هوا بَس ناجوانمردانه گرم است و دلم هوایی ِ باران است...

یکی از بدترین چیزایی که ممکنه برای آدم اتقاف بیافته اینه که بعد از مدت ها بشینی پای وبلاگت و بخوای از خودت بنویسی ، از دل بنویسی و همه ی وجود و احساست رو چاشنی ِ نوشته هات کنی و یکباره دستت بخوره به یکی از کلیدهای ِ لعنتی ِ کیبورد و هر چی نوشته بودی بپره !!!!!!

اون قدری که نیم ساعت ِ پیش آرووم بودم حالا نیستم ! چرا باید اینجوری بشه ؟!!!

لابد قسمت نبود که نشد ؟!!!

...

  

امروز هم یکی از بعد از ظهرهای کِش دار و گرم ِ تابستونی رو پشت ِ سر گذاشتم زیر ِ بادِ کولری که انگار هر چی جون می کنه نقسهاش خنک کننده نیست و با وجود اینکه صبح دوش گرفتم بازم انگار بدنم نووچه ! موهامو پشت ِ سرم جمع می کنم ولی باز فایده نمی کنه ، خیس ِ عرق می شم ، امروز داشتم فک می کردم برم موهامو کوتاه ِ کوتاه کنم ، ولی بعد باز پشیمون شدم !

  

دارم دوباره سعی می کنم آرامشمو حفظ کنم تا بنویسم ، خوب بنویسم اونجوری که داشتم می نوشتم ، اون حالو دوست داشتم یه جور ِ خاصی بود انگار کلمات یه جور ِ قشنگی خودشون کنار ِ هم قرار می گرفتن و با نوشتن به وجد می اومدم ! آخه ، آخه دلم خیلی تنگ شده برای اینجا ، برای شماها !!! خیلی وقت نیست که ازینجا دورم ولی حال ِ آدمی رو دارم که با یه ساک ِ کهنه و قدیمی و چهره ای خسته و نه چندان شاد و چشمهایی کنجکاو که دنبال ِ نشونه هایی از روزهای خوش ِ گذشته می گرده ، به شهر و دیارش برگشته ! هم از درون شاد و آرومه و یه جور احساس ِ امنیت وجودش رو فرا گرفته و هم تشویش و دلشوره ی دیدن یا ندیدن ِ آشناهای ِ قدیمی نفس رو تووی سینش حبس کرده ! یعنی اِااااااانقدر دلم براتون تنگ شده ! یعنی اِااااااانقدر بی تاب ِ دیدن و شنیدن و خووندنتونم ! بی خبرم از خیلی هاتون ! البته هر از گاهی یه فرصت ِ کوتاهی دست می داد و یه سری می زدم . از کامنت های پر مهرتون و از تبریکاتتون برای تولدم خیلی خیلی ممنونم ! یه هفته ای از کار تعطیلم و این مدت فرصتِ خوبیه برام که بنویسم و از حالتون خبر بگیرم.

  

نوشتن رو خیلی دوست دارم ، همیشه برام یه تَسکینه ! توو این مدت که اینجا نبودم هم می نوشتم ، دفترم همراز ِ شب های طولانی و ناآرومم بود ! دفتری که شرح ِ حال ِ روزها و شب های خوب و بدم توو دل ِ اون حک شده ! مثل ِ صندوقچه ی اَسرار ِ برام ! اگه ازم بگیرنش انگار دنیارو ازم گرفتن ! می دونم که انقدر وابستگی به یه دفتر اصلاْ خوب نیست ! وابستگی به هیچ چیز خوب نیست ! همیشه نگران ِ آینده ی دفترم هستم ، اینکه چه عاقبتی در انتظارشه ، خوب یا بد ؟! آخه دفترهای خاطرات و شرح حال نویسیم هیچوقت عاقبت چندان جالبی نداشتن ، معمولاْ پاره شدن و راهی ِ سطل ِ زباله ! اما نمی دونم ، فکر می کنم سرنوشت ِ این یکی شاید فرق کنه ، شاید بهتر از اونای دیگه باشه ، نمی دونم ، نمی دونم ؟!!!

