دنیا را لمس می کنم...

یک خیابان ِ طولانی ، مسیرِ پیاده روی ِ هر روزم شده ، هر روز ِ هر روز هم که نه ، حداقل چهار روز در هفته ! قدم زدن در آن خیابان از خود بی خودم می کند ، یادم می رود که کجایم و غرق در دنیای اطرافم می شوم . در هر دو سمت ِ خیابان ، درختانِ بلندِ کاج کنار ِ هم ایستاده اند و تا انتهای مسیر همراهیت می کنند . انتهای مسیر ، همچون دو خط موازی که آرام آرام به هم نزدیک شده اند ، چیزی به رسیدنشان به یکدیگر نمانده ، اما هر قدر جلو می روم رسیدنی در کار نیست و آن فاصله ی کوتاه همچنان باقی می ماند و حتی بیشتر و بیشتر می شود . عابران دورند ، ریزند ، جلوتر می روم ، نزدیک تر می آیند ،‌ بزرگ می شوند ، نگاهشان می کنم ، نگاهم می کنند و می گذرند . دارم چیزی زیرِ لب زمزمه می کنم . ماشین ها ، بعضی تند و بعضی آرام از کنارم می گذرند . برگهایِ خُشکِ پائیزی زیر ِ کفش هایم خُرد می شوند و صدایشان در گوشهایم می پیچد ، تک و توک میوه های کاج که بر زمین ریخته اند ، با یک ضربه ی آرام ِ پا به این سو و آن سو پرتاب می شوند . همینطور آرام آرام جلو می روم انگار لحظه به لحظه که به پایان ِ مسیر نزدیک تر می شوم قدم هایم هم کُند تر می شوند ،  دلم نمی خواهد که این راه انتهائی داشته باشد ، ولی دیگر به جائی رسیده ام که دو خط ِ موازی کاملاْ از هم فاصله گرفته اند ، آخرین درختان ِ کاج هم از گوشه ی چشمانم عبور می کنند و اینجا خیابانی دو طرفه ، پایان ِ این مسیر است . باید از آن عبور کنم ، به چپ نگاه می کنم ،‌ تا وسط ِ خیابان می روم و حالا به راست چشم می دوزم ! ماشین ها آنقدر با عجله عبور می کنند که باید بایستم ، مکث کنم تا شاید یک لحظه مجالی برای عبور پیدا کنم . نمی دانم اینها با این عجله به کجا می روند... ؟! از خیابان عبور کرده ام ، دلم باز هم پیاده روی می خواهد اما شانه هایم ، چشمانم ، پاهایم ، خسته اند ، استراحت می خواهند . درون ِ تاکسی نشسته ام ، در میان ِ راه زنی با کودکی در آغوشش کنارم می نشیند . دست ِ کوچک ِ دخترک که شاید به زور ۵ ، ۶ ماهش است به دستم می خورد . یخ کرده ! دستش را در دستم می گیرم ، عجیب است که یکبار هم که شده دستان ِ من گرم است ، ذوق می کنم ! دست ِ کوچکش را آرام نوازش می کنم ، از مادرش اسمش را می پرسم ، می گوید : « همتا ! » لبخند می زنم و می گویم : « دستش یخ کرده ! » مادرش نگاهم می کند و لبخندم را پاسخ می دهد . دستم را از دست ِ همتا جدا می کنم و نگاهم را به سمت ِ خیابان بر می گردانم . احساس می کنم انگشت ِ اشاره ام فشرده می شود . نگاه می کنم ، همتا با دست ِ کوچکش انگشتم را گرفته و سفت فشار می دهد. لبخند می زنم و شوقی در دلم احساس می کنم و بی اختیار زمزمه می کنم : « جانم ! » همچنان انگشتم را محکم فشار می دهد و با دست ِ دیگرم آرام آرام دست ِ کوچکش را نوازش می کنم. پیاده می شوند ، همتا می رود ، در حالی که دست ِ کوچکش گرم است و من نشسته ام ، به خیابان چشم دوخته ام و انگشت ِ اشاره ام را بر لبانم می گذارم ، سرد است... 

 

 

تَه نوشت : دلم برایتان تنگ شده بود...

نظرات 20 + ارسال نظر
بابک پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 14:10 http://javgiriattt.blogsky.com/

خیلی خوب بود حنانه
پر از استعاره های دوست داشتنی و قابل فهم
همتای تو هم شاید توی یکی از این خیابانها دارد قدم می زند
امیدوارم دستش گرم باشد

کیانا پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 14:32 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام حنانه من
چطوری عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم برات تنگ شده بوووود خیلی زیـــــــــــــــــــــــاد یه عالمه
خیلی پست قشنگی بوود حنانه ، خیلی قابل لمس بوود
همتا ! چه اسم قشنگی ...
هوس کردم تووی اون خیابون پیاده روی کنم حنانه ... هوس کردم یه دست کوچولو رو توی دستم بگیرم ...حس خوبی داره
کاش میشد ...

مراقب خودت باش خوش صدای فلوت زنم

مونیس پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 14:46 http://tanazi.blogsky.com

خوش به حالت!
دست ما رو که هیچ همتایی نگرفت!!

