همه چی آروومه ، من چقدر خوشبختم !!!!!

قطعه ی اول : 

 

صبح ِ زود از خواب بیدار می شوم . دوش می گیرم و لباس هایم را که روز ِ قبل شُسته اَم و بوی خوش ِ پاکی می دهند به تن می کنم . آماده که می شوم ، صبحانه ای مختصر و سَرپائی نوش جان می کنم و از در ِ خانه به قصد ِ کار خارج می شوم . همه چیز خوب است . 

 

به نزدیکی های سر ِ کوچه که می رسم نیسانی آبی رنگ را می بینم که دارد وارد ِ کوچه می شود . به ساعتم نگاه می کنم ، کمی دیرم شده ، قدم هایم را تُند تر می کنم و از پیاده رو قدم به خیابان می گذارم . هنوز چند قدمی جلوتر نرفته ام که نیسان ِ آبی رنگ با سرعتی بسیار زیاد آنچنان به من نزدیک می شود که کم مانده آستینم به آئینه ی بغلش بگیرد ، تا می خواهم به خود بیایم از کفش هایم تا نزدیک ِ شانه ام آغشته به آبی گِل آلود می شود . نیسان با همان سرعت از من دور می شود . پائین را نگاه می کنم ، چاله ی آبی که متوجهش نشده بودم و آن نیسان ِ مردم آزار که می دانست با چه هدفی به من نزدیک می شود که اینگونه همچون باد از کنارم عبور کرد . آنقدر عصبی و خشمگین اَم که همانجا می ایستم و چند فحش ِ آب دار نثارش می کنم و آرزو می کنم کسی از همین شوخی های بی مزه با او بکند . داخل ِ کفش هایم پُر از آب است و پاهایم درون ِ کفش لیز می خورند ! شلوار ِ جین ِ آبی ِ روشنم پُر از لکه های قهوه ای رنگ است و یک سمت ِ مانتویم که خیس ِ خیس است . هیچ آرامشی ندارم . لحظه ای بُغض ، لحظه ای خشم ... کمی می ایستم ، به نیسان چشم می دوزم که فاصله ی زیادی از من دارد و از پیچ ِ انتهای کوچه دیگر از جلوی چشمانم محو می شود . لابد راننده دارد در دلش ، در دلش هم نه ، با صدای بلند و از ته ِ دلش به من می خندد و صدای خنده اش در ماشین طنین انداز می شود . دوباره نگاهی به سر تا پای خودم می اندازم ، می خواهم برگردم خانه و لباس هایم را عوض کنم ، ساعتم را نگاه می کنم ، دیر شده ! تصمیم می گیرم به سر ِ کار بروم ! سعی می کنم آرامشم را حفظ کنم . درون ِ تاکسی معذب و با اکراه نشسته ام . هوا بسیار گرم است و تا رسیدن به سر ِ کار تقریباً لباس هایم خشک شده اند . لکه های قهوه ای ِ روی شلوارم کمرنگ شده اند و دیگر آن چنان به چشم نمی آیند اما هنوز پاهایم درون ِ کفش هایم لیز می خورند... 

 

مربی ِ آموزش ِ رانندگی ام راست می گفت : « از شر ّ ِ دو چیز خودت را دور نگه دار ، یکی از شّر َ شیطان و دیگر از شر ّ ِ نیسان ! »

 

 

قطعه ی دوم :  

 

ساعت ۳ بعد از ظهر است . درون ِ یک تاکسی وَن نشسته ام . مسافر ها یکی یکی سوار می شوند . هوا گرم است و بسیار خسته ام . چشمان ِ بی حالم را به نقطه ای نامعلوم دوخته ام ! چقدر خوابم می آید ! تاثیر ِ کم خوابی ِ شب ِ گذشته است .  

 

درب بسته می شود و ماشین حرکت می کند . راننده مردی میان سال است با موهای جو گندمی ! تُند می راند و آنچنان از سر ِ پیچ ها می گذرد که به زور خودم را کنترل می کنم تا روی مسافران ِ بغل دستی اَم نیُفتم ! وارد ِ بلوار که می شود بیشتر سرعت می گیرد . پنجره ها باز است و باد با شدت به صورتم سیلی می زند ! دیگر چشمانم گِرد شده اند و فقط دلم می خواهد زودتر به مقصد برسم و از ماشین پیاده شوم . راننده همچنان با سرعت رانندگی می کند و هر جا که مسافری قصد ِ پیاده شدن دارد آن چنان ترمز می کند که همه ی مسافران اگر سِفت  پُشتی ِ صندلی ها را نچسبند حتماً به جلوی ماشین پرتاب می شوند . دوباره به موهای ِ جو گندمی ِ مرد چشم می دوزم  ، باید حداقل ۵۵ سال را داشته باشد . سمت ِ چپ ِ خیابان سه ماشین در حال ِ عبورند . راننده از دور آنها را نگاه می کند ، سعی می کند با همان سرعت از سمت ِ راست ِ آنها سبقت بگیرد . چاله ی آب ِ بزرگی در سمت ِ راست ِ خیابان نمایان می شود . آن ۳ ماشین دارند از کنار ِ چاله عبور می کنند . راننده حتی لحظه ای مکث هم نمی کند ، آن چنان از روی چاله ی آب می گذرد که مقدار ِ زیادی آب به دور و بر ِ خود می پاشد . هر ۳ ماشین خیس می شوند . راننده با سرعت ِ بیشتر حرکت می کند تا جائی که می تواند از آن ماشین ها فاصله بگیرد . شدیداً جا خورده ام ! باز هم به راننده نگاه می کنم ، به موهای جو گندمی اش ! خوشبختانه به نزدیکی های کوچه مان رسیده ام . جلوتر ، با صدائی فریاد مانند می گویم پیاده می شوم و راننده بلاخره مجبور می شود سرعتش را کم کند . مدام از آینه ی بغلی اش پشت ِ سرش را می پاید . کرایه را به دستش می دهم و تا مابقی اش را برگرداند یکی از آن ۳ ماشین کنارش می ایستد . راننده اش با اینکه عصبانی ست خیلی مودبانه به راننده ی وَن بابت ِ حرکت ِ زشتش اعتراض میکند و داخل ِ ماشینش را به او نشان می دهد . راننده ی وَن با پُر روئی ِ تمام می گوید : « حالا مگه چی شده ؟! آبه دیگه ؟! » مسافری که جلو نشسته پسری جوان است که به پشتیبانی از راننده ی وَن شروع به حرف زدن با راننده ی ماشین ِ بغلی می کند : « چیه آقا ؟! چی شده مگه ؟! ... » ترجیح می دهم زودتر پیاده شوم و دیگر شاهد ِ این گونه بی ادبی ها ، مردم آزاری ها و لِه کردن ِ حق ِ دیگران نباشم . خستگی را بیشتر احساس می کنم ، داغی ِ هوا را ! سرم درد گرفته ! با قدم های تند به سمت ِ خانه می روم در حالی که ابروهایم در هم کشیده است و دیگر حتی پُشت ِ سرم را هم نگاه نمی کنم... 

 

 

تَه نوشت ۱: کاش انقدر خود خواه و خود بین نباشیم... کاش فقط کمی خود را جای دیگران بگذاریم... کاش احترام گذاشتن به شخصیت ِ دیگران را یاد بگیریم... کاش... 

 

تَه نوشت ۲: امان از دست ِ این چاله چوله های خیابان ها و کوچه ها ! خوب بهانه ای شده برای سرگمی ِ آدم های مردم آزار !

 

تَه نوشت ۳: این روزها بعضی از مردم در پول غَلت می زنند و من در بی حرفی ... خُب ! می دونم ربطی به هم نداشت !

نظرات 27 + ارسال نظر

ادب از که اموختی از بی ادبان
کلاس درس مجانی برات فراهم شده بودا

آره ، اونم چه کلاسی !!!