  

و اما وابستگی ، چیزی که همیشه ازش می ترسم و همیشه مثل ِ یه سایه دنبالمه ! چیزی که همیشه ازش فرار می کنم و انگار با شتاب ِ بیشتری دنبالم می آد. همیشه همین طوره از هر چیزی که فرار می کنی بیشتر دنبالت می یاد ! شاید همین ترس ِ از وابستگی چنین سرنوشت ِ شومی رو برای دفترهام رقم می زد !

  

همین پارسال شهریور ماه بود که به دکترم گفتم :

از وابستگی می ترسم !

گفت:آهان پس از وابسته شدن فرار می کنی ؟ فکر می کنی با فرار کردن چیزی درست می شه ؟ باید وابستگی رو تجربه کنی و بعد سعی کنی قدرت ِ عاطفی و استقلال ِ روحی و روانیت رو افزایش بدی و این وابستگی ها رو تبدیل به دلبستگی کنی ! می فهمی چی می گم حنانه ؟ ( این جمله ایه که معمولاً آخر ِ حرفاش تکرار می کنه و خیره می شه توو چشمام و منتظر ِ تائید ِ من می مونه یا شاید هم عدم ِ تائیدم )

سرم رو به نشانه ی تائید تکون دادم و چشمامو به یه نقطه ی نامعلوم دوختم و به فکر فرو رفتم !

  

حالا خیلی بهتر از گذشته هام ! تا حدودی رشد کردم ! قدرت ِ عاطفیم بیشتر شده !

 

حساسیت ِ زیادم روی این موضوع به این دلیله که از بچگی خیلی وابسته بار اومدم و به این خاطر خیلی رنج کشیدم ! از سنین نوجوونی همیشه در تلاش بودم که استقلال ِ بیشتری پیدا
کنم و خودم رو از وابستگی ها رها کنم ! تمرین می کردم ، خطر می کردم ، می جنگیدم ، بیشتر در بیرون تلاش می کردم و فکر می کردم استقلال ِ بیرونی مشکل رو حل می کنه اما نه ! مشکل از درون بود !درونم نیاز به قدرت و استقلال داشت ، روانم ! اون جنگیدن ها اکثراً بی نتیجه بود ، خیلی جاها اشتباه کردم و خطا رفتم و آسیب ِ بیشتری دیدم اما خب حالا تقریباً دارم سعی می کنم تووی مسیر درست حرکت کنم و پیش برم...

 

 

تَه نوشت ۱: هاله جان مجدداً بهت تسلیت می گم و برای تو ، برای تمام ِ لحظاتی که در حال ِ سپری کردنشون هستی و همچنین برای روح ِ مهربان ِ مادرت که چند روزی بیش نیست که پروازِ حقیقی رو تجربه کرده آرامشی عمیق رو آرزومندم !

  

تَه نوشت ۲: پاسخگوئی به کامنت ها زمان ِ بیشتری رو می طلبه که متاسفانه اونقدر فرصت ندارم ولی باز تلاشم رو می کنم در صورت ِ امکان این کارو انجام بدم چون خودم از این کار لذت می برم!

  

تَه نوشت ۳: یه بار ِ دیگه آخرای پُستم اون اتفاق ِ وحشتناک ِ اولی برام افتاد ولی خوشبختانه چون بیشتر ِ مطالب ِ تایپ شدم رو ذخیره کرده بودم ، مجبور به تایپ ِ مجدد ِ مقدار زیادیش نشدم ! ولی واقعاً کُفری شدم از دست ِ خودم که آخه آدم ِ عاقل که از یه سوراخ دوبار گَزیده نمی شه که ، ای بابا !!! واقعاً برای خودم از خداوند طلب صبر می کنم... و البته یه مقدار آرامش و یه جو حواس ِ جمع!

