بلاگفا ، دلمو شکستی !

بلاگفا ،

چقدر بهت گفتم اذیتم نکن !

چقدر بهت گفتم سر به سرم نزار !

چقدر بهت گفتم بابا انقدر کامنتامو نخور !

چقدر بهت گفتم انقدر قالبمو دست کاری نکن !

چقدر بهت گفتم صبر ِ آدمم اندازه ای داره !

چقدر بهت اخم کردم !

چقدر ابرو در هم کشیدم !

چقدر نیشگونت گرفتم !

چقدر هی چشم و ابرو اومدم !

ای بابا ، سرویس ِ وبلاگی هم انقدر زبون نفهم !

دیدی ! آخر ولت کردم و رفتم ! تا تو باشی قدر کاربراتو بدونی !

حالا هم گریه نکن ! هر وقت دلت برام تنگ شد بیا اینجـــــــــــا !

مواظب خودت و این خونه ی کوچولو و قدیمی ِ منم باش ! آخه کلی ازش خاطره دارم...

 

تَه نوشت : دوستان ببخشید اگه کامنتای پست ِ قبل بی پاسخ موند !

اگه نیستم...

امان از دست ِ این مخابرات !

مدام یا تلفن هامون قطع می شه یا ای دی اس ال !

یه بار به خاطر قطعی تلفن دو سه روز مَچل می شیم یه بار به خاطر سرعت ِ پائین ِ اینترنت ِ مثلاْ پر سرعتشون ! الان ۳ روزه که اینترنتم انقدر سرعتش پائینه که یه صفحه ی گوگلم باز نمی کنه و گاهی اوقات اواسط ِ روز نمی دونم چی می شه از دستش در می ره مثلاْ یه ۱۰ دقیقه ، یه ربعی سرعتش یه کم میزوون می شه مثل ِ الان ولی بازم اعتباری بهش نیستا یهو وسطاش قطع می شه ! فقط اینارو نوشتم که بدونید اگه نیستم به این دلیله ! دعا کنید که انشالله درست شه زودتر به حق ِ ۵ تَن ِ آل ِ عبا (نمی دونم درست نوشتم یا نه ؟!)!

 

تَه نوشت : سه تا از ماهی آکواریومیام عمرشونو دادن به شما ! یدونه هم از ماهی قرمزام ، طفلک مریض شده بود ، اون ماهی کوچولوها هی به این دو تا بزرگا توک می زدن و زخمیشون کرده بودن و آخر جداشون کردم که یکیشون دیشب مرد.

آب ِ حوض می کشیم ، آکواریوم تمیز می کنیم ، حالا شاید پیرزنم خفه کردیم...

گاهی وقتا آدم کلی فکر توو سرش داره و خیلی هم دلش می خواد بنویسه ولی جون توو تنش نیست ، خسته ست ، خسته ی جسمی و نای تایپ کردن یا مثلاً قلم بدست گرفتن نداره ! گاهی وقتا هم کاملاً از نطر جسمی سرحاله و بازم خیلی دلش می خواد بنویسه اما هیچ فکری توو سرش نیست و هر چی به در و دیوار و کمد و کتاب و چه می دونم هر چی وسائل و آت و آشغال و جینگول پینگولی که به خونه آویزونه نگاه می کنه هیچ سوژه ای برای نوشتن پیدا نمی کنه یعنی مُخش تعطیل رسمیه ! گاهی وقتا هم هست که آدم نه نای نوشتن داره و نه فکری توو سرشه اون موقع دیگه عزای عمومیه ولی با این حال بازم دلش می خواد بنویسه ( من نمی دونم این دل چرا انقدر خوش اشتهاست ، همش دلش می خواد بنویسه ؟! والله ! )

الان دقیقاً حالت ِ سوم در من صدق می کنه ! مُخم که تعطیله ، تنمم خیلی درد می کنه ، کمرم ، پاهام ، آخ آخ بازوهام ! خدایا !!! ولی خب این دله دلش می خواد بنویسه دیگه ! چرا انقد تنم درد میکنه ؟! آخه کُشتی گرفتم ! با کی ؟! با کسی نه با چیزی ! اول با ماهی های محترم ، بعدم با آکواریوم !

جونم واستون بگه که از چند روز پیش که آکواریومو راه انداختم همش آبش کدر بود و به زور می شد ماهیارو دید . ماهیا هم که شکمو هی می خوردن و هی کار خرابی می کردن به چه درازی !!! آبشون تار و مار بود ! از دوستم پرسیدم گفت آب آکواریوم نباید به این کدری باشه ، حتماً سنگاشو خوب نَشُستی ! خلاصه امروز دست به کار شدم تا آکواریوم رو از نو تمیز کنم و همه مراحل رو از سر بگیرم ! گرفتن ماهیا مکافاتی بود واسه خودش ! ریز و کوچولو و فِرز که هستن ، ۷ تا هم بودن ! منم که توری نداشتم مجبور بودم با لیوان و ملاقه بگیرمشون ! فک کن ! دقیقاً نیم ساعت خم شده بودم و با یه دست ملاقه و با دست ِ دیگه لیوانو گرفته بودم و در به در دنبال ِ ماهیا ، تا بالاخره موفق شدم هر ۷ تارو بگیرم ! بعدم سنگای ته ِ آکواریومو خالی کردم و بردم توو حموم نشستم دُرشت هاشو جدا کردم و شن ها و خرده سنگارو ریختم سطل آشغال ! سنگارو خوب شستم و آکواریوم رو هم به زحمت ِ زیاد ( خیلی سنگین بود ! ) توو حموم شستم و آوردم . سنگاشو ریختم کفِش و هی رفتم و سطل سطل آب آوردم و آرووم آرووم ریختم توش تا به حد ِ مناسب برسه و بعدم نمک ریختم تووش و خلاصه این همه کار از ساعت ۱:۳۰ ظهر شروع و ساعت ۶:۳۰ به اتمام رسید و بنده دست به کمر و لنگون لنگون اوومدم نشستم روو کاناپه و نگاه کردم به آکواریومی که آبش شفاف و زیبا بود و سنگای تووش برق می زد و کلی کِیف کردم . ولی هنوزم کمرم درد می کنه اما خوشحالم که فردا که می خوام ماهیارو بندازم تووش دیگه آبشون شفافه و می شه به خووبی دیدشون ! برا آکواریومم سیفون هم خریدم که ازین به بعد کار نظافتش راحت تر شه ! این بود گزارش یک روز ِ کاری ِ بدون ِ حقوق البته ! خدا وکیلی از یه کارگر بهتر کار کردم من ! کارگر نمی خوائین ؟! آکواریوم تمیز می کنیم اساسی !

 

تَه نوشت ۱: ماهی قرمزای امسالم ماشالله خیلی اجتماعی تشریف دارن ! هر کی می بینتشون می گه خوبه ماهیات از آدم فرار نمی کنن ، تا آدمو می بینن میان بالا و دهناشونو باز و بسته می کنن ! تازه نوک ِانگشتت رو که می کنی توو آب میان و به انگشتت توک می زنن ! خیلی ماهن ! بر عکس ماهیای آکواریومه که خجالتی و فراری ان از آدم ، شبا که ما می خوابیم اونا بیدارن و روزا می رن یه گوشه قایم می شن و اگه مطمئن شن که نیستی آرووم می آن بیرون و تا میای نزدیک دوباره می رن قایم می شن ! آقا آکواریومیه میگه هنوز عادت نکردن ، بخصوص اون " لوچ دلقکا " خجالتی ان و تا عادت کنن طول می کشه !

تَه نوشت ۲: حالا خوبه حرفی نداشتم !!! چقدر من امسال راجع به ماهیام می نویسم ، ایییییییییییییش ! هر یه پست در میون راجع به اوناست ! خب هر چی نباشه اعضای جدید ِ خانواده ان دیگه !

تَه نوشت ۳: دیگر نگران هیچ چیز نباشید ! دارن توو دنیای مجازی برامون بهشت می سازن !

 

روزی کودک بودم ( قسمت هشتم )

روزی کودک بودم و حدودا ً ۷ ، ۸ سالم بود . خانه ما بزرگ بود و حیاط داشت و حیاطمان دو تا باغچه ی بزرگ داشت . پدر جان خیلی گل و سبزه دوست داشت و به خاطر  ِهمین حیاط ِ ما خیلی سبز بود و پر از درخت و گل بود . من هم خیلی دوست داشتم که ازین کارها بکنم ولی خب بلد نبودم که گل و درخت بکارم ، اما همیشه دور و بر ِ پدر جان می پلکیدم و گاهی به بهانه ی کمک در کارهایش دخالت می کردم و ذوق می کردم که دارم من هم باغبانی یا کشاورزی می کنم . هر چند بعد که می خواستم به اتاق وارد شوم مادر جان که خیلی تمیز بود دعوایم می کرد و می گفت اول پاهایت را بشور و لباس هایت را بتکان و بعد بیا توو ! من هم که عاشق ِ آب بازی ، ازین فرصت هم خوب استفاده می کردم و کمی هم آب بازی می کردم . همیشه بهار که می شد بابا گل ها و یا دانه های گیاهان را می خرید و باغچه مان را زیر و روو می کرد و یک عالمه به باغچه می رسید و مثلاْ یک روز ِ جمعه از ساعت ِ ۱۰ صبح تا ۶ بعد از ظهر فقط در باغچه ها راه می رفت و کار می کرد . بعد از این کارها هم ، لوبیا در حیاط می کاشت و لوبیاها زود سبز می شدند و یک عالمه می شدند و همیشه جمعه ها که ناهار آبگوشت داشتیم ، یک سبد لوبیا می چید و می داد به مادر جان تا در آبگوشت بریزد و آنقدر این لوبیاهای سبزی که بعد از پخت در آبگوشت سبز ِ کمرنگ مایل به نارنجی می شدند ، با نمک خوشمزه بودند که همیشه من و خواهر جان و برادر جانم سرشان دعوا داشتیم .

یکبار پدر جان به من هم اجازه داد تا در حیاط لوبیا بکارم و من خیلی خیلی خوشحال شدم و خیلی خوش گذشت ! هر روز صبح و بعد از ظهر ، هر بار یک یا دو ساعتی را در حیاط بودم و مواظب لوبیاهایم بودم و بهشان آب می دادم و با ذوق و شوق دور و برشان می چرخیدم ! وقتی رشد می کردند و بزرگ می شدند ذوق ِ من هم بیشتر می شد ! لوبیاهای سبز ِ کوچولو و باریک هر روز بزرگ تر و کمی کمرنگ تر می شدند و چقدر ظریف و لاغر و خوش هیکل بودند . همیشه لحظه شماری می کردم که جمعه بشود و من یک سبد از مادرجان بگیرم و بروم توو حیاط و لوبیاها را بچینم برای ناهار ِ ظهر " آبگوشت " ! بعد از آن که دیگر لوبیا کاشتن را یاد گرفتم دیگر هر چقدر بابا می گفت دیگه لوبیا برا این باغچه ها بس است باز هم من گوش نمی کردم و گاهی یواشکی و دور از چشم ِ بابا و البته مامان ( چون لوبیاها را از ظرف ِ لوبیاهای مامان کِش می رفتم ) مُشتی دیگر لوبیا در حیاط می کاشتم و وقتی لوبیاها رشد می کردند و سبز و بزرگ می شدند و کل ِ باغچه پُر از لوبیا می شد که دیگر از همه جایش لوبیا آویزان بود ، مادر جان به پدرجان می گفت : " آخه برای چی انقد لوبیا کاشتی ، می مونن زرد می شن خب ؟! " و پدر جان تعجب می کرد و می گفت :" آخه من که انقد لوبیا نکاشتم ، چرا انقدر زیاد شده ؟!! " و من که تازه متوجه می شدم چه کار خرابی ای کردم سعی می کردم زیاد اینطور موقع ها جلوی چشمشان ظاهر نشوم ، هر چند که آخر می فهمیدند که کار ِ من بوده !

تازه کمی بعدتر برادر جانم هم این کار را یاد گرفت و از آنجائیکه هر کاری که من می کردم دوست داشت انجام دهد ، هر وقت می خواستم از ظرف ِ لوبیا ها لوبیا بردارم دنبالم می آمد و او هم لوبیا می خواست و چون تهدید می کرد که اگر به او ندهم همه چیز را به مامان می گوید مجبور می شدم به او هم لوبیا بدهم و لوبیا ها را می کاشتیم و دیگر باغچه ها تبدیل به مزرعه لوبیا می شدند...

 

تَه نوشت ۱: در کودکی گاهی کارهایی می کردم که بعداً خیلی بد می شد ، آخر من دلم نمی خواست که اونطوری شود و اصلاً فکر نمی کردم اونطوری شود ولی اونطوری می شد ! حالا می خواهم یکی از آن کارها را تعریف کنم ، اخر هر وقت به آن کارم فکر می کنم ، وجدانم درد می کند و احساس ِ گناه ِ شدیدی می کنم . یکبار ۷ سالم که بود ، دختر عمه ام ۳ سالش بود و با همه ی عمه ها و عمو ها و بچه هایشان خانه مادر بزرگ جان و پدر بزرگ جانم جمع بودیم . در حیاط ۵ تا پله ی بلند بود که می رسید به اتاقها ! آن روز هی می رفتم بالای پله ها و از آن بالا می پریدم پائین و انقدر این پریدن ها را دوست داشتم که حد نداشت ، انگار که داشتم پرواز می کردم و خیلی به من خوش می گذشت ! این دختر عمه جان ِ یکی یک دانه ام هم بدتر از برادر جانم که همیشه دوست داشت هر کار می کنم او هم بکند ، همش دلش می خواست ادای من را در آورد ولی می ترسید که از بالای پله ها بپرد ! هر چقدر می گفتم نترس و بپر ولی او می گفت می ترسم ! اما ول هم نمی کرد و همان بالا چسبیده بود ! آخر سر فکری به ذهنم رسید که واقعاْ فکر می کردم فکرم خیلی عالی است ! به دختر عمه جان گفتم چشمانش را ببندد و بعد بپرد و قول دادم که وقتی پرید من بگیرمش ( البته این قولم الکی بود ! ) ، دختر عمه جانم بالاخره راضی شد که چشم بسته بپرد و ... آخر خجالت می کشم بگویم ... و پرید با چشمان ِ بسته ولی من ... من ... نگرفتمش و الان که فکر می کنم همش می گویم کاش در آن لحظه جاذبه زمین از کار می افتاد و اون با صورت محکم به زمین نمی خورد تا دو تا دندان ِ کوچولوی ِ جلوئیش بشکند و چرا من آن موقع عقلم نرسید که اگر او را نگیرم او زمین می خورد خب ؟!! این را برایتان تعریف کردم تا شاید کمی ، فقط کمی از بار ِ گناهی که روو دوشم مانده و تلخی ِ خاطره ای که از کودکی در ذهنم مانده ، کاسته شود ! خب آدم در کودکی گاهی مغزش برای بعضی مسائل خوب کار می کند ولی گاهی هم کلاْ تعطیل می شود و برای همین است که اسمش را می گذارند کودک !

تَه نوشت ۲: اون دو تا ماهی قرمزم که با هم دعوا کرده بودن و کله هاشون باد کرده بود ، باد ِ کله هاشون تقریباً خوابیده و خدا رو شکر هر ۵ تا ماهی همچنان در صلح و صفا می زیَند .

تَه نوشت ۳: صدای پای اشک ها

ماهی پریای ٍ من

امسال بر عکس هر سال که یک یا دو تا ماهی می خریدم ،

پنج تا خریدم

آخه دلم می خواست !

 

 

ادامه نوشته

تلنگر !!

امروز بعد از ظهر را در سینما گذراندم . " جدائی نادر از سیمین " ! دردناک بود ! تلخ بود !داستان حول ِ محور ِ آدمهائی می گذشت که آنقدر درگیر ِ زندگی و مشکلات ِ زندگی بودند که هر کدام برای فرار از مشکلاتشان و سهل انگاری هایی که کرده بودند ، فقط دروغ می گفتند و این دروغ گفتن ها کار را مدام خراب تر و خراب تر می کرد . البته در هر لحظه از فیلم ، خودم را جای هر کدام از شخصیت های فیلم که میگزاشتم می دیدم اگر من هم جای آنها بودم شاید کاری بهتر از این نمی کردم . سخت بود که در آن شرایط باشی و حقیقت را بیان کنی ، در حالیکه می دانی با بیان ِ حقیقت اوضاع بدتر و بدتر خواهد شد و البته با گفتن ِ دروغت تقصیر و گناه ِ کاری که کردی گردن ِ دیگری خواهد افتاد و در آن صورت هم ، عذاب ِ وجدان آرامشت را خواهد گرفت ! سراسر ِ فیلم کشمکشی بود بین ِ عقل و دل و وجدان ، دروغ و حقیقت ! شرایطی به تصویر کشیده شده بود که شاید روزانه برای خیلی از ما اتفاق می افتد و چقدر سخت و تلخ است !

بازی ها عالی بودند ! انقدر طبیعی بود که کاملا ً حس می کردی یک حقیقت جلوی چشمت دارد اتفاق می افتد و شخصیت ها واقعیند ! با تمام ِ وجود می شد حس ِ شخصیت های فیلم را درک کرد و رنجی که می برند ! شاید داستان یک داستان ِ تکراری بود ، چیزی که هر روز در زندگی بیشترمان دارد اتفاق می افتد و شاید از دید ِ بعضی ها فیلم ِ مزخرفی بود که نه تنها حس ِ خوبی به آدم نمی داد یک موضوع ِ تکراری ِ روزمره رو به تصویر می کشید و فقط درد بود و تلخی و استرس ، اما به نظر من لحظه به لحظه فیلم تلنگر بود ، تلنگر برای تک ِ تک ِ ما که آنقدر غرق ِ زندگیهای خودمان هستیم که متوجه دور و برمان نیستیم و آدمهایی که مشکلاتی بدتر و تلخ تر از ما برایشان اتفاق می افتد ! لحظه هایی در فیلم بود که اشخاص بین ِ دو راهی ِ انتخاب سرگردان بودند و گاهی به نفع ِ خودشان یا به نفع ِ عزیزانشان ، برای رهایی از آن شرایط به دروغ پناه می آوردند و چقدر این لحظات تلخ و سخت بود ! چقدر کنترل اعصاب و آرامش داشتن سخت بود ! بخصوص آخرین لحظات ِ فیلم وقتی فرزند ِ نادر و سیمین در دادگاه ، مجبور به انتخاب ِ یکی از آن دو می شود تا برای همیشه در کنار ِ او زندگی کند ، مِن و مِن می کند و بارها قاضی ِ دادگاه از او سوال می کند که هنوز فکرهایش را نکرده و او هر بار تکرار می کند که فکرهایش را کرده و همینطور انتخابش را ، اما قدرت ِ بیان ِ انتخابش را ندارد ، بخصوص در حضور ِ پدر و مادر !

فیلم های اصغر ِ فرهادی را خیلی دوست دارم ، خیلی ! به نظرم این فیلم از " درباره الی " هم بهتر بود ! بازی ِ لیلا حاتمی مثل ِ همیشه عالی بود ، من عاشق ِ تیپ ِ ساده و بازی های محشر و حس های قوی ِ او هستم . بازیش در فیلم " چهل سالگی " هم حرف نداشت ! و اما پیمان معادی و شهاب حسینی و البته ساره بیات هم عالی بازی کرده بودند و واقعاً از بازی ِ تک تک ِ بازیگران ، دختر ِ سیمین و نادر و حتی سمیه کوچولوی فیلم و پیرمردی که آلزایمر داشت هم لذت بردم . هر کدام از این بازیگرها اگر نبودند ، قطعاً فیلم یک چیزی کم داشت ، یک چیزی که شاید جایش را سخت می شد با افراد ِ دیگر پُر کرد و البته حضور تک تک ِ این بازیگران ارزش ِ خاصی به فیلم داده بود . اگر دوست دارید که یک فیلم ِ خوب ببینید و فرصت دارید پیشنهاد می کنم حتماً این فیلم را ببینید !

 

تَه نوشت ۱: توو راه ِ برگشت به خونه دختری توو خیابون در حالیکه شالِش از سرش به رووی شونه هاش افتاده بود و البته سر و وضع ِ چندان مناسبی هم نداشت ، با صدای بلند فحاشی می کرد و پسری با زیرکی و خونسردی از بین ِ جمعیت می گذشت ، یک جورهایی از اینکه دختر رو آزار داده بود ( که دقیقاً متوجه نشدم چجوری ؟! ) لذت هم می برد ! جمعیت با صدای دختر به سمت ِ او برگشته بودن و تماشا می کردن و گروهی دورش جمع شده بودن ! ماشین ِ نیروی انتظامی آژیر کشون اومد و پسر با سرعت ِ تمام شروع به دویدن کرد و همونطور که در میان ِ جمعیت راه باز می کرد تا فرار کنه ، رفت و رفت و ناپدید شد . دختر با همون سر و وضع جلوی مامورا  ایستاده بود ! عصبی و خشمگین و چیزهایی می گفت ! اما ، در صورتیکه اونو با اون وضع ببینن ، به حرفش گوش می کنن ؟! یا می برنش تا اول تکلیف ِ سر و وضع ِ نامناسبش رو روشن کنن ؟! سوالاتی که از همون لحظه فکرم رو مشغول کرد تا همین الان . من خبر ندارم چه اتفاقی افتاد و بین دختر و پسر چی گذشت ، اما به عنوان ِ یه آدم ِ معمولیه شاهد ِ ماجرا می گم که : اون پسر حق نداشته مزاحم ِ اون دختر بشه و امنیت و آرامش ِ اونو به هم بریزه و نه تنها آرامش ِ اونو بلکه آرامش ِ یه خیابونو ، کلی آدمو ! اما آخه دختر ِ خوب ، تو که می دونی با اون سر و وضعی که میای بیرون کلی جلب ِ توجه می کنی ، باید انتظار یک همچین رفتارهایی رو هم از یه سری آدمهای بی جنبه داشته باشی و اونجور فحاشی کردنت هم باز باعث ِ جلب ِ توجه کردن ِ بیشتر و توو دل خندیدن های اون پسر و حتی یه سری آدمهای دیگه بشه ! همیشه رفتارها و عمل های خودمونه که یه همچین عکس العمل هایی رو به بار میاره !

تَه نوشت ۲: امروز یه تیکه از یکی از دندون های آسیابم که چند سال پیشا پُرش کرده بودم ، شکست ! یه تیکه کوچولو ، اونم موقع ِ مسواک زدن ! حالا هر بار که زبون می کشم بهش ، جاش زبره و چقدرم خالیه ! 

تَه نوشت ۳: برنامه فردا : دیدار از مادر بزرگ و خاله و شوهر خاله و پسرخاله ها و البته اولین مراسم ِ عید دیدنی !

بستنی قیفی ِ آسمانی

اولین تصویری که از آن دوران به یادم می آید مال ِ سال های مدرسه است . وقتی که کیف ِ درب و داغانم را توی دستم گرفته بودم و داشتم توی آسمان سیر می کردم. آسمان روشن ِ روشن بود و ابرهای سفید ِ درخشان در آبی روشن ِ آن ،شفاف ِ شفاف . ابرها قُلمبه قُلمبه و گِرد روی هم افتاده بودند و شکل ِ... شکل ِ بستنی های روی بستنی قیفی بودند. من از پشت ِ عینکم به آن نگاه می کردم و " وای " ، دهنم آب افتاده بود.

یک ذره که جلو رفتم ، زبانم را در آوردم و روی بستنی قیفی را لیس زدم. چقدر خوشمزه بود ، چقدر می چسبید ! بعد پایم به چاله گرفت و زمین خوردم . عینکم افتاد و یکی از شیشه هایش شکست . عینک را از روی زمین برداشتم و دوباره به بستنی ِ خوشمزه ام که آن دور دورها توو آسمان ولو شده بود ، نگاه کردم ، اما دیگر بستنی قیفی ام را درست نمی دیدم . به جای آن ، سفیدی ِ دودمانندی به نظرم می رسید . انگار که ابرها سوخته اند ، ولی می دانستم که ابرها خیس و پُر آبند ،  و فکرم می رفت طرف ِ برف های مانده و کثیف ِ پس از زمستان که مثلاْ با گچ قاطی می شد و مدت ها روی زمین می ماند و طعم ِ آن برف ها ، در دهانم می پیچید . لابد آن موقع مزه ای که از بستنی قیفی ِ خوشمزه ام ـ همان بستنی قیفی ِ آسمانی ـ برده بودم ، از دست رفته بوده است.

یادم می آید وقتی عینک را به صورتم زدم و یک چشمم  را بستم ، دوباره بستنی قیفی ِ خوشمزه ام که توی آسمان می درخشید و برق می زد جلو چشمم آمد . چند بار زبان روی آن کشیدم و دلی از عزا در آوردم . بعد بالاخره طاقتم را از دست دادم و آن یکی چشمم را باز کردم . این طوری بستنی ِ خوشمزه ی من بی رنگ و کدر می شد و طبیعی بود که علاقه ای به لیسیدن ِ آن نداشته باشم ، بنابراین به هر زحمتی بود خودم را به خانه رساندم...

 

تَه نوشت ۱: این پست قطعه ای از یکی از داستانک های کتاب ِ " همه نوع تعمیرات ِ دماغ پذیرفته می شود " اثر " نقی سلیمانی " ست .

تَه نوشت ۲: کاوه عزیز ، دوست ِ خوب ِ وبلاگ نویسمون ( نویسنده وبلاگ چراغ های رابطه تاریکند ) ، امروز پدر شده ! کاوه عزیز خوشحالم به خاطر ِ خوشحالی ِ اینروزهای خودت و همسرت و همین جا مجدداً بهتون تبریک می گم !

تَه نوشت ۳: اینجا طوفان شدیدی ِ و آسمون داره رعد و برق می زنه ! ازون رعد و برقا !!! قبلاً گفته بودم که چقدر از رعد و برق بدم می آد و می ترسم ، خدا کنه زود تموم شه ! دل ِ آسمون حسابی پُره ها !!!

چند دقیقه بعد نوشت : دعام چه زود مستجاب شدا !!! رعد و برق تموم شد و داره باروون می باره ! کاش همیشه انقدر زود دعاها مستجاب می شد...

خدایا شکرت !

۲ روز از سال ِ جدید گذشته و هیچ اتفاق خاصی نیافتاده ! شاید همین که ۲ روزش گذشته بدون ِ هیچ اتفاق ِ خاصی ، همین که سالمم ، همین که نفس می کشم و ... ، همینا خودشون اتفاقات ِ خاصی ان !

همین که می ری توو هر وبلاگی می بینی از عید و سال ِ نو و بهار ِ نو نوشتن ! همین که توو هر وبلاگ و وب سایتی وارد می شی اول یه پیام تبریک ِ بزرگ ، جلوی چشمت ظاهر می شه ! همین که هر کی واست کامنت می زاره تبریک ِ سال ِ نو و آرزوهای خوب خوبه ! همین که یه تعدادی به فکرتن و برات کامنت می زارن ، همینا اتفاق ِ خاصه !

همین که دیروز نزدیک به ۱۰ تا اس ام اس یا شایدم بیشتر تبریک داشتی ، هر چند بعضیاش از کسانی بوده که سالی یه بار هم یادت نمی کنن و یادشون نمی کنی و اصلاً شاید ازون اس ام اس های سِند توو اُولی باشه ، بهر حال اسمت توو گوشیش بوده و یادت کرده ! همینم یه اتفاق خاصه !

چه توقعاتی داریا !!! ( الان با خودمم ! ) مثلا ً انتظار داری چی بشه ؟! چه اتفاق ِ خاصی بیافته ؟! حالا هر چقدر که آدم دلش گرفته باشه ، بنا نمی شه لب و لوچه شو برای دنیا آویزون کنه و توقع ِ یه اتفاق ِ خاص و یه عیدی ِ اونچنانی داشته باشه که ! نه ؟!

همین که الان توو کشور ِ من مردم اکثراً یا مسافرتن و یا توو دید و بازدید و خوشی ولی توو کشور ژاپن مصیبت پشت ِ مصیبت اومده و مردمش عزادارن باید برا همین لحظات ِ آرووممون خدا رو شکر کنم ! 

 

تَه نوشت ۱: دلم می خواست الان یه کسی بود که بی صبرانه انتظار می کشیدم که برم خونش عید دیدنی یا اون بیاد خونم برا عید دیدنی ! شاید بعضیا هستن که بشه بری خونشون یا اونا بیان ولی اون انتظار بی صبرانه نیست ، اون شوقی که آدم دلش می خواد... فعلاً که این دو روزه خونه نشینیم و البته این خونه نشینی رو ترجیح می دم به دید و بازدیدای زورکی !

تَه نوشت ۲: یادمه بچه که بودم مامانم یه دوستی داشت که یه خانووم ِ میان سالی بود و من همیشه انتظار می کشیدم که عید بشه و بریم خونش ! یعنی واقعاً بی صبرانه انتظار می کشیدم برم خونش ! البته گاهی اواسط سال هم خونش می رفتیم ! خیلی مهربون بود و مارو دوست داشت ! بیشتر از خاله ها و عمه هام ! محبتش واقعی بود اینو می تونستم به خوبی حس کنم با اینکه بچه بودم ! همیشه اعتقادم اینه که آدم بخوبی می تونه حس کنه که طرف مقابلش داره از صمیم قلب محبت می کنه یا فقط از سر ِ اجباره ! من هیچ وقت از خاله ها و عمه هام و حتی مادربزرگام اون محبتی که واقعی و صمیمانه باشه دریافت نکردم ، تنها پدربزرگم ( بابا یدی ) بود که محبتهاش برام حقیقی بود ! از غریبه ها بیشتر محبت دیدم تا فامیل ! اون دوست ِ مامانم هم همینطور بود ! یه مهربون ِ واقعی ! تووی خونش خیلی خوش می گذشت ! با اینکه سنم کم بود اما دوست داشتم بشینم و به حرفاش گوش بدم چون خوب حرف می زد ! با سلیقه بود و توو خونش شیرینی ها و خوراکی های خوشمزه بود و همیشه اون زمان که بیشترین عیدی ای که از عمه ، عموها و خاله ها و ... می گرفتیم ۵۰۰ تومن بود ، اون بهمون ۱۰۰۰ تومنی ِ نو می داد ! البته فک نکنین که من فقط برا عیدیا و خوراکیاش خونشو دوست داشتم ، نه ! گفتم که خیلی مهربون بود و محبتش حقیقی بود و خوب و شیرین حرف می زد ! نمی دونم الان کجاست ؟! زندست یا مرده ؟! دلم براش تنگ شده ! 

تَه نوشت ۳: به مادر بزرگم می گم انشالله میائیم می بینیمتون ! می گه : آره بیائین ، فقط یه روز قبل بهم خبر بدین که می خوائین بیائین ! همیشه دلم می خواست روز اول ِ عید با خاله ها و دختر خاله ها و پسر خاله ها و دائیم خونه مادر بزرگم جمع می شدیم و می گفتیم و می خندیدیم ولی توو این همه سال حتی یکبار هم این اتفاق نیافتاده حتی وقتی بچه بودم !

تَه نوشت ۴: من نمی فهمم چرا امشب ، چرا اصلاً الان که سال جدیده و همه از چیزای خوب خوب می نویسن من یاد ِ این چیزا افتادم و... بی خیال ! امیدوارم به همه خوش بگذره !

شمارش معکوس ِ پایان ِ سال ِ 1389 !

ثانیه ها تند تند دارن می گذرن ،

چیزی به پایان ِ سال ِ ۸۹ و دهه ۸۰ باقی نمونده .

با اینکه ساعت ۳۰ : ۲ دقیقه بامداده

ولی از خونه ها ، کوچه و خیابون سر و صدا میاد .

همه توو تب و تابن

انگار که قراره یه اتفاق بزرگ بیافته !

منم دلشوره دارم ولی دلیلشو نمی دونم

البته طبیعیه چون هر سال دچارش می شم .

واااااااااااااااای این ساعت چه تند تند داره می گذره ،

یکی جلوشو بگیره !!!

یه عالمه حرف دارم ولی فرصت نیست !

علی الحساب این پست رو داشته باشین تا بعد...

اینم یه عکس از تخم مرغهایی که رنگ کردم

یه کم تاره ، ولی دیگه هول هولکی شد !

بعداً اگه فرصت بود عکسای بهتری می زارم !

سال نوتون مبارک !

عیدتون پر نشاط !

لباتون خندون !

تا سال ِ بعد خدانگهدار !

 

تَه نوشت ۱: اول بگم که امیر ( پسر دائی مامانم ) ۲۵ اسفند ، یعنی دقیقاً سر ِ یک ماه آزاد شد .

تَه نوشت ۲: چند روز پیشا برا حنانه کوچولوی درونم یه جعبه مداد شمعی ( یا به قول بچه های الان پاستل ) و یه جعبه ماژیک خریدم ! فوق العاده ان ! تخم مرغامم با اونا و البته آبرنگم رنگ کردم .

تَه نوشت ۳: یک سال دوری از شما واقعاً عذاب آوره ولی چه می شه کرد باید تحمل کنیم دیگه ! دوستتون دارم و قول می دم توو ۲ ، ۳ روز آینده که سرم خلوت تر شد بهتون سر بزنم . ممنون از همه شما عزیزانی که اومدید و تبریک گفتید و خوشحالم کردید .

تَه نوشت ۴: راستی ، این اولین پست ِ فروردین ماهمه !

نو بهار است در آن کوش که خوش دل باشی

بعد از یه هفته سلام به همگی !

والله به علت ِ سهل انگاری چند عدد کارگر که برای کاشی کردن دیوارهای ساختمون اومده بودن ، تلفن ِ ما یک هفته ای قطع بود و من ِ از همه جا بی خبر فک می کردم مثل همیشه قطعی از طرف ِ مخابراته و همین امروز فردا وصل می شه تا اینکه کشید به یه هفته و همینطور الکی الکی یه هفته تلفن و اینترنت قطع بود و دست ِ من از این دنیای مجازی کوتاه ! حوصله تا کافی نت رفتن هم نداشتم بخصوص توو این شب های عیدی که خیابونا شلوغه و ترافیک زیاد ! واقعاً واقعاً دلم برا اینجا و شماها تنگ شده بود ، به جان ِ خودم ! مرسی از کامنت هاتون و ببخشید اگه کامنت هاتون ( در پست ِ قبل ) بی پاسخ موند .

عیدتون مبارک !

امیدوارم سال ِ خوبی داشته باشین ، متفاوت تر و بهتر !

 

تَه نوشت ۱: چقدر از خووندن ِ پست هاتون عقب مووندم...! [ آیکُن ِ آه ِ حسرت ]

تَه نوشت ۲: عوضش تا توونستم کتاب خووندم ! [ آیکُن ِ حنانه عینکی ]

تَه نوشت ۳: هفت سینی بر دل

 

من یه نسل سومی ام !

از وقتی یادم می آد ، از همون کودکی تا حالا ، همیشه هوای خانواده رو داشتم ! یعنی اینجوری یاد گرفته بودم که باید هوای خانواده رو داشته باشی ، باید شرایط خانواده و اوضاع مالی و ... رو درک کنی ! معنی جیب ِ خالی و دست ِ خالی رو بفهمی ! به وسائل و اسباب بازی هایی که داری قانع باشی و اگه حتی مجبوری ازونها مشترک با خواهر و برادرت استفاده کنی ، ناراحت نباشی ! یاد بگیری به حق ِ خودت قانع باشی و تقاضای بیش از اون رو نکنی ! در ضمن حق ِ کوچکتر از خودت رو ضایع نکنی و حرف ِ بزرگتر از خودت رو گوش بدی !

ادامه نوشته

برداشت آزاد !

" همه ما بدون ِ هیچ قید و شرطی به هم شباهت داریم . فقط در سرزمین های گوناگون ، نقش های گوناگون و در لباسهای گوناگون بازی می کنیم ، در پشت ِ صحنه بازی ِ ما ، پرده های متفاوت آویزان است و روبروی ما تماشاچیان متفاوت از دیار های گوناگون به تماشا نشسته اند . چقدر جالب می بود اگر می توانستیم لباس هایمان را عوض کنیم و بر صحنه های متفاوتی در طول ِ زندگیمان نقش بیافرینیم . این کار بینش ِ عمیقی در جهانی بودن ِ بشر به ما ارائه می داد . هر یک از ما برای دیگری وجود دارد و زندگی می کند .

اگر همه انسان ها عاری از لباس بودند و از ما می خواستند که چشم بر هم بگذاریم و فقط احساس کنیم که چه شخصیتی داریم ، دختر ِ گل فروش و ملکه با هم اشتباه می شدند ، دلقک ِ دربار  به جای پادشاه می نشست و رئیس جمهور را می شد با یک کارگر ِ مهاجر یا یک مبارز ِ خشمگین اشتباه گرفت .

شاید دانشی از این بالاتر وجود نداشته باشد که هر آدمی بر روی زمین ، چه پست ترین و پائین ترین ، چه شاهانه ترین و والاترین ، در جوهر یک انسان است . "

 

 

تَه نوشت ۱: این متن برگرفته از کتاب " زندگی ، عشق و دیگر هیچ " اثر لئو بوسکالیا ست.

تَه نوشت ۲: امروز از صبح مغزم درد می کنه ! نمی دونم تجربشو داشتید یا نه ؟! انشالله که نداشتید ! مثلاً درد کردن مو هم ازون درداییه که شاید بعضی ها تجربشو نداشته باشن ! ولی من گاهی موهامم درد می کنه یا مثلاً مژه هام !

تَه نوشت ۳: دو تا جعبه مداد رنگی داشتم از چند سال پیشا ! یکیش ۲۴ رنگه ، یکیش ۱۲ رنگه ! اون ۲۴ تائیه جعبش فلزی بود و اون یکی مقوایی ! جُفتشون زپرتی و زهوار در رفته شده بودن ! امروز به فکرم رسید و رفتم یه لیوان ِ دسته دار ِ سورمه ای داشتم که رووش به نوشته قرمز داشت ، آوردم و همه مداد رنگیارو ریختم توو لیوان و گذاشتم توو کتابخونم ! حالا هر وخ نگاشون می کنم یه حس ِ خوبی بهم میدن ، انرژی می گیرم ، دلم می خواد هی بشینم و نقاشی کنم ! طفلکیا اومدن بیرون یه هوایی خوردن !

از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم...

معمولاً هر ۲ ، ۳ هفته یه بار سری به شهر کتاب می زنم و حتی اگه کتابی هم نخرم ( که البته خیلی بعیده ! ) همین که بین ِ قفسه های کتاب قدم بزنم و هی از بالا تا پائین اسم ِ کتاب ها و نویسنده هاشونو مرور کنم و کتاب هایی که تازه منتشر شدن رو دستم بگیرم و خلاصه ای ازشون بخونم و ببینم نویسندش کیه و از کدوم انتشاراته و چاپ چندمشه و نگاهی هم به قیمتش بکنم و خلاصه آخرم ساعتم رو نگاه کنم و متوجه شم که الان ۲ ساعته دارم بین ِ این همه کتاب چرخ می خورم و با چشمام می بلعمشون و از بودن بینشون لذت می برم ، همین برام کافیه ! انگار یه نفس ِ تازه می گیرم ، تازه غصم می شه که باید از کتاب فروشی بیام بیرون چون دیر وقته و باید برم خونه ! البته  وقتایی که دست ِ پُر اونجارو ترک می کنم حداقل خوشحالم که یک یا چندتا دوست ِ دیگه به دوستام اضافه شده و تا چند روز و گاهی مدتها خوشحالم ازین حضور ِ عضو یا اعضای جدید ِ کتابخونم ! هیچ هدیه ای هم به اندازه کتاب منو خوشحال و خرسند نمی کنه ، یعنی اگه تولدم باشه و مثلاً ۲۰ نفر بهم کتاب هدیه بدن از ذوقم فک کنم چند شبی اصلاً خوابم نبره و شاید تبدیل شه به یه تولد به یاد موندنی برام ! ( عمراً تولدم از ۲۰ نفر هدیه بگیرم ، بیشترین هدیه ای که گرفتم نهایتاً از دو یا سه نفر بوده ! ) 

بگذریم ... حدوداً ۲ ماه پیش یکی از همین دفعاتی که رفته بودم شهر کتاب ، یه اتفاقی افتاد فقط در عرض ِ چند لحظه و اون اتفاق تبدیل به یه تصویر موندگار شد توو ذهن من ، یه تصویر خوشایند ِ موندگار ! نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده که مثلاً یه اتفاق ساده و گذرا براتون بیافته که تا همیشه ها تصویرش توو ذهنتون بمونه ؟!!

با خواهرم جایی قرار گذاشته بودم و باید زودتر شهر ِ کتابو ترک می کردم و می رفتم ایستگاه ِ تاکسی و سوار می شدم و می رفتم پیش خواهرم ، دیرم شده بود و دل کندن از اونجا هم مثل ِ همیشه سخت بود برام ! اما بالاخره دو سه تا کتابی که قصد ِ خریدشونو داشتم برداشتم و رفتم صندوق حساب کردم و زدم بیرون ! فاصله زیادی با ایستگاه ِ تاکسی داشتم ، تصمیم گرفتم این مسیر رو بُدواَم ! همیشه از بچگی به دو خیلی علاقه داشتم و ازین که اون شب این فرصت دست داده بود که اجباراً بدوام خیلی خیلی خرسند و راضی بودم و چون کتاب هم خریده بودم دیگه از شوقم احساس می کردم دارم پرواز می کنم ! همینطور که توو مسیرم می دوئیدم و از بین ِ عابرانی که آرووم و قدم زنون از روبروم می اومدن و با تعجب نگام می کردن که این چرا داره اینجوری می دوئه ( لابد پیش ِ خودشون فک کردن کسی داره دنبالم می کنه ، یا کسی چیزی ازم دزدیده ، یا من چیزی از کسی دزدیم یا ... ) یهو دیدم یه پسری هم از روبرو و از فاصله ای دور داره با سرعت می دوئه و به من نزدیک می شه ! زمانی که کمی به هم نزدیک شدیم طوری که چهره هامون قابل تشخیص بود ، دیدم اونم داره به من نگاه می کنه و یه جورایی هر دومون ازین که شرایطی شبیه به هم داشتیم و میون ِ اون جمعیتی که آرووم حرکت می کردن با سرعت می دوئیدیم ، توجهمون به هم جلب شده بود و در عرض چند ثانیه نا خواسته لبخندی بر لب ِ هر دومون نشست و تصویر صورتش با چشمانی که عادی تر از دیگران به شرایط ِ من نگاه می کرد و لبخندی که رووی ِ لبش نشسته بود ، از کنار چشمام گذشت و تموم شد . اما در حقیقت تموم نشد و تبدیل شد به یه تصویر موندگار یا یه عکس ِ قاب شده رو دیوار ذهنم ، ازون تصویرای شکاری که توو لحظه اتفاق می افته ، ازون حس های جالبی که توو یه لحظه ممکنه از دو نگاه یا دو لبخند به هم منتقل شه ! اون شخص می تونست هر کسی باشه ، زن ، مرد ، جوون ، پیر ! مهم اون لحظه تکرار نشدنیه ، اون تصویری که فقط مخصوص ِ اون لحظه ست که مثل ِ یه حس ِ تلپاتی انگار از دو آدم به هم منتقل می شه ! منظورم اینه که می شد اینطور باشه که من نسبت به اون اتفاق یا اون صحنه بی تفاوت بگذرم یا اون پسر ، یا هردومون ! اما جالب اینجا بود که این موضوع ، همین دویدن ِ با سرعت از کنار ِ هم ، میون ِ اون جمعیت توجه هر دومونو جلب کرده بود و شاید حسی شبیه به هم رو تجربه کردیم و شاید او هم این تصویر توو ذهنش ثبت شده باشه ، نمی دونم ؟!

همین . فقط خواستم بعد از حدود ۲ ماه که دیدم این تصویر هنوز توو ذهنم باقی مونده ، از حسی که اون لحظه تجربه کردم بگم ، از اتفاقی که به ندرت توو زندگی آدم می افته ، ازون حس ِ غریب اما آشنا !

 

تَه نوشت ۱: ذهن ِ آدم گاهی مثل ِ یه دوربین ِ عکاسی ِ حرفه ای عمل می کنه ، حتی در عین ِ حرکت هم تصاویری می آفرینه که شاید هیچ عکاس ِ حرفه ای نتونه همچین عکسی توو عمرش بگیره ! گاهی این عکسا تا آخر ِ عمرم توو ذهنت ثبت می شن و پاک نمی شن !

تَه نوشت ۲: امروز داشتم مطلبی راجع به " عمران صلاحی " می خوندم ، نویسنده ، روزنامه نگار ، شاعر ، طنز پرداز و ... یا بهتره جمله ای که از زبون ِ خودش نوشته بودن بنویسم که : " من همه کاری می کنم فقط پیرزن خفه نمی کنم ، حتی آب ِ حوضم می کشم ! " برام شخصیت خیلی جالبی داشت ، آخه تا حالا ازش کتابی نخوندم ولی تصمیم دارم همین روزا سری به شهر ِ کتاب بزنم و حتماً از کتاباش بخرم ! افسوس که عمر ِ کوتاهی داشته ! روحش شاد !

تَه نوشت ۳: عنوان ِ پُست برگرفته از یکی از آثار ِ " هاروکی موراکامی " نویسنده ژاپنی ست که چون ازین اسم خوشم میومد برا پستم انتخابش کردم و شاید ربط ِ چندانی به پستم نداشته باشه که البته از نظر ِ خودم داره !

مشکی رنگ ٍ عشقه ، مثل ٍ رنگ ٍ چشای مهربونت...

امشب ( البته دیگه از ۱۲ گذشته پس می شه دیشب ) خواهرم دعوتم کرده بود کنسرت رضا صادقی .اومده بود کرج و دیشب و امشب ، پنج شنبه و جمعه ، سالن نجات فلاح کنسرت داشت ! از چند روز قبل بلیطشو رزرو کرده بودیم و چون خیلی این خواننده ، ترانه هاش ، صداش و حسی که موقع خووندن بهت منتقل می کنه دوست داشتم و دارم ، کلی واسه امشب خوشحال بودم .

توو راه که داشتیم با ریحانه می رفتیم ، چون اولین بار بود که کنسرتش می رفتیم و با توجه به اینکه اکثر آلبوماش هم پُر از آهنگهای غمگینه و آدم که گوش می ده دوست داره همین جوری ذجه بزنه و های های گریه کنه ( حالا یا می دونه برا چی و دلش پُره یا اصلاً واقعاً نمی دونه برا چی ولی همینطوری دلش می خواد گریه کنه ) چون اصلاً صداش صدایی ِ که آهنگ ِ شادم بخوونه ناخواسته غمگین می شه ، بنابراین داشتیم توو راه واسه خودمون کنسرتش رو تحلیل می کردیم ، من گفتم : " فک کنم از اول که برسیم و کنسرت شروع شه باید بزنیم زیر ِ گریه ، دلامونم که پُر ، خلاصه حسابی خودمونو خالی می کنیم ، اصلاً به نظرم بهتره قبل از شروع کنسرت مثل ِ روضه ها که میان دستمال کاغذی تعارف می کنن به همه و همه رو واسه گریه کردن آماده می کنن ، اینجا هم باید همین کارو بکنن ! " ریحانه گفت : " می دونی ، به نظر ِ من کنسرت ِ رضا صادقی ، همون نوحه خونیه ولی به سبک ِ پاپ ! " به حرفش خندم گرفت و دیگه یواش یواش رسیدیم .

ازونجائی که همیشه هر قراری باشه از سر دلشوره و شاید وسواس های بی خودی یه نیم ساعت ، ۴۵ دقیقه ای زودتر می رسیم ، اینبارم قرار بود ساعت ۹ شروع شه ما ساعت ۸:۲۰ اونجا بودیم و البته خیلی ها هم جلوتر از ما اومده بودن ولی خب خیلی ها هم زحمت کشیدن و تازه ۹ به اونور اومدن و برای همین کنسرت ساعت ۹:۳۰ شروع شد ! همه چیز خیلی خوب بود ! بعد از اینکه همه اعضای گروه سر جای خودشون حاضر شدن ، مرد ِ همیشه مشکی پوش ، رضا صادقی با همون بارونی ِ مشکیش از میون فضای ِ مه آلودی که با دود ِ عود و نور ایجاد کرده بودن ، آرووم آرووم و مثل ِ همیشه متین و افتاده حال و میون صدای کف و سوت و جیغ حضار وارد صحنه شد و دقایقی این تشویق ها ادامه داشت ! سلامی کرد و صحبت و تشکر و توضیحات مختصری از کنسرت و بعد هم مارو مهمون یکی از ترانه های نسبتاً شادش  کرد . اکثر ترانه هایی که خووند شاد بودن ( بر عکس ِ چیزی که ما فکر می کردیم ) و فقط دو تا یا شاید سه تا غمگین خووند و حضار هم که من و ریحانه هم بینشون بودیم البته ، خیلی خوب همراهیش کردیم و از کف و سوت و جیغ کم نذاشتیم ( البته سوت بلد نبودیم ولی جیغ تا دلتوون بخواد ) و رضا صادقی خیلی خیلی تشکر کرد ازین همه همراهی ، بخدا خودش وادارمون می کرد جیغ بزنیم یا هی می گفت دستها بالا ، کف بزنین ! تمام ِ مدت اجرا با وجودی که سر پا ایستادن براش سخته  ولی سر پا ایستاده بود و میون صحبت هاش از هنرمندای عزیزی که در عرصه موسیقی یا صدا فعالیت می کردن و مرحوم شدن ، خواننده عزیز ناصر عبدالهی ، استاد بابک بیات ، استاد پرویز مشکاتیان و هنرمند خوش صدا خسرو شکیبائی هم یاد کرد . همه به افتخارشون کف زدن ! لحظات پایانی ِ کنسرت از همه خواست که برای تمام ِ انسان هایی که درد و مشکل دارن یا ندارن دعا کنیم و چیزی که گفت و خیلی تحت تاثیر قرارم داد این بود که : " بچه های خیابونی رو فراموش نکنید ! "

کنسرت ساعت ۱۱ به اتمام رسید و مرد ِ مشکی پوش باز آروم آروم رفت و میون مه ها گم شد ! 

واقعاً خوش گذشت و لحظات خوبی بود و جای همتوون خالی بود .

 

تَه نوشت ۱: پریشب برا داداشیم تولد گرفتیم و وقتی کیکشو آوردیم و براش دست زدیم و دورشو گرفتیم ، چشماشو دیدم که قرمز شده بود و بغضی که هی سعی می کرد قورتش بده ! شاد شده بود ، می دونم ! همینطور با چشمای قرمزش نگامون کرد و تنها چیزی که گفت این بود که : " مرسی ! " بعدم گفت : " الان سه ساله که روز ِ تولدم شاد نیستم ، دعا کنید بعد ازین بتونم شاد باشم ! " دلم برا داداشیم سوخت ! آخه چرا قربونت برم انقدر خودتو عذاب می دی ؟! همه چی درست می شه ، باید صبور باشیم ، صبور !

تَه نوشت ۲: این متن ِ زیبارو که از کتاب  " آتش ِ بدون ِ دود " نوشته نادر ابراهیمی انتخاب کردم تقدیم می کنم به شما و البته به طور ِ خاص به یه عزیزی که همیشه خودش هم اینو برام می خووند :

بد اگر دیر می گذرد ، خوب ، انگار که شتاب ِ گذشتن دارد .

باید که از پی ِ لحظه های خوب ، سال ها و سده های خوب تدارک دید ،

تا سر انجام ، خوش نیز به آرامی ِ نا خوش بگذرد...

و البته جمله زیبای دیگه ای از نادر ابراهیمی عزیز :

در بداهه نوازی ِ دوست داشتن ،امکان ِ تکرار نیست .

تَه نوشت ۳: حالا... برو... خیالت راحت باشد !

 

قطعاتی نصفه و نیمه

قطـــعه اول :

با بابا داشتیم تو کوچه راه می رفتیم به سمت خونه ، هوا هم بشدت سرد بود و تند تند قدم برمی داشتیم و در حین راه رفتن با هم حرف می زدیم .

در حالی که به شدت می لرزیدم گفتم : " وووووووووووی خیلی سرده ! از گربه ها و سگ ها هم هیچ خبری نیست ! " آخه همیشه توو کوچه پُرن و تووی سطل آشغالا و بین ِ زباله ها وول می زنن !

بابا گفت : " تازه ، اونا که سیستم بدنشون یه طوریه که سرما رو حس نمی کنن ، اکثراً خونسردن ! مثلاً یه وقتا توو راز بقا نشون می ده که این خرس های قطبی یا گرگ و شغال و اینا همینطور توو برف و یخبندون راه می رن ، دراز می کشن ، اصلاً هم احساس سرما نمی کنن ! "

گفتم : " خوش به حالشون ! من که دارم یخ می زنم ! "

بابا گفت : " هیچ موجودی بدبخت تر از آدم نیست ! " و با گفتن این حرف زد زیر خنده . منم که خندم گرفته بود و سعی می کردم به زور لبامو به هم فشار بدم که از هم باز نشن تا دندونام در معرض هوای سرد قرار نگیره ( چون فک نمی کردم هوا انقدر سرد باشه شال گردن و دستکش نپوشیده بودم )  گفتم : " حیوونم نشدیم . " و صدای قَه قَه خندمون فضای کوچه رو پر کرد ، کوچه ای که پرنده پر نمی زد و فقط صدای وز وز باد لای شاخه درختا به گوش می رسید .

 

قطـــعه دوم :

تلویزیونو روشن کردم به هوای دیدن " رادیو ۷ ". تنها برنامه دوست داشتنی ای که هیچ وقت از دیدنش پشیمون نمی شم و تازه کلی حس های خوب پُرم می کنه ، انرژی می گیرم ، آروم می شم ، به گذشته سفر می کنم ، یاد می گیرم که به بهونه های کوچیک زندگی دل خوش کنم و دنبال ِ بهونه رنگی های زندگیم بگردم ، گاهی باهاش می خندم و گاهی گریه می کنم و ... .

مجری ِ برنامه مطلبی خووند راجع به ایرانی ها و اینکه چقدر چیزها اولین بار توسط ایرانی ها کشف شده ، وقتی می خووند باور نمی کردم و توو دلم ذوق می کردم که یه ایرانی ام ! فک کنین ، اینارو اولین بار ایرانی ها کشف کردن :

کشور مصر  -   آتش  -  نخ  -  حروف الفبا  -  ذوب فلزات  -  شیشه  -  عطر  -  روش تربیت کردن حیوانات خانگی  و البته چند مورد دیگه که یادم نمونده !

جالبه ، نه ؟!!

" حامد عسگری " هم یکی از شعرهای زیباش رو خووند که فقط این بیتش یادم مووند :

دردی دوا نمی کند از من ترانه ها               من آرزوی ِ وصل ِ تو را می برم به گور

 

 

تَه نوشت ۱: چند شبه همش خواب ِ حیوونا رو می بینم ، همش هم توو خواب یا اونا دنبال ِ منن و می خوان به من آسیب برسونن یا من دارم به اونا آسیبی می رسونم ، اونم من که اصلاً دلم نمیاد یه مورچه رو آزار بدم ! 

چهار شب پیش خواب می دیدم که یه توله سگ ِ سیاه دنبالم می کنه و هی دندوناشو نشونم می ده و من همش فرار می کردم ولی مدام دنبالم بود !  دیروز بعد از ظهر خوابیده بودم که توو خواب دیدم یه اسب ِ سیاه ِ بزرگ رو گرفتم روو شونم ( جالبه ، چه زوری داشتم من که اسبو بلند کرده بودم ؟! ) و یهو پرتش کردم رووی زمین ، وااااااااااااای طفلی اسبه ، بدجور خورد زمین ! فک کنم دست و پاهاش شکست ! اصلاً یادآوری اون خواب هم عذابم می ده ! وقتی از خواب پریدم آن چنان دلشوره ای گرفتم که خدا می دونه ! دوباره شبش که خوابیدم خواب یه حیوون دیگه رو دیدم که متاسفانه یا خوشبختانه یادم نیست چه حیوونی بود و دقیقاً خوابم چی بود ، فقط یادمه که توو خواب به شدت ترسیده بودم و فرار می کردم !

آه ، تازه یه خواب ِ دیگه ای هم که هفته پیش دیده بودم یادم اوومد ، توو اون خوابم مورچه های سیاه از سر و کولم بالا می رفتن ، وحشتناک بود ! وااااااااای خدایا ! چه بلائی قراره سرم بیاد یعنی ؟! یا شایدم خیره ! آره ، ایشالله که خیره !!! باید صدقه بدم ! 

تَه نوشت ۲: می خوام آخر ِ پُستم به شعری از " محمد علی سجادی " مهمونتون کنم :

مُردگان هم از روی دلتنگی به خواب ِ این و آن می روند

ملال ، این دنیا و آن دنیا سرش نمی شود

آخر چه قدر می شود در بهشت از زیبائی ذله نشد

و یا در جهنم از سوختن ِ مدام ؟

تَه نوشت ۳: امروز ۱۲ اسفند و تولد ِ برادرمه ! می خوائیم بعدازظهر براش یه تولد مختصر خونوادگی بگیریم بلکه یه کم بخنده ، خیلی وقته که معنای ِ یه خنده حقیقی رو به طور کلی فراموش کرده ! هر چند که با این چیزا هم شاد نمی شه ولی فقط می خوائیم بازم بهش یادآوری کنیم که چقدر دوستش داریم و برامون عزیزه !

راستی هنوزم شعر می گی لیلا ؟!

دیشب داشتم کمد تکونی می کردم که چشمم افتاد به سالنامه ای آبی رنگ ، یهو دل شوره گرفتم آخه یه زمانی دفتر ِ خاطراتم بود ، اونم خاطرات ِ چند سال ! خود ِ سالنامه مربوط به سال ِ ۷۸ بود و من چند سالی اونو به دوستامو و هم کلاسیام می دادم تا تووش برام چیزی بنویسن که ازشون به یادگار بمونه ، به تک تکشون می دادم و هیچ وقت حتی یه دونه از بچه های کلاس رو هم نا امید نمی کردم ! دلم نمی اومد که با این کارم باعث دل شکستگیشون بشم !

خاطرات سالهای ۷۸ ، ۷۹ ، ۸۰ و ۸۱ در اون دفتر ثبت شده البته یادگارهای دوستام و چند تائی از معلمام !

دفتر رو ورق زدم و اسماشونو که بالای هر صفحه نوشته بودم ، خوندم و مروری بر نوشته ها و نقاشی هاشون کردم .

ادامه نوشته

صاحب خانه ها ، مراقب ٍ خانه تان ، جانتان باشید ، شاید کودکی...

کودک چهار دست و پا تمام ِ خانه را زیر ِ پا می گذاشت

و چون همه چیز برایش جدید و عجیب بود لذت می برد

لمسشان می کرد و اثر انگشتانش را بر آنها می گذاشت 

وخنده های مرموزانه ای سر می داد .

پدر و مادرش با ذوق و اشتیاق

قربان ِ دست و پاهای بلوری فرزندشان می رفتند

و از شیطنت ها و خراب کاری های او

برای زن و شوهر ِ صاحب خانه تعریف می کردند .

فردای آن روز در روزنامه ها نوشتند

پنج نفر بر اثر گاز گرفتگی جان سپردند...

 

تَه نوشت ۱: گاهی چشمامونو رووی همه چی می بندیم ، همه چی یعنی همه چیا !!! بد نیست یه وقتا هم دنیارو یه چشی ببینیم حداقل ! ( بی ربط یا شاید با ربط به موضوع ِ بالا )

تَه نوشت ۲:  این چن روزه ، روزای سختی بود ، گذشت ! بهترم ! گاهی روزگار چقد سخت خودشو به رُخ ِ آدم می کشه ! گاهی چقد امتحانایی که خدا می گیره سخته ! واقعاً خدایا اگه خودت جای ما بودی چی کار می کردی ؟!!!

تَه نوشت ۳: شاید لبخندی ، امیدی...

 

بهتره که دَم نزنم...

چقدر بده که گاهی دلت می خواد راجع به یه چیزی حرف بزنی ، مثلاً یه موضوعی پیدا کنی که تو هم یه چیزی راجع بهش بگی یا مثلاً وقتی یه گروهی دارن راجع به یه موضوعی حرف می زنن ، منتظر حرف زدن تو هم باشن ولی...ولی انگاری هیچ چی نوک زبونت نیست ! هیچ کلمه ای ، هیچ حرفی ! انگاری اصلاً این زبونت سّر ِ ! قدرت بیان نداری ، نمی تونی لام تا کام چیزی بگی ! انگاری مُهر ِ سکوت خورده روو لبات ! نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشی ، نه ، اتفاقاً ذهنت همیشه پُر از حرف و هیاهوئه ، پُر از فکر ، ولی پیش یکی دو نفر دیگه که قرار می گیری ، انگار زبونت فلج می شه و فقط گوش می کنی و فکر می کنی ! البته نه اینکه این حرف نزدن خودت رو آزار بده ، نه ! تازه لذت هم می بری از اینکه شنونده باشی و یه جورایی تحلیل کننده پنهانی در ذهنت ، ولی شاید دیگرانو آزار بده ! ممکنه از دستت دلخور شن ، ممکنه فکر کنن ناراحت و معذبی ازین که اونجائی و خیلی فکرای دیگه ! اما خب چه می شه کرد وقتی اون لحظه حرفی برای گفتن نداری یا داری و قدرت بیانش رو نداری یا می خوای بیان کنی و حوصله شروع ِ یه بحث ِ تازه رو نداری !

از بچگی ساکت و کم حرف بودم و بهم می گفتن خجالتی ! خب دروغ چرا ، خجالتی ام بودم و چون این لقب رو هم همیشه دنبال ِ خودم یدک می کشیدم ، اگه جائی هم نمی خواستم خجالتی باشم و دلم می خواست حرف بزنم توو رو دربایستی می موندم ! سالها و سالها گذشت و من همون حنانه خجالتی بودم از دید ِ دیگران ! و یه جاهایی این موضوع باعث شکست و ضربه خوردنم هم شد . در حقیقت من اونقدرام خجالتی نبودم ، کم حرف بودم و ساکت و دیگران اینو با خجالتی بودن اشتباه می گرفتن . حالا هم من همونم ، کم حرف و ساکت و اینروزا که بدترم شدم ! چی کار کنم که گاهی واقعاً حرفی برای گفتن ندارم ؟! چی کار کنم که وقتی توو یه جمعی هستم که همه فکر و ذکرشون صحبت کردن راجع به این و اونه ، کی شوهر کرده ؟! کی بچه زائیده ؟! کی رفته دانشگاه ؟! کی مریضه ؟! کی مُرده ؟! کی جراحی کرده ؟! کی طلاق گرفته ؟! کی خوشگله و کی زشت ؟! کی لاغره و کی چاق و .... یا راجع به سریال های تلویزیونی و قهوه تلخ و سریال های فارسی وان و اخبار تلویزیونی و ماهواره ای و .... ، حرفی برای گفتن ندارم ! خب من نه تلویزیون نگاه می کنم ، نه ماهواره ! نه اخبار گوش می دم نه علاقه ای به این روزنامه ها دارم ! نه اونقدر می رم توو نخ ِ آدمهای دور و برم ! نه اینکه اصلاً به آدمهای اطرافم توجه نداشته باشم ، نه ! اتفاقاً توجه دارم و از پی بردن به درون و افکار و روحیات آدمها لذت می برم ولی در رابطه با ظاهرشون ، راستش هیچ وقت دقتی نمی کنم ! برام اهمیتی نداره ! چون فک می کنم این روح آدمهاست که شخصیتشون رو می سازه نه ظاهرشون ، نه قیافشون ! البته نه اینکه ظاهر بی تاثیر باشه ، ظاهر هم تا حدودی تاثیر داره ولی نه اونقدر که بخواد همه فکر و ذکرمون رو پُر کنه !

بگذریم ، موضوع داره عوض می شه ! آره ، داشتم می گفتم کم حرفم کم حرف ! البته اینجا خیلی حرف می زنم و این ربطی به زبونم نداره ! توو سکوته که همیشه ذهنم شروع به حرف زدن می کنه و گاهی انقدر حرف می زنه که خودمم نمی تونم ساکتش کنم ! شبو بخاطر سکوتش دوست دارم . کلاً از سکوت لذت می برم چون تازه توو سکوته که می تونم حرف بزنم ، البته با زبون نه ، با ذهنم ، با فکرام و یا با قلمم برای خودم و چقد این گردهمایی های فکری ِ شبانه رو دوست دارم ! حالا هر قدرم دیگران بهم بگن گوشه گیر ، منزوی ، غیر اجتماعی ... مهم نیست !  

 

تَه نوشت ۱: چون کلاً از هر چی رسانه و اخباره فاصله گرفتم ، در رابطه با اتفاقات این روزا بازم فقط سکوت می کنم و حرفی نمی زنم ! حرف برای گفتن دارم ولی نمی تونم حرف بزنم ! سرطان ِ سکوت روز به روز بیشتر توو سراسر ِ بدنم ریشه می کنه ! یا شاید بهترباشه بگم مثل ِ روزه سکوت ِ ادامه داره ! ...  اما هر کاری می کنی آخرم این خبرا ، این اتفاقا انگاری دنبالت میان و می خوان روزه سکوتت رو بشکنن و یه جائی مجبور به شکستنش می شی !

تَه نوشت ۲: پسردائی مامانم رو که  ۳۰ سالشه ، توو این شلوغیا گرفتن ! الان ۹ روزه ازش بی خبریم ! خدا کنه بلائی به سرش نیارن ! خدا کنه.....

تَه نوشت ۳: خوبم ، فقط حرفی برای گفتن ندارم...

خواب

گاهی وقتا خوابای عجیب غریب می بینیم ،

اتفاقاتی که توو دنیای واقعی برامون نمی افته یا امکان نداره بیافته توو خواب می بینیم .

مثلاً ممکنه توو خواب پرواز کنیم ، حالا یا با بال ، یا بی بال یا سوار بر یه پرنده ای یا ...!

ممکنه به شکل یه موجود عجیبی ، یا حیوونی چیزی در بیائیم !

ممکنه جاهای عجیب و غریب بریم

ممکنه هزار جور اتفاق عجیب و غریب برامون بیافته !

منم گاهی ازین اتفاقای عجیب برام می افته

خوابهای عجیب می بینم !

مثلاً یه بار بچه که بودم خواب دیدم چند تا دزد دارن دنبالم می کنن . قیافه هاشون خیلی ترسناک و بد بود و مدام توو کوچه دنبالم بودن و من فرار می کردم ! هنوزم که هنوزه اون خواب یادم مونده !

یه بار خواب دیدم عین ِ پسرام ! اصلاً توو خواب پسر بودم ، با پسرا بازی می کردم و لباسامم پسروونه بود ولی منو همون " حنانه " صدام می کردن !

یه بار خواب دیدم توو حیاط خونه کودکیام وایساده بودم که یهو آسمون رعد و برق وحشتناکی زد ، بعد یهو از آسمون صدای اذان پخش شد و بعدم شروع کرد به بارش سکه های طلا ! من به شدت وحشت زده بودم توو خواب ، ولی وقتی بیدار شدم گفتم کاش بیدار نمی شدم ، آخه کی بدش میاد از آسمون براش سکه های طلا بباره ؟! ( آره دیگه ، مگر اینکه توو خواب ! )

چند بار خواب دیدم بچه دار شدم ، یکیش همین یه ماه پیش بود ! همیشه هم بچه هه پسره ! جالبه این بار هفت ماهه هم بدنیا اومد و اونم خودم تنهائی بدنیا آوردمش و هیچ دردی هم حس نمی کردم ! از قدیمیا شنیدم اگه توو خواب ببینی بچه دار شدی به معنی خیر و برکته ! اگه بچه دختر باشه یعنی گناهات بخشیده شده و اگه پسر باشه یعنی وضعت خوب می شه ! نمی دونم چرا پس هیچ تغییری در اوضاع زندگی ایجاد نشده ؟!!!

یه بار توو خواب دیدم که با فامیل یه جا جمع شدیم و روح بابا بزرگم اومد ! من هی با ذوق صداش می کردم :" بابا یدی ! بابا یدی ! کی اومدی ؟!!! " ( شعر گفتم ! )  اون با مهربونی بهم خندید و گفت :" همین الان اومدم ! ولی هیچ کس به غیر از تو نمی تونه منو ببینه ! " تمام ساعاتی که توو مهمونی بودم نشسته بودم کنارش و سرم رو گذاشته بودم روو سینش و اونم نوازشم می کرد ولی هیچ کس اونو نمی دید...

گاهی خواب های دنباله دار می بینم یا خواب یه نفر رو مثلاً سه شب پشت سر هم می بینم !

چند بار خواب مرگ ِ عزیزام رو دیدم ،

چند بارم مکان ها یا آدم هایی رو توو خواب دیدم که تا حالا توو عمرم ندیده بودم

توو خواب به زیارت رفتم

و خیلی خواب های دیگه که یادم نمیاد...

 

تَه نوشت ۱: واقعاً حکمت دیدن ِ این خواب ها چیه ؟! می دونم که گاهی بعضی خوابهارو بر اثر خستگی می بینی یا بر اثر فک کردن زیاد به یه موضوع یا یه شخص یا مکان خاص ، ولی گاهی کسی یا جائی رو توو خواب می بینی که خیلی وقت پیش ها دیده بودیش و کلاً فراموشت شده بود !

تَه نوشت ۲: خوبی خواب ها اینه که چه تلخ باشن چه شیرین ، خیلی زود تموم می شن ! بخصوص وقتی داری یه خواب بد می بینی ، وقتی از خواب می پَری کلی خدارو شکر می کنی که همش یه خواب بوده ! ... کاش زندگی هم مثل ِ خواب بود ! وقتی یه اتفاق بد برات می افتاد ، خیلی زود تموم می شد و از خواب می پریدی و یه نفس ِ آسوده می کشیدی که همش یه خواب بوده ! کاش می شد از خواب زندگی هم زود بیدار شی !

تَه نوشت ۳: امروز از صبح آسمون ابریه ! نمی دونم چرا ناز می کنه و نمی باره ؟!! خب  ببار دیگه ، خودتو خالی کن آسمون ! از عوض ِ ما هم ببار حسابی !

شوهر می کنی پیرزن ؟

- از کجا می آی پیرزن ؟

- از آباده میام فرزند !

 

ادامه نوشته

همگی بگین سیب !

* وقتی کودکی آسون می خندی همونطور که آسون گریه می کنی !

هر چیز عجیب و غریب و جذابی که دور و برت می بینی ، هر چهره خندون و حتی اخمالو ، هر چیز رنگی رنگی و خلاصه اکثر چیز ها باعث می شه بخندی و گاهی واقعاً از ته ِ دلت بخندی !

اصلاً از کسی خجالت نمی کشی و دلت بخواد با صدای بلند می خندی و نگران هیچ چیز و هیچ کس نیستی و چقدر چهره خندونت زیبا و دوست داشتنیه !

 

ادامه نوشته

با ربط یا بی ربط ، هر چه بود !

آدمی دردهاش مال ِ خودشه !

بهتره که توو سینش پنهون نگه داره و حرفی از دردهاش به زبون نیاره ! چون هیچ آدمی نمی تونه حقیقتاً قلب آدم دیگه ای رو لمس کنه و احساسات و دردهای اونو حس کنه و درک کنه ! چون هیچ آدمی نمی تونه واقعاً خودش رو جای آدم دیگه ای بزاره !

نباید هم توقعی از کسی داشت که بفهمه تورو ، که حس کنه دردت رو ! همینه که آدم های عاقل و بزرگ همیشه خاموش می مونن و ترجیح می دن دردهاشون رو برای خودشون نگه دارن چون فکر می کنن کاری که بی فایدست نباید انجام داد !

وقتی دردت رو به دیگران می گی و کسی نمی تونه دردی از دردهات دوا کنه و حتی نمی تونه به درستی بفهمه تو رو ، جز اینکه خاطرش رو آزرده می کنی ، جز اینکه نگرانش می کنی ، جز اینکه یه درد دیگه به درداش اضافه می کنی ، فایده دیگه ای نداره ! پس صحبت کردن از دردت برای دیگران ، یه کار بی فایدست !  البته شاید یه کم ، فقط یه کم سبُک تر شی !

 

تَه نوشت ۱: خیلی چیزها اعتبارشان در دشوار بودنشان است . زندگی هم فی الواقع آسان نیست .البته می شود آسانش گرفت ، اما همانقدر که آسانش بگیری از عمقش کاسته می شود و این نشان می دهد که عمق ، دشوار است و دلپذیر .   " نادر ابراهیمی "

تَه نوشت ۲: گاه تَک و تنها می نشینیم و در حالیکه برای نوازش می میریم ، هیچکس ما را نوازش نمی کند .

تَه نوشت ۳: پرندگان هرگز در تاریکی غارها آواز نمی خوانند . " تورئو "

تَه نوشت ۴: کلاً امروز هر چی که دلم خواسته اینجا نوشتم ، چه با ربط به هم ، چه بی ربط به هم ! تصویر هم همینطور ، شاید ربطی به حرفام نداشته باشه یا شایدم داشته باشه ؟!!

تو هم هر چی دلت خواست بگو ، چه با ربط به اینا ، چه بی ربط به اینا ! نخواستی هم هیچ چی نگو !

من و فرزندانم

مدتی بود دلم می خواست لینک دونی گودری ( گوگل ریدر ) برای خودم درست کنم تا وقتی دوستان بروز می شن مطلع شم . هیچ اطلاعاتی در موردش نداشتم . بالاخره دیشب دلو زدم به دریا و شروع کردم به سرچ کردن تووی نت و بعد از کلی جستجو ، راه و روشش رو یاد گرفتم و مرحله به مرحله انجام دادم ، کلی براش وقت گذاشتم و بالاخره اون کدی که باید می ساختم رو ساختم و حالا وقت قرار دادن کد در قسمت ویرایش قالبم بود که چندین بار کد رو گذاشتم و اجرا نشد !

می دونستم که باید کد رو در قسمت مربوط به لینکها یا دوستان قرار بدم ( بر اساس توضیحاتی که داده شده بود و منابعی که مطالعه کردم ) اما متاسفانه اجرا نشد . روو بشتر قالبهای بلاگفا امتحان کردم که فقط رووی دو قالب جوابگو بود که اونم حالت چرخشی نداشت و فقط اسامی وبلاگهای بروز شده رو با رنگی متفاوت نشون می داد ، در ضمن اصلاً اون دو قالب رو دوست نداشتم ! واقعاً کلافه شده بودم ! ساعت ۵ صبح بود و من هنوز بیدار بودم و فک کن ! این همه تلاش کنی و وقت بزاری و آخر بی نتیجه باشه ، خیلی خیلی دل ِ آدم می سوزه ! البته خب کلی اطلاعات بدست آوردم و چیزهایی یاد گرفتم ولی خیلی دلم می خواست روو قالبم جوابگو بود یا حداقل روو دو سه تا از قالبهای بلاگفا که دوستشون دارم ، جوابگو بود ، اما افسوس که نبود !

این وسط مَسَطا نوشت : بالاخره لینکدونیم درست شد !!!! البته کیامهر راهنمائیم کرد که واقعاً ازش ممنونم !

یاد اون روزی افتادم که تصمیم گرفتم وارد دنیای مجازی بشم و برای خودم یه خونه مجازی درست کنم...

 

ادامه نوشته

پول دنیارو به نامت می کنه !

 

با پول می شه همه کار کرد

 

 

پول برات اسم و رسم میاره

پول بزرگت می کنه

پول مشهورت می کنه

پول زندگیتو می سازه اونطور که بخوای

پول آرزوهاتو برآورده می کنه

پول نمی زاره داشتن چیزی برات به رویا تبدیل شه

پول لحاف ِ شبت می شه

پول خنده ی روو لبت می شه

پول دردات رو مرهم می زاره

پول دنیارو به نامت می کنه

پول تو رو خدای خیلی ها می کنه

پول زشتی هات رو زیبا می کنه

پول گناهات رو پاک می کنه طوری که هیچ اثری ازشون باقی نمی مونه

پول همه کاری واست می کنه

 اگر وجدانت رو زیر پا بزاری...!!!

 

 

تَه نوشت ۱: از یاد مبر چه می جوئی !

تَه نوشت ۲: همچنان بلاگفا کامنت های شما عزیزان رو می خوره ، یه آبم رووش ! ازین بابت واقعاً متاسفم ! دوستان لطفاً کامنت هاتونو دوبار ثبت کنید ، اگه یکیش نابود شد شاید اون یکی برام باقی بمونه !

 

شما قضاوت کنید !

دیروز کامنتی از مهدی عجمی عزیز ( قلقلی...شایدم...فلفلی ) دریافت کردم با این مضمون :

 سلام بانو
یک ایمیل مقایسه ای دارید جسارتا با موضوع:

خواهر غریب-گل (خسرو شکیبایی)-خواهر غریب
فلوت زن-گل (مصنوعی فکر کنم)-خواهر بزرگه ی فلوت زن

 

ادامه نوشته

سیرت ٍ زیبا به از صورت ٍ زیبا !

- چقد صورتت جوش داره !!!

- ... .

- چقد موهات کمه !!!

- ... .

- چقد دماغت گُندست !!!

- ... .

- چقد چشات ریزه !!!

- ... .

- چقد چاقی !!!

- ... .

- چقد لاغری !!!

- ... .

- چقد .... !!!!!!

 

امان ازین آدمهای ایراد گیر !

امان ازین آدمهایی که خودشون رو ملکه زیبائی می دونن ولی چشمهاشون جز زشتی هیچ چیزی نمی تونه ببینه و در واقع همه چیز رو زشت می بینن !

واقعاً توئی که این سوال هارو از دیگران می پرسی فک می کنی اون طرف خودش خبر نداره که صورتش جوش جوشیه ، دماغش بزرگه ، موهاش کمه ،  چاقه ، لاغره ، یا .... ؟!!!!!

مطمئن باش کسی که این عیب هارو داره ( که البته اینها به چشم ما آدمها عیب و زشتی هستن ) ، خودش از همه آگاه تره و نیازی نیست که هی بهش یادآوری کنیم !

خدا به ما چشم داده برای دیدن ِ زیبائیها ! چرا عادت کردیم زشتی هارو ببینیم ؟! اصلاً چرا عادت کردیم همه چیز رو زشت ببینیم ؟!!!

چرا وقتی در ظاهر کسی ( به نظر خودمون ) عیب و ایرادی می بینیم ، به جای اینکه سعی کنیم خوبیها وزیبائیهاش رو ببینیم و بهش گوشزد کنیم ، می ریم سراغ زشتی ها و با بیان اونها اون شخص رو رنجیده خاطر و دل شکسته می کنیم و حتی گاهی ممکنه اعتماد به نفس اون شخص رو ازش بگیریم و همین موضوع باعث نابودی ِ زندگی اون شخص بشه !

یعنی تو واقعاً دلت میاد زندگی یک انسان رو نابود کنی ؟!

من که فک می کنم کسی که فقط زشتیهارو می بینه و مدام با هر کس که می شینه سعی می کنه ازش عیب و ایراد بگیره ، کمبود داره ، بیماره و می خواد با کوچک کردن ِ دیگران ، خودش رو بزرگ و زیبا جلوه بده !

همیشه می گن :

         عیب ِ کَسان منگر و احسان ِ خویش

                                                        دیده فرو بَر به گریبان ِ خویش

 

تَه نوشت ۱: عیب جوئی اصلاً خوب نیست ! اصلاً ! چقدر بدم میاد از آدمهایی که مدام از دیگران عیب می گیرن و چقدر آدمهارو دیدم که به خاطر همین موضوع یک عمر بدون ِ اعتماد به نفس زندگی کردن ، با ترس از نپذیرفته شدن و زندگیشون روو به نابودی رفته ! یک انسان چه حقی داره به این خاطر که در ظاهر برتری ای نسبت به دیگران داره ، به چشم ِ حقارت به دیگران نگاه کنه و اونهارو خُرد کنه ؟!

تَه نوشت ۲: معمولاً اینجور آدمها که فک می کنن ملکه زیبائی ان و به خودشون اجازه می دن از هر کس و هر چیز ایراد بگیرن و بخندن ، از درون خالی اَن ! و همین پوچی ِ درونه که باعث می شه به ظاهرشون بچَسبن و چون در درونشون چیزی برای ارائه کردن به دیگران ندارن ، از ظاهرشون استفاده می کنن ! همیشه دلم برای اینجور افراد می سوزه و براشون تاسف می خورم !

تَه نوشت ۳: دوباره توو فضای بلاگستان شور و حالی بر پا شده ! درست حدس زدید !! یه بازی ِ دیگه !! برید به وبلاگ ِ کیامهر و از چند و چون ِ بازی خبردار شید و حتماً در بازی شرکت کنید ! بشتابید و فرصت را از دست ندهید ! بشتابید ! حی ِ علی خیر ِ العمل !!!!!

بلای ِ این روزهای من...

اونروز حدیثی رو از حضرت محمد " ص " می خوندم که به حضرت علی نصیحت کرده بودند که البته طولانی بود و من فقط این قسمتش رو که به شدت ذهنم رو درگیر خودش کرد اینجا می نویسم : " ای علی ............................. و فراموشی بلای دانش است و ................................... "

یه کتابی رو می خونم و بعدش که می خوام راجع به اون کتاب برای کسی حرف بزنم و یا خلاصه ای از ماجرای کتاب رو براش تعریف کنم ، انگار لکنت زبون می گیرم ، آخه اسم بعضی شخصیتها یادم می ره ، بعضی اتفاقات رو جلوتر از بعضی های دیگه تعریف می کنم و یا بعضی هارو یادم می ره تعریف کنم و یهو وسط ِ داستان به بن بست می رسم و دوباره بر می گردم عقب و تازه یادم می افته فلان قسمت رو فراموش کرده بودم بگم و ... !

یه شعری رو دو سه بار می خونم ، چون خوشم اومده و می خوام به خاطر بسپُرم ! شب می خوابم ، صبح که بیدار می شم هر چی به ذهنم فشار میارم حتی یک کلمه ازش یادم نمیاد ! می رم به منبعش رجوع می کنم و با خوندن ِ کلمه اول تا تهشو از بَر می خونم !

همه منو به عنوان شخصی می شناسن که زبانش خیلی خوبه ( زبانش یعنی زبان انگلیسیش ) ، آخه یه مدت مدام توو خونه زبان می خوندم ( البته یه دوره کوتاه کلاس رفتم ) ، سه ماهی هم تدریس می کردم ( البته برا بچه های ۱۰ تا ۱۳ سال ) ، استادی داشتم که باهاش همیشه در ارتباط بودم و همیشه ازم تعریف و تمجید می کرد ! توو خونه و کلاً هر وقت تنها بودم با خودم انگلیسی حرف می زدم ، حتی زبون ِ خوابهامم انگلیسی شده بود ! تا یکی ازم یه سوال راجع به گرامرش می پرسید مثلاً ازم کمک می خواست و یا گاهی معنی یه لغت ، انگار کلاً حافظم پاک می شد ! یا یکی ازم انگلیسی سوال می پرسید ، مثل ِ ... ها نگاش می کردم و زبونم لال می شد و نمی تونستم جوابشو بدم ، انگار تا حالا توو عمرم یک کلمه انگلیسی نه دیدم و نه شنیدم !!!

توو بانک نوبت به من می رسید و یه صف ِ طویل پشت ِ سرم ایستاده بودن ، تا میومدم آدرس منزل رو رووی ِ فیش ِ واریزی و ... بنویسم ، همه چی می پرید ( البته گاهی ) ، انگار اصلاً خونه و زندگی ندارم یا تا حالا توو عمرم آدرس جایی رو نشنیدم ! ( البته همیشه فیش واریزی رو قبل از اینکه نوبت بهم برسه پُر می کردم ، اون موقع ها که بانک ها صفی بود ! )

یا برای کاری به اداره ای ، شرکتی ، چیزی مراجعه می کنم و شماره تلفن یا موبایل می پرسن و همیشه باید یه ساعت ذهنمو سرچ کنم تا جوابو پیدا کنم یعنی شماره رو !

اگه دنیایی جوک بخونم و بخندم و حفظ کنم که بعداً برای دیگران تعریف کنم ، تا یکی جوک تعریف می کنه و منم حوس می کنم یه جوک براش تعریف کنم ، دیگه خودتون می دونید چی می شه دیگه !!

و بسی اتفاقات ِ این چنینی !!!

همیشه یه مقدار نگران ِ خودم بودم و این روزا بیشتر نگران ِ خودم و مغزم و دانشم شدم ! آخه انگاری این بلای فراموشی بد جوری دامنمو گرفته و سوزونده و ول هم نمی کنه تا کلهم اجمعین نابودمون نکنه ؟!!!

دانش آن چنانی که نداشتیم ، همچین نیمچه ای هم که داشتیم به بلای فراموشی مبتلا شده انگار !!! به نظرتون من دارم می میرم ؟!!!

نمی دونم شایدم زیادی به این موضوع فک کردم ..... ! اصلاً یکی نیست بگه آخه حالا پیامبر یه چیزی گفته تو چرا انقد تا ته ِ ماجرا می ری و عمیق می شی و دیگه ول هم نمی کنی و اینا ! چیکار کنم دست ِ خودم نیست ، گاهی بعضی چیزا مثلاْ جمله ای ، سخنی ، حکایتی ، شعری ، متلکی ، نیشخندی ، فحشی ، ... بدجور عمیق رووم تاثیر می زاره که فکرش تا چند روز ولم نمی کنه !

ای بابا ! ول کن دیگه دختر !

 ! Take it easy

 ? Ok

اوکی !

البته دوستان اونقدرام اوضام وخیم نشده ها ! هنوز یه چیزایی در صندوقچه ذهنم ، اون ته مَها باقی مونده !

اما ... من از آلزایمر متنفرم !!!!!!

 

تَه نوشت ۱: می گن از هر چی بدت بیاد ، سرت میاد ! ( آیکون ِ دختره ی خرافاتی )

تَه نوشت ۲: من هنوز از درس دینی ، یه قسمتی رو که برای امتحان حفظ کرده بودم صاف که نه ، ولی تا قسمتی ابری به خاطر دارم ! از دروس علوم و تاریخ و درس ِ شیرین فارسی و عشق ِ من هنر و درس ِ مزخرف ِ جغرافی و بعضیای دیگه که مربوط به دوران راهنمایی و دبیرستان و اینا بودن ، یه چیزایی به خاطر دارم ! حتی قسمتهایی از شیمی که برا کنکور خونده بودم یادمه !!!! ریاضی رو که اصلاً حرفشو نزنید ! کابوسهاش رو خوب به یاد دارم و البته جدول ضربشو !

تَه نوشت ۳:  جملات تاکیدی مثبت :

من همیشه همه چیز را به خاطر دارم !

آلزایمر ؟!!! سرطانم نمی تونه بلای دانشم بشه !

من دانشمندم !

مغز ِ من از پُری ِ زیاده که گاهی هنگ می کنه ! ( مثل اینایی که چندین زبان زنده دنیارو بلدن ولی خب نمی تونن یک جمله رو سریع به یک زبون ترجمه کنن ! )

دانش همینطور در مغز و بدن و زندگی من به وفور یافت می شود !  چی فک کردی ؟!

مغز من یک کتابخانه است ! (که اکثر اوقات تابلوی "تعطیل است" بر درب ِ آن آویزانه ! )

...

حسنی نگو یه دسته گل   تَر و تمیز و تُپل و مُپل

دو سه روزه به شدت دلم هوای کتاب داستانای دوران ِ کودکیمو کرده !

اون موقع ها من خیلی کتاب داستان نداشتم ولی یادمه عمه بزرگم چون بچه زیاد داشت ، خونشون پُر از کتاب داستان بود ! چه کتابایی !! برای من مثل رویا بود ! همچین غرق ِ اون کتابا می شدم که دیگه زمان و مکان یادم می رفت ! هر وقت می رفتم خونشون یه دور تمام ِ کتاب داستانارو از اول تا آخر نگاه می کردم و چند تاشونو می خوندم ! مثلاً حدود ۱۰۰تا یا شاید بیشتر یا شایدم کمتر ، کتاب داستان داشتن ! شایدم به چشم ِ من ، اون موقع این همه زیاد به نظر می رسید !

الان دلم می خواست که باز اون کتاب داستان ها بودن و من بینشون گم می شدم !

 

ادامه نوشته

زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت...

دیروز رفته بودیم بهشت زهرا ! بیشتر از یکسال بود که نرفته بودم ! رفتیم سر ِ خاک ِ بابا یدی ( پدر بزرگم ) و دائیم که توو ۱۹ سالگی شهید شده . من اصلاً ندیدمش فقط یه چیزایی از مامانم و اطرافیان در موردش شنیدم ! توو بهشت زهرا که هستی خیلی احساس ِ سبکی می کنی ، نمی دونم من که حس خوبی دارم هر وقت اونجا می رم ! انگار همه وابستگیها و تعلقاتت رو فراموش می کنی ، نگاه می کنی می بینی تمام ِ این آدمایی که زیر ِ این قبرها خوابیدن یه روز مثل ِ تو زنده و سرحال بودن ، زندگی می کردن و حالا شاید سالهاست که زیر ِ خروارها خاک خوابیدن و شاید حتی کسی دیگه سراغشون هم نمیاد ! به این فک می کردم که یه روزی جای ِ منم همینجاست یعنی خونه آخر ِ هممون اینجاست !

 

ادامه نوشته

بازی اگرها...

این بازی مدتیه که بین بچه های بلاگستان مُد شده و اکثراً انجامش دادن ! منم دوست داشتم که انجامش بدم ولی فرصت نمی کردم و تصمیم گرفتم امروز این کارو بکنم :

اگر ماهی از سال بودم

خرداد

چون ماه ِ تولدمه ! معمولاً آدم یه تعلق خاطر خاصی نسبت به ماه ِ تولدش داره ، اما اگه کلی و بدون تعصب نسبت به ماه تولدم بخوام در نظر بگیرم ماه ِ اردیبهشت بهترین ماه از ساله !

 

اگر روزی از هفته بودم

چهارشنبه

همینطوری یه علاقه خاصی به روز چهارشنبه دارم و همیشه حس می کنم رنگش باید آبی باشه ! تازه فرداشم پنج شنبه ست !

 

اگر عدد بودم

دو

دوستش دارم ! زوج بودن هر چیز یه قشنگی خاصی داره ، حس ِ همراهی ، همدلی ، همکاری ، عشق و... به آدم می ده !

 

اگر جهت بودم

شرق

دلیل ِ خاصی برای دوست داشتنش ندارم !

 

اگر همراه بودم

تا جائی که می تونستم دلگرمی می دادم ، توو تمام ِ مسیرهای سخت و دشوار !

گاهی حس می کنم همراه ِ خوبی نیستم !

 

اگر نوشیدنی بودم

یه لیوان چای ِ داغ

اونم وقتی که سردته و کنار شومینه یا بخاری نشستی !

 

اگر گناه بودم

کبیره

آدم یا گناه نباشه یا اگه هست دیگه آخرش باشه !

 

اگر درخت بودم

بید ِ مجنون

یه جور ابهت و افتادگی خاصی داره ! مثل ِ یه عاشقی که از درد ِ عشق به بزرگی و در عین ِ حال فروتنی رسیده !

 

اگر میوه بودم

سیب

خوشمزه ، خوش عطر ، خوش رنگ ( نه اشتباه نکنید تبلیغات نیست ! )

تازه سیب میوه بهشته     هر کی ندونه زشته

 

اگر گل بودم

گل ِ مریم

عطرشو دوست دارم ، سفیدی شو دوست دارم .

 

اگر آب و هوا بودم

ابری ِ بارانی

ولی بارونش نم نم باشه ، ازون بارونای بهاری یا پائیزی که بعدشم یه آفتاب می زنه و درخشش و طراوت می بخشه به همه چیز !

 

اگر رنگ بودم

آبی

آبی ِ آبی ِ آبی...

 

اگر پرنده بودم

گنجشک

کوچولو و ظریف و دوست داشتنیه !

 

اگر صدا بودم

زمزمه لالائی

که یه مادر با سوز برای فرزندش می خونه تا اونو به خواب ِ آروم فرو ببره !

 

اگر فعل بودم

ماندن

کاش همیشه ، همه چیز و همه کس موندنی بودن...

 

اگر ساز بودم

پیانو یا فلوت

پیانو به خاطر انگشتهائی که با نوازششون بر کلیدهای این ساز زیباترین آهنگ هارو می سازن

فلوت به خاطر سوزی که در صداش هست و دل رو می لرزونه !

 

اگر کتاب بودم

سری هفت جلدی " آتش ِ بدون ِ دود "

تازه شروع کردم به خوندنش ولی خیلی تاثیرگذاره و دوستش دارم . قبلاً کتاب زیاد خوندم ولی این یکی لذتش از همه اونها بیشتره ! کلاً دوست داشتم اگه قرار بود کتاب باشم کتابی از آثار ِ نادر ابراهیمی یا هوشنگ مرادی کرمانی باشم. 

 

اگر عضوی از بدن بودم

چشم

چون چشم مترجم ِ زبان ِ قلبهاست !

 

اگر شعر بودم

دلم تا آخرین منزل مرا همراه ِ خود می برد

اگر در بین ِ راه دست ِ دلم را ول نمی کردم...

 

اگر بخشی از طبیعت بودم

دریا

چون بزرگه ، آرومه ، یه جور آبی ِ بی رنگه ، وقتی هم خشمگینه انقدر خودش رو به صخره ها می کوبه تا آروم شه !

 

اگر یک حس بودم

آرامش

آرامش ِ بعد از طوفان ، بعد از درد ، بعد از مدتها فرسایش جسم و روح ، بعد از خستگی ِ زیاد ِ جسمی و روحی ، آرامش ِ ناشی از یک رضایت ، تپشهای ِ آرام ِ قلب و سکوت...

 

 

تَه نوشت : اگه دوست داشتید بازی کنید !