کاش ازین کلاسای درس همه درس می گرفتن !!!

آوا یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 01:07

کاش آدماتلاش کنن تو این فرصتهای
باقی مونده از تایمای زندگیشون
چاله چوله های مغزشونم
پر کنن که اینجوری
خیلی چیزا هم
حل میشه
یاحق...

آره والله ! کاش این کارو می کردن !
هرچند انقدر چاله چوله های مغزشون زیاده که آخر عمرشون تموم می شه و این چاله ها پر نمی شه !

پونه یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 01:52 http://jojo-bijor.mihanblog.com

امان از دست مردم با این کاراشون

چه می شه گفت ؟!!

دخترک زبون دراز یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 01:58

هم خودخواهیم هم خودیبن همه مون سرمون به هیچی گرمه وا ی حنانه تازگی ها خیلی پست بلند میذاری

باور کن وقتی دارم تایپ می کنم فک نمی کنم به این بلندی بشه ولی یهو می بینم...

فرزانه یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 08:06 http://www.boloure-roya.blogfa.com

من که فکر میکنم اول باید یه سری قوانین درست و حسابی برامون دوباره نوشته بشه بعدشم یکی مثل رضاخان باشه که اونها رو تو جامعه اجرا کنه. باور کنید طرفدار دیکتاتور و استبداد نیستم ولی این مردم جز با زور تن به قانون نمیدن!

بعضیا واقعاً هیچوقت نمی فهمن فرزانه جان!!!!!!

آلنی یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 08:36 http://alone-version.blogsky.com

سلااااااااااااااااااااااااااام
نمی دونم چی به سرمون اومده. همین چند روز ژیش داشتم با مدیرمون حرف می زدم و می گفتیم ما همون افغانی هایی هستیم که نفت داریم. گور پدر سالهای متمدن زندگی کردنمون. ما فقط افتخار گذشته ها رو داریم و امروز و فردا هامون رو باختیم. خودمون باختیم و بازوندیم. اینکه آزار کسی بشه مایه تفریح دیگران یعنی توحش. ما حقمون بوده که از ما حق توحش بگیرند. دلم پره این روزا. دلم پره که از پیشرفت های روز دنیا فقط ظاهرش رو برداشتیم و طرز استفادش رو حتی نخواستیم یاد بگیریم. البته هستند کمی از مردمی که هنوز آرمان های بزرگ دوران طلایی ایران رو با خودشون دارند. ولی حیف که این آدمها و عقایدشون هم مورد تمسخر قرار می گیرند.
بی حرفی... من بی فکری رو زندگی می کنم. دیگه تموم شدم انگار...

سبز باشی و بی کران

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام آلنی .
آره متاسفانه تعداد آدم هایی که حقیقتاً انسان باشن و به قول ِ تو آرمان های دوران طلائی ایران رو با خودشون داشته باشن کمه ، خیلی کم و متاسفانه هیچوقت هم قدر ومنزلت این آدم ها رو نمی دونن !

بی فکری ؟! آخه مگه می شه بی فکر بود ؟! بعید می دونم بتونی بی فکر زندگی کنی ، کامنتها و پست هات اینو ثابت می کنن !

سارا یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 10:20 http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

بر مردم آزار لعنت!
چاله چوله ؟؟ اگه می خوای درست و حسابیشو ببینی یه سر بیا شیراز عزیزم!!!

لعنت !!
الهی ! پس حسابی مواظب باش سارا جونم !

دخترآبان یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 10:31 http://fmpr.blogsky.com

از شر نیسان به خصوص از نوع آبی :دی

آره والله !

کیانا یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 10:37 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام حنانه جونم (نفس نمون واااااسم)

فعلن سلام تا شب بیام بخونم
بوووس

چی فک کردی ؟! فک کردی اینجوری سلام کردن راحته ؟! من استاد ِ این کارم !