فرزانه پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 15:04 http://www.boloure-roya.blogfa.com

کاش دنیای ماها شبیه دنیای همتا بود که وقتی کسی یه بار دستمون رو می گرفت دوباره به طرفش دستمون رو دراز می کردیم.
من که دیگه داشتم نگرانت میشدم.

وانیا پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 15:49 http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

سلام حنا جونم منم دلم برات تنگ شده بود
متنت خیلی قوی بود و زیبا

آوا پنج‌شنبه 21 مهر 1390 ساعت 16:13

چقدر خوبه که بتونه آدم با سرد
بودن این روزای خودش یکی
دیگه رو گرم کنه.....اسم
همتا ته ِ دلم را قلقلک
داد....یک خاطره...باز
هم خطوط موازی
ونرسیدن هایشان
یاحق...

asana جمعه 22 مهر 1390 ساعت 01:20 http://asanaaa.blogfa.com/

سلام حنانه جان:

خوبی؟

چقدر قشنگ توصیفش کرده بودی

دلم میخواد منم یه بار تو اون خیابون قدم بزنم

کاش ما هم همتایی داشته باشیم که دستشو گرم کنیم و دستومو گرم کنه

عالی بود خیلی عالی

این خیابانی که وصف کردید شبیه خیابان عباس اباد اصفها ن است ! بااین تفاوت که درختانش کاج نیستند و یک درختانی هستند که برگ هایشان خوراک روزهای زیبای پائیز هستند ! (ادبی شدکامنتم آیا :دی!)

مامانگار یکشنبه 24 مهر 1390 ساعت 01:38

...جااااااااااااااااانممممممممممم....
...بعد از مدتی غیبت...پستت خیلی چسبید...مررررررسی...حنانه جان...

بهنام دوشنبه 25 مهر 1390 ساعت 14:22 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلاااااااام حنانه ی عزیز
خیلی قشنگ نوشتی
شاد باشی و دستانت همیشه گرم...

جوجه کلاغ چهارشنبه 27 مهر 1390 ساعت 00:27 http://6277799926.persianblog.ir

عزیز دلم سلاااااااااااااااااااااام ...
با ته نوشت شروع میکنم : منم دلم برات تنگ شده بود و میدونم همه دلشون برات تنگ شده بود ..
دستان تو همیشه گرم است بانو ... شکی نیست در گرمای قلب تو و روح تو ..
مراقب خودت باش فلوت زن مهربونم ..

جزیره پنج‌شنبه 28 مهر 1390 ساعت 17:16

سلام علیکم

فرزاد جمعه 29 مهر 1390 ساعت 18:30 http://www.tak-shans.blogfa.com

دل ماهم برای تو تنگ شده بود
دوست گل ولی کم پیدای ما
مثل همیشه عالی توصیف کردی صحنه ای رو که
خیلی از ماها توی روز مره باهاش روبرو میشیم اما بی تفاوت از کنارش رد میشیم....
لحظه هایی که یه روزی برامون خاطره میشن....
امیدوارم بیشتر از قبل ببینمت از این به بعد...
منتظرت هستیم

فرزاد جمعه 29 مهر 1390 ساعت 18:31 http://www.tak-shans.blogfa.com

راستی
وبلاگ دیگه ای هم ایجاد کردم
در زمینه کامپیوتر
خوشحال میشم سرکی بکشی
در مورد پی نوشتی که نوشته بودم
در زمینه کامپیوتر و...

http://it-w0rd.blogfa.com

وبلاگ قبلی به قوت خودش باقیه
ولی محتوای وبلاگ جدید فرق میکنه
منتظرتم

برنا یکشنبه 1 آبان 1390 ساعت 16:58 http://www.bornaweb.blogfa.com

خیلی حالم خوب شد موقع خوندن این پست ...
چه حس خوبی داشت این یادداشت ...
مرسی ...

میس پریم سه‌شنبه 3 آبان 1390 ساعت 08:27

عاشق این پستت شدم....هی میخونمش هی میخونمش هی...

آرمین چهارشنبه 4 آبان 1390 ساعت 00:30

سلامممممممممممممممممممممم

خوبی ؟؟؟؟ من دیگه زیاد نمیتونم بیام نت اما شما که یادی از ما نمیکنی لااقل ما گفتیم ی سلامی کنیم خوبی؟؟ همسرت خوبن ؟ اگه تونستی بهم زنگ بزن 09362669494

جوابشو تو وبلاگم بده تایید نکن

راستیییی چطوری شاعذ - کتابخون -نویسنده یادش بخیرررررررررررر

سپیده چهارشنبه 4 آبان 1390 ساعت 13:32 http://dang.blogfa.com

لذت میبرم از نوشتنتان

مامانگار پنج‌شنبه 5 آبان 1390 ساعت 11:17

حنانه جان...نگرانتم...کجاییییییییییییییییییی تو؟؟؟؟

محدثه شنبه 7 آبان 1390 ساعت 23:27 http://shekofe-baran.blogsky.com

اومدیییییییییییی؟؟؟؟
بوووووووووووس!
عزیززززززززززززم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد