اونروز حدیثی رو از حضرت محمد " ص " می خوندم که به حضرت علی نصیحت کرده بودند که البته طولانی بود و من فقط این قسمتش رو که به شدت ذهنم رو درگیر خودش کرد اینجا می نویسم : " ای علی ............................. و فراموشی بلای دانش است و ................................... "
یه کتابی رو می خونم و بعدش که می خوام راجع به اون کتاب برای کسی حرف بزنم و یا خلاصه ای از ماجرای کتاب رو براش تعریف کنم ، انگار لکنت زبون می گیرم ، آخه اسم بعضی شخصیتها یادم می ره ، بعضی اتفاقات رو جلوتر از بعضی های دیگه تعریف می کنم و یا بعضی هارو یادم می ره تعریف کنم و یهو وسط ِ داستان به بن بست می رسم و دوباره بر می گردم عقب و تازه یادم می افته فلان قسمت رو فراموش کرده بودم بگم و ... !
یه شعری رو دو سه بار می خونم ، چون خوشم اومده و می خوام به خاطر بسپُرم ! شب می خوابم ، صبح که بیدار می شم هر چی به ذهنم فشار میارم حتی یک کلمه ازش یادم نمیاد ! می رم به منبعش رجوع می کنم و با خوندن ِ کلمه اول تا تهشو از بَر می خونم !
همه منو به عنوان شخصی می شناسن که زبانش خیلی خوبه ( زبانش یعنی زبان انگلیسیش ) ، آخه یه مدت مدام توو خونه زبان می خوندم ( البته یه دوره کوتاه کلاس رفتم ) ، سه ماهی هم تدریس می کردم ( البته برا بچه های ۱۰ تا ۱۳ سال ) ، استادی داشتم که باهاش همیشه در ارتباط بودم و همیشه ازم تعریف و تمجید می کرد ! توو خونه و کلاً هر وقت تنها بودم با خودم انگلیسی حرف می زدم ، حتی زبون ِ خوابهامم انگلیسی شده بود ! تا یکی ازم یه سوال راجع به گرامرش می پرسید مثلاً ازم کمک می خواست و یا گاهی معنی یه لغت ، انگار کلاً حافظم پاک می شد ! یا یکی ازم انگلیسی سوال می پرسید ، مثل ِ ... ها نگاش می کردم و زبونم لال می شد و نمی تونستم جوابشو بدم ، انگار تا حالا توو عمرم یک کلمه انگلیسی نه دیدم و نه شنیدم !!!
توو بانک نوبت به من می رسید و یه صف ِ طویل پشت ِ سرم ایستاده بودن ، تا میومدم آدرس منزل رو رووی ِ فیش ِ واریزی و ... بنویسم ، همه چی می پرید ( البته گاهی ) ، انگار اصلاً خونه و زندگی ندارم یا تا حالا توو عمرم آدرس جایی رو نشنیدم ! ( البته همیشه فیش واریزی رو قبل از اینکه نوبت بهم برسه پُر می کردم ، اون موقع ها که بانک ها صفی بود ! )
یا برای کاری به اداره ای ، شرکتی ، چیزی مراجعه می کنم و شماره تلفن یا موبایل می پرسن و همیشه باید یه ساعت ذهنمو سرچ کنم تا جوابو پیدا کنم یعنی شماره رو !
اگه دنیایی جوک بخونم و بخندم و حفظ کنم که بعداً برای دیگران تعریف کنم ، تا یکی جوک تعریف می کنه و منم حوس می کنم یه جوک براش تعریف کنم ، دیگه خودتون می دونید چی می شه دیگه !!
و بسی اتفاقات ِ این چنینی !!!
همیشه یه مقدار نگران ِ خودم بودم و این روزا بیشتر نگران ِ خودم و مغزم و دانشم شدم ! آخه انگاری این بلای فراموشی بد جوری دامنمو گرفته و سوزونده و ول هم نمی کنه تا کلهم اجمعین نابودمون نکنه ؟!!!
دانش آن چنانی که نداشتیم ، همچین نیمچه ای هم که داشتیم به بلای فراموشی مبتلا شده انگار !!! به نظرتون من دارم می میرم ؟!!!
نمی دونم شایدم زیادی به این موضوع فک کردم ..... ! اصلاً یکی نیست بگه آخه حالا پیامبر یه چیزی گفته تو چرا انقد تا ته ِ ماجرا می ری و عمیق می شی و دیگه ول هم نمی کنی و اینا ! چیکار کنم دست ِ خودم نیست ، گاهی بعضی چیزا مثلاْ جمله ای ، سخنی ، حکایتی ، شعری ، متلکی ، نیشخندی ، فحشی ، ... بدجور عمیق رووم تاثیر می زاره که فکرش تا چند روز ولم نمی کنه !
ای بابا ! ول کن دیگه دختر !
! Take it easy
? Ok
اوکی !
البته دوستان اونقدرام اوضام وخیم نشده ها ! هنوز یه چیزایی در صندوقچه ذهنم ، اون ته مَها باقی مونده !
اما ... من از آلزایمر متنفرم !!!!!!
تَه نوشت ۱: می گن از هر چی بدت بیاد ، سرت میاد ! ( آیکون ِ دختره ی خرافاتی )
تَه نوشت ۲: من هنوز از درس دینی ، یه قسمتی رو که برای امتحان حفظ کرده بودم صاف که نه ، ولی تا قسمتی ابری به خاطر دارم ! از دروس علوم و تاریخ و درس ِ شیرین فارسی و عشق ِ من هنر و درس ِ مزخرف ِ جغرافی و بعضیای دیگه که مربوط به دوران راهنمایی و دبیرستان و اینا بودن ، یه چیزایی به خاطر دارم ! حتی قسمتهایی از شیمی که برا کنکور خونده بودم یادمه !!!! ریاضی رو که اصلاً حرفشو نزنید ! کابوسهاش رو خوب به یاد دارم و البته جدول ضربشو !
تَه نوشت ۳: جملات تاکیدی مثبت :
من همیشه همه چیز را به خاطر دارم !
آلزایمر ؟!!! سرطانم نمی تونه بلای دانشم بشه !
من دانشمندم !
مغز ِ من از پُری ِ زیاده که گاهی هنگ می کنه ! ( مثل اینایی که چندین زبان زنده دنیارو بلدن ولی خب نمی تونن یک جمله رو سریع به یک زبون ترجمه کنن ! )
دانش همینطور در مغز و بدن و زندگی من به وفور یافت می شود ! چی فک کردی ؟!
مغز من یک کتابخانه است ! (که اکثر اوقات تابلوی "تعطیل است" بر درب ِ آن آویزانه ! )
...