  

تَه نوشت ۴: امشب این بلاگ اسکای با من لج کرده ! هر کار می کنم فونت ِ پُستم درست نمی شه که نمی شه !!!! واقعاْ خدا صبرم بده !

کسی چه می دونه ؟!

کسی چه می دونه؟ 

روزایی رو از سر می گذرونی و چیزهایی رو می بینی و تجربه می کنی که شاید هیچوقت کسی رو پیدا نکنی که بتونی براش تعریف کنی که چی شد و کجا بودی و به کجا رسیدی... یعنی خب هر کسی شاید بتونه کمی از حرفات رو درک کنه ، چون تجارب آدما مثل ِ هم نیس شاید فقط تا حدودی شبیه به هم باشه ! 

  

کسی چه می دونه ؟ 

چه می دونه این آدمی که داره توو خیابون از کنارش رد می شه ، یا اون راننده تاکسی ای که غرق در افکارش داره رانندگی می کنه ، یا خانومی که توو صف ِ نونوایی به یه گوشه ای خیره شده یا ... ، یه ساعت ِگذشته یا یه روز یا یه ماه یا یه سال یا سالها پیش چه اتفاقی براش اقتاده و چه چیزهایی رو دیده و تجربه کرده ؟! 

 

کسی چه می دونه ؟ 

اون نویسنده ای که یه کتابی رو می نویسه یا اون فیلمسازی که فیلمی رو می سازه یا شاعری که شعری می گه و نقاشی که اثری خلق می کنه و ... ،چی تووی سرشون می گذشته ، چه چیزهایی رو دیدن و تجربه کردن و اون همه احساساتی که  از پس ِکلمات و اثرهای هنریشون موج می زنه و گاهی بر عمیق ترین لایه های وجود آدم تاثیر می زاره چی می خواستن بگن و چه تجاربی رو با ما به اشتراک بزارن ؟! البته بازم هیچوقت کاملاْ درک نمی شن ! 

 

می دونی چی می گم ؟! 

یه کم شاید پیچیده شد ! خب البته پیچیده هم هست ! 

گاهی وقتا برا اینکه کم نیاریم ادای آدمی رو در میاریم که کاملاْ همه چیز رو درک کرده و با غرور ِ خاصی سرمون رو به نشانه ی تائید تکون می دیم و گاهی هم یه چیزایی درک کردیم ، مثلاْ شاید تجربه ای تقریباْ مشابه ِ تجربه ی اون آدم داشتیم و خیره خیره توو چشماش نگاه می کنیم و نمی تونیم بگیم که چقدر می تونیم بفهمیمش ! یعنی انگار زبون ِ آدم لال می شه و فقط شاید بتونی نفس های حبس شده ات رو آروم آروم بیرون بدی ! 

تا حالا اینو تجربه کردی ؟ 

می دونی چی می گم ؟! 

 

 

 

تَه نوشت ۱: دیگه از دیر اومدن و کم پیدا بودنم و دسترسی داشتن یا نداشتن به نت و داشتن یا نداشتن وقت و اینا حرفی نمی زنم که فقط خودم ضایع می شم ! شمام بی خیال شین !

 

تَه نوشت ۲: اینم ترانه های ترکی ای که توو پست ِ قبل قولشون رو داده بودم ، البته قول یکی داده بودم که حالا دو تاشد ، چون خیلی این آهنگارو دوست داشتم گفتم برا شماهام بزارم گوش کنین !   

این موزیک ها از مصطفی گیچلی ( خواننده ی ترکیه ای ) هستش ! 

موزیک ۱ 

موزیک ۲

 

تَه نوشت ۳: سر فرصت به کامنتای بی پاسخ ِ پست ِ قبل پاسخ خواهم داد.