باشه برو یکم تمرین نفس گیری کن تا بعد!

هلیا یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 11:14

اعصابم از دست این دوتا راننده خورد شد ......
دلم برای شلوار جین آبی روشنت سوخت...........
حرصم از چاله چوله های خیابون در اومد................
راستی شما از ون نویسنده ها هستی که صحنه ها رو خیلی قشنگ توصیف میکنی ها............

هلیا جان هر دو راننده حقیقتاً نادون و احمق بودن !

شلوار جینم رو مجبور شدم دوباره بشورم ولی آرامش ِ اون روزم و حس های خوبی که داشتم تا حدودی از بین رفت ! البته خیلی سعی کردم که آرامشم رو حفظ کنم !

مرسی عزیزم .

فرناز یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 11:27 http://www.zolaleen.persianblog.ir

حنانه جانم نمی شود تغییرشان دهیم ... یعنس ما نمیتونیم کسیو تغییر بدیم

آره فرناز ، اصلاً فک کردن به این موضوع هم اشتباهه !

وانیا یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 11:35

ای وای حنا جونم میبینی توروخدا داغون میکنن اعصاب آدم رو
حالا کاش همین یه رفتار بود هزارتا بی حرمتی میشه به ادم
خوب باشی و سرحال همیشه

آره وانی جان ! اینا هیچچی نَوَفَهمن !

ممنونم عزیزم.

ترنج یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 12:02 http://toranj90.blogsky.com/

سلااااااااااااااام
خوبی حنانه جون؟
این چاله ها و اب پاشی هم دردسریه من همیشه وقتی زمستون باشه کلی نگران همین آب پاشی ها کثیف شدنهام و اون راننده ها فک کنم اول زمستون از خوشحالی توی پوستشون نمیگنجن که برن خیابون و این مدلی عرض اندام کنن

سلاااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
خوبم ! تو چطوری ؟
زمستون که دیگه واویلاست ! گَندی می زنن به سر و لباس ِ آدم که حالا مگه پاک می شه !

فاطمه (شمیم یار یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 12:20

سلاممم حنانه جانم
آخ گفتی.. این بی فرهنگی ها در خیلی ها مشاهده می شود و لیکن نیسان گفتی و کردی کبابم
ایشالا خودش گیر یه تریلی بیافته که روغن سیاه بپاشه روش صبر کن
ته نوشت ۱ و ۲ و۳ هم شدیدا تائید می شود و اتفاقا سه باربط هم بود

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام فاطمه ی عزیزم.
خدا این نیسان ها رو کم کنه ایشالله ! البته بیشتر راننده ی این نیسان هارو !

ایشالله به حق ۵ تن و ۱۲ امام و هر چقدر پیامبر و اینا داریم !

واقــــــــــــــــعاً ؟!!!

سمیراروزبهانی یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 12:29 http://aaaloonak.blogfa.com

سلام بر حنانه ی عزیزززز

عجب اینجا باحال تر شده...ممنون بابت پیشرفتت

حادثه ی آبی....نیسان!

گلی شدن...یاد روز ارائه ام افتادم و ماجرای افتادن توی چاله ی گل و آب مرغ و ماهی و سبزی ... بوی گربه مرده ازم می اومد!

پ. ن ۱ کشت منو...بدجور کلافه ام!

دلم برایت بسی تنگیده بود...بیا اینوری وقت داشتی

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام سمیرای گلم .

مرسی عزیزم ، لطف داری !

عجب ! باز اوضاع ِ من بهتر بود ، بو نگرفته بودم !

مرسی عزیزم. حتماً میام پیشت !

الهه یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 12:48 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام عزیزم....
مردم آزاری همه جای دنیا هست و اینجا بیشتر....سبک مغزی و بی انصافی شده جزء لاینفک وجود بعضیا.....امیدوارم آدم بشن...امیدوارم!

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام الهه ی نازنینم.

آره والله ! خدا کنه حتی اگه یه روز هم به مرگشون مونده آدم بشن ! ای خدا !!!

دلارام یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 13:11 http://delaramam.blogsky.com

منم از اول تا آخر متنت ابروهام درهم گره خورده بود .

آخی ! حالا اخماتو وا کن عزیزم!

رها بانو یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 13:24 http://rahabanoo.blogsky.com/

حنانه جونم
نمی دونم ... نمی دونم وقتی خودمون ... یعنی ما مردم به این راحتی و در موارد به این پیش پا افتادگی و کوچیکی حق همدیگه رو زیر پا میذاریم دیگه چه انتظاری از اون بالایی ها می تونیم داشته باشیم که حق و عدالت رو رعایت کنن ...

آره رها جون ! واقعاً همینطوره ! گاهی فک می کنم واقعاً لیاقت ِ این آدم ها همین مملکت و سرنشینان ِ این مملکت هستن !

مامانگار یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 14:04

...الههههی.. اونجا که لباسهای تمیزت کثیف شدن...خیلی همذات پنداری کردم حنانه جان..
...اینجور وقتها حرص نخور...فقط تو دلت بگو...خدا شفات بده بیمار عزیز....

ممنون مامانگار عزیزم.

خیلی سخته آدم اینجور وقتا حرص نخوره ! با این حال خیلی تلاش کردم که آرامشمو حفظ کنم ! ایشالله خدا شفاشون بده !

جوجه کلاغ یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 15:02

سلاااااااااااااااااام حنانه جونم ....
دقیقا حستو درک میکنم چون برای خودم هم پیش اومده ...
دلم بعضی وقتا برای این رفتارا میسوزه ... وقتی خودمون به هم دیگه رحم نمیکنیم توقع داریم اون بالایی ها رحم کنن ؟؟؟
چی بگم حنانه جونم ... دلم انقده پره که نگو خواهر ...
کاش فقط کمی فقط کمی عوض میشدند بعضی آدما ...
.
.
. این ته نوشت آخرت فوق العاده بود گلم ...

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.

مرسی گلم ازین همدردی !

کاش فقط کمی می فهمیدن ، یه ابسیلون ازون مغزشون رو به کار می گرفتن در کارهای مفیدتر !

مرسی نازنینم .

الهه یکشنبه 19 تیر 1390 ساعت 16:09 http://parcgah.blogfa.com

نفس عمیق بکش و بیخیال به زندگی ادانه بده
هیچ چیزی تغییر نمیکنه

انقد نفس ِ عمیق کشیدم....

مستآنه.ی. دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 01:29 http://jikojik.blogfa.com

من به خون تمام راننده تاکسی ها تشنه ام!!
تر و خشکشون با هم بسوزن اصنشم!!
واسه ی هیچ کس ارزشی قائل نیستن! واسه ی وقت آدم ها حتی! به جز این مسائلی که عنوان کردی من یه مشکل دیگه هم دارم!
حتی تاکسی های خطی هم وقتی سوارت می کنند، اگه وسط راه به مسافر دربستی بر بخورن اون وسط مستا پیادت می کنن:«بقیه شو خب پیاده برو خانوم، راهی نیس که»...
:|
خوب شد دانشگاه تابستونا تعطیله یه کم از دستشون من نفس می کشم
ای خدا...

البته همه شون هم بد نیستن مستانه جان !

اگه راننده ای با دیدن ِ مسافر دربست بخواد آدمو پیاده کنه واقعاً نامردی کرده ! خدا ازش نگذره !

رها دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 09:42 http://pastils.blogfa.com

کلا مثل این که ملت سرگرمی دیگه ای جز اذیت کردن هم دیگه ندارن !!!

چه می شه گفت واقعاً رها ؟!!!

کیانا دوشنبه 20 تیر 1390 ساعت 18:23 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

وااااااای حنانه من اگه جای تو بوودم همون جا این رااننده نیسانو خفه اش میکردممممرتیکه .....

خدا بگم چیکارشون نکنه ...

راننده تاکسیای مشهد که توووپ اصن اینجا تاکسی سوار شی ،قدر راننده های خودتونو میدونی...چی بگم دیگه ؟؟؟؟؟؟؟؟

با پ.ن3: بدجور موافقم ....
راستی باز عصبانی شدم سلام یادم رفت ....
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام(یعنی حال کردی نفسو)
مراقب خودت باش عزیزدلم

آخه اگه دستم بهش می رسید آره ، ولی من حتی قیافش هم نتونستم ببینم !

دلت پُره هاااا !

می بینم که تمرین های نفس گیری حسابی مفید بوده برات ! دیگه دارم پیشت کم میارما !

ماه نو-بهار سه‌شنبه 21 تیر 1390 ساعت 04:25

راتتده های نیسان واقعا بد راتتدگی می کنند که من نمی دونم به خاطر ویژگیهای فکری و فرهنگیشونه یا به خاطر طراحی نادرست و ناقص این ماشین!
اما هرچه هست موردی که برای تو اتفاق افتاده بیشتر از علت اول نشات می گیره!
تاکسی هاروهم که نگو خیال می کنند خیابان های شهر میراث آباو اجدادیشونه و باید هرجوری راحت ترند ازش بهره ببرند!م

والله موردی که برای من پیش اومد فقط از مردم آزاری ِ اون یارو نشات می گیره ، چون اون همه فضای خالی ِ خیابون رو ول کرد و اومد مخصوصاً از بیخ ِ گوش ِ من رد شد ، مردم آزار !

فقط خدا کنه این مردم یه ذره ، فقط یه ذره ، از نظر فرهنگی رشد کنن !

آلنی سه‌شنبه 21 تیر 1390 ساعت 17:26 http://alone-version.blogsky.com

من پست های عاشقاتنم رو بیشتر دوست داشتم. اما خب دغدغه هام رنگ عوض کرده. اینکه می بینم روزگار مردمی که همیشه دوستشون خواهم داشت سیاه شده عذاب می کشم. مردمی که باورخاشونم دارن می بازند.

سبز باشی و بی کران
پ ن: مثل همیشه برای پستای روانشناسیت کامنت نمیزارم. به نشانه ی اعتراض

می دونم آلنی .

منم از دیدن ِ زندگی ِ مردم عذاب می کشم ولی از طرفی ، مقدار ِ زیادی از اتفاقاتی که برای آدم می افته به خود ِ آدم بستگی داره ! مردم هم باید بخوان تا بتونن زندگی ِ خوبی برای خودشون داشته باشن و می بینم که غصه خوردن برای مردم و دردهاشون هیچ دردی رو دوا نمی کنه ! فقط دارم تلاش می کنم که تا جائی که می تونم خودم رو تغییر بدم و زندگی ِ خودم رو درست کنم تا من هم غصه ای برای دیگران نباشم ! تا لااقل من تلاشی برای خوب زندگی کردن کرده باشم !
به قول اندرو متیوس :
« بهترین کاری که می توانیم برای فقیران انجام دهیم این است که یکی از آنها نباشیم . ( و این فقر می تونه هر فقری باشه : مادی ، معنوی ، فرهنگی ، اخلاقی و ... ) »

باشه ، اگه دوست نداری نزار ! می دونم که باب ِ میلت نیستن ولی خب بچه های دیگه ازین پست ها خیلی استقبال کردن و منتظرن که بقیه شونو بخوونن ! من خودم هم دوست ندارم همه ی پست هام روانشناسی باشه ، واسه همین یکی در میون چیزای دیگه می نویسم !

خلوت تنهایی پنج‌شنبه 23 تیر 1390 ساعت 19:45 http://khalvattanhaee.blogfa.com/

به نظرم حرف مربیت رو باید با آب طلا نوشت
این روزا مردم یا اعصاب ندارن یا فرهنگ !!!

آره والله !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد