این روزام روزای عجیبیه ! خودمم دقیقاً نمی دونم چه اتفاقی داره برام می افته ؟! انگار هیچوقت
در طول ِ زندگیم خودمو نشناختم و حالا شروع کردم به سفر به درونم ! انگار به هر نقطه ای که سَرَک می کشم برام ناشناختس !
احساس می کنم یه نفر نیستم ، چند نفرم ! چند نفری که گاهی پُر سر و صدان و گاهی ساکت ِ ساکت ! گاهی شادم ، گاهی غمگین ! گاهی مضطربم ، گاهی آرووم !گاهی می خندم ، گاهی گریه می کنم ! شاید وقتی می خندم هم از درون گریه می کنم ، یا وقتی گریه می کنم از درون می خندم ! گاهی عاشقم ، گاهی متنفر ! گاهی با عشق می نویسم ، گاهی با تنفر ! گاهی پُر حرفم ، گاهی لال ! گاهی درد دارم و گاهی ..آرومم ولی این آرامش یه آرامش ِ حُزن آلوده برام !
امشب ازون وقتائیه که پُر حرفم ! توو وجودم سر و صداست ، بَل بَشو ، شلوغی ، همهمه ی اون نفرات ِ وجودم ! انگار نه انگار که چند روز ِ اخیر لال بودم ، لال ِ لال ! مُهر ِ سکوت زده بودم روو لبام ، روو ذهنم !
اینروزام روزای سختیه چون دارم به این نتیجه می رسم که من یه دروغ گوام !
آره ، دروغ گو ! من اصلاً هم آهنگ ِ زندگیمو اونطور که می خوام نمی زنم ! اونطور که می خواستم نزدم ! یعنی خیلی وقتا هم خواستم اما نشده یا بَد زدم ، خیلی بَد ! خارج زدم ، ناکوک زدم ! طوری که با فکر کردن بهش یأس همه ی وجودمو می گیره ! اما گاهی هم به این نتیجه می رسم که اگه اینجوری نمی زدم چجوری باید می زدم ؟! جور ِ دیگه ای بَلد نبودم یا یاد نگرفته بودم ؟!
این روزا ، روزائیه که خیلی فک می کنم به تموم ِ سال هایی که عمر کردم و گذروندم ! روزای خوبی نیستن چون تا حالا به این نتیجه رسیدم که من یه خیانت کارم چون خیلی به خودم ظلم کردم ، خیلی ! به خودم خیانت کردم ! همیشه خواستم دیگرانو دوست داشته باشم و از خودم گذشتم ! خودم داره می میره ! پُر از درد شده ! داره خفه می شه ! داره با صدای خَفش کمک می خواد و اون موقعی که فریاد می زد ، نشنیدمش ! یا شنیدم و گوشامو گرفتم ! گفتم : ساکت باش ! الان وقتش نیست ! بعداً به تو هم می رسم ! به وقتش !
اما این بعداً دیر بود ! خیلی دیر !
اینروزام روزای سر در گُمیه ! احساس می کنم گُم شدم ! نمی دونم ، شایدم روزای پیدا شدنه ! شاید تا حالا گُم بودم و حالا دارم خودمو پیدا می کنم ! شاید روزای رُشده ؟! نمی دونم ؟! اما ، اگه روزای رُشده ، این رُشد کردن خیلی درد داره ! بی طاقتم کرده ! ...
حالا خداروشکر که حداقل ذهنم از لالی در اومده ! می تونم بنویسم ! گاهی این نوشتنه خیلی خالیم می کنه و اگه نعمت ِ نوشتن نبود نمی دونم چی می شد و اصلاً تا حالا تاب آورده بودم یا نه ؟!
سه هفته ایه که می رم پیش ِ یه روانشناس ، حدس زده بود که افسردگی دارم ولی گفت باید ازت تست بگیرم و متاسفانه نتیجه ی تست افسردگی ِ شدید و حتی در حد ِ خطرناک بود . گفت چرا گذاشتی که به اینجا برسه ؟! انقدر ریختی توو خودت و دَم نزدی که حالا شدی یه کوه ِ آتشفشان که حالا حالاها خاموش نمی شه ! می گفت حالا خوبه که به نوشتن روو آوردی ، اگه ننوشته بودی که معلوم نبود کارت به کجا می کشید ! گفت به خودت خیلی خیانت کردی ! گفت این افسردگی بلند مدت بوده و احتمالاً سال هاست که در وجودته و ذره ذره بیشتر شده ! خودم می دونستم که اوضاع ِ خوبی ندارم و وقتی می گفت با سر همه ی حرفاشو تائید می کردم چون خودم شاید آگاهانه خودمو به این روز انداخته بودم ! شایدم فک نمی کردم به اینجا بکشه و فک می کردم قدرت ِ تحملم بالاتر ازین حرفاست !
اما از خودم بَدم اومد چون احساس کردم یه مُجرم ِ واقعی ام ! من خودمو خفه کردم ! من خودمو تا پای ِ مرگ بردم ! بی رحمانه به جون ِ خودم افتادم و حالا سعی در نجاتش دارم اما اوضاعش وخیم تر ازین حرفاست !
دلم می خواد هر روز برم پیش ِ دکترم ، چون تنها کسیه که توو اون زمانی که پیشش هستم ، هر چقدر دلم بخواد می تونم براش حرف بزنم و به حرفام گوش می ده و هیچ قضاوتی نمی کنه ! هر چند هزینه ش بالاست و از نظر ِ مالی به آدم فشار می آد ولی احساس می کنم از غذا خوردن هم برام واجب تره ! اما فقط هفته ای یک جلسه بهم وقت می ده و می گه برو سعی کن آرووم باشی و به چیزی فکر نکنی ! آخه مگه می شه به چیزی فکر نکرد ، دارم تلاش می کنم ، تمرین می کنم ولی ذهنم شیطون تر و سَرکش تر ازین حرفاست که آرووم بگیره ولی هر جوریه باید رامش کنم !
دنبال ِ کار می گردم ، دکترم بهم پیشنهاد کرده که اگه کار کنم برام بهتره و خودم هم اینطور فک می کنم ! امیدوارم بتونم یه کار ِ خوب هر چه زودتر پیدا کنم ! مطمئنم با رفتن سر ِ کار حالم بهتر می شه !
اینارو ننوشتم که ناراحتتون کنم ، نه ! فقط خواستم دلیل ِ کم نوشتن هام و تلخ نوشتن هامو بدونید ، اینکه مدتهاست حال ِ خوبی ندارم و فقط سعی می کنم خوب باشم و الان واقعاً به این فکر افتادم که به خودم کمک کنم ! خواستم که بدونید اگه دیر به دیر بهتون سر می زنم به این دلیله ، چون دکترم هم گفته کمتر بیام توو نت و حتی کمتر کتاب بخونم و فکر و خیال کنم تا بهتر شم ! نگران نباشید !
تَه نوشت ۱: یه دلیل ِ دیگه ی نوشتنم هم این بود که ذهنم دلش می خواست حرف بزنه و منم جلوشو نگرفتم ! خیلی وقتا فقط روو کاغذ می نویسم و ذهنمو خالی می کنم ولی امشب تصمیم گرفتم اینجا بنویسم و اگه یه وقت آرامشتونو بهم ریختم منو ببخشید !
تَه نوشت ۲: اصلاً مجبور نیستید بخوونیدشا ! مجبورم نیستید نظر بزارید ! کلاً راحت باشید ! هر چند اینو باید اول ِ پستم می نوشتم .
تَه نوشت ۳: گفتی : هیچ چیز با گذشت ِ زمان ساده تر نمی شود . فقط ما خسته تر می شویم و پذیرش ِ چیزها برایمان آسانتر می شود... راست گفتی !
نمی خواهم چیزی بگویم.
امیداورم بهتر باشی همیشه حنانه جان.
ممنون فرهاد.
...حنانه عزیزم...بهت تبریک میگم ..واقعا خیلی خوبه که ما با مشگلاتمون..یعنی با خود گرفتارمون.. بطور ریشه ای و درست برخورد کنیم!..اینقدر مسئولانه و آگاهانه !...
اصلا نگران نباش !...در حال حاضر تو بهترین کارو کردی..و اونم مشورت با روانشناس اه..که میگی دکتر خوبی هم هست...
...الان همین نوشته ات نشون میده که داری کم کم از خودت رها میشی..که داری راه بیرون رفتت رو پیدا میکنی..و این خودش یعنی نزدیک شدن به یه زندگی پرسلامت و پرانرژی !..
...ضمنا هیچوقت دیر نیست...فقط مهم خواست و اراده خودت و نترسیدن و نهراسیدن از مشکلات راهه !...
ممنونم مامانگار از دلگرمی ها و راهنمائی هاتون ! ممنونم.
حنانه خیلی خیلی صریح و ر ک بهت بگم هیچ جور حق نداری انگ افسردگی به خودت بزنی..به خدا اینجوری فقط بدتر میشی..نوشتن همه حرفهام اینجا سخته اما من اگه تجربه خودمو برات تعریف کنم می فهمی که تو اصلن اصلن اصلن خیانتکار نیستی و افسردگی نداری و می فهمی که این حالات اغاز یه شکوفاییه آغاز یک سفر .داری قهرمانمی شی داری با خودت روبرو میشی . میدونم الان حرفام برات مسخره میاد چون خودم هم تو این وضعیت همین بودم...من غذا نمی خوردم من می ترسیدم خودمو بزنم..می گفتم مامان دستامو بگیره..کف از بدنممی رفت بیرون....خیلی حرف دارم باهات بزنم دختر اگه خواستی بگو می زنم برات. ولی تحت تاثیر اون تستها و اون انگ ها قرار نگیر..خواهش میکنم.یاد استادم بخیر ...
مرسی فرناز جون. خوشحالم می شم از حرف ها و راهنمائی هات استفاده کنم.
راستش اینروزا اصلاً حال متعادلی ندارم ، اصلاً ! تجربه ی دردناک و تلخیه !
ضمنا ماما نگار عزیز هم خیلی خوب بیان کردن مطلبو
...وقتی کم کم شور و شوق زندگی و لذت و آرامشی شیرین و گوارا..وجودت رو پر کرد..طوریکه نمیدونی چکارکنی..از بس کار نکرده داری..و نمیدونی چطور این سد لحظه هارو پشت سر بگذری تا به هدف هات برسی..بسکه انرژی و سرعت داری..اونوقت که لبخند زندگی سرشارت میکنه و همه چیز برات رنگ عشق و امید میگیره !...دیگه هیچ نشانی از این همه تردید و دودلی و اضطراب و خشم و نگرانی...و سرزنش خودت و گذشته ات واینها نیست !...انگار تازه آغاز کردی..
...معلومه که خوب از پسش برمیای..
مرسی مامانگار عزیز . با حرفاتون امیدوارم می کنین ! خیلی دلم می خواد به اون مرحله برسم !
بازم ازتون ممنونم.
...این بی اسم بالایی ادامه حرفهای قبلیم بود...
متوجه شدم . مرسی.
باز هم یه حس مشترک دیگه!!!!
خردادی ایم دیگه !
بابا الان افسردگی مده قدر خودتو بدون
من هر کاری میکنم افسرده بشم کلاسم بره بالا نمیشه که نمیشه!
حالا ما نخوایم با مد پیش بریم تکلیفمون چیه شازده ؟!
خیلیا از نظر روی پریود میشن ...
ولی بعضی وقتها از حدش میگذره و باید به فکر تغییر بود ...
ماهیا تون خوبن ؟
تغییر ؟! آره شاید اینم یه جور تغییره !
ماهیام خوبن ولی امروز یکیشون مُرد ! متعجب موندم که چرا مُرد چون شرایطشون خوبه و همه چیزشون به نظرم مناسبه ، شاید مثل من مشکل روحی داشته طفلک ؟!
لعنت به این روزها !
زود زود زود زود خوب شو
به این فک کن که ادمایی اینجا هستن که تو براشون مهمی
که برات اروزی سلامتی دارن
که دلشون میخاد اون حنانه درون زود جون بگیره و سراپاشه و شاد و خوشحال پست بزاره که من خوبم خوب تر از همیشه
مرسی عزیزم از این همه لطفت !
تمام تلاشمو می کنم که زود زود خوب و سرحال شم.
...
فکر کنم برای اولین بار سلام!
ولی بعد ازین همیشه می خونمت
پس برای یه نفر مثه منم که شده بنویس
هرچی تو دلت هست رو
هرچی دلت می خواد رو
من نمی تونم مثه دکترت کمکت کنم
اما قول می دم تک تک کلماتت رو با علاقه بخونم و ازشون درس بگیرم
اینجوری هم تو سبک میشی هم من حس می کنم یه دوست خوب دارم
سلااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
ممنونم از محبتهات !
من هم خوشحالم که دوست خوبی مثل تو پیدا کردم.
تکرار بی وقفه ثانیه ها همه چیز را کمرنگ میکند ...
از روزهای عمرت لذت ببر ...
سعی می کنم برنا !
فعلاً که این روزها ، کش دارترین روزهاست برام !
اتفاقا خوندم همه رو حنانه جون خط به خط و روی بعضی جملاتت هم که شرح حالی بود برای حال خودم فوکوس کردم
خوب کاری میکنی مینویسی حنانه جون . بنویس
خوبه که داری خودت رو پیدا میکنی خیلی ها میرن بدون اینکه بدونند کی هستند و چی کار قراره بکنند.
و بهتر خواهی شد...
مرسی رها جون.
امیدوارم واقعاً در حال پیدا کردن خودم باشم ، گاهی فک می کنم دارم بیشتر و بیشتر گم می شم ...
امیدوارم که بهتر شم .
یه کم که بهتر شدی بگو در خدمتم عزیزم
مرسی فرناز جان.
میفهممت
حنانه
ابتدانوشته حنانه درموردافسردگی اش رامی خوانیم سپس نظرزیتون برایش را:
این روزام روزای عجیبیه ! خودمم دقیقاً نمی دونم چه اتفاقی داره برام می افته ؟! انگار هیچوقت در طول ِ زندگیم خودمو نشناختم و حالا شروع کردم به سفر به درونم ! انگار به هر نقطه ای که سَرَک می کشم برام ناشناختس !
احساس می کنم یه نفر نیستم ، چند نفرم ! چند نفری که گاهی پُر سر و صدان و گاهی ساکت ِ ساکت ! گاهی شادم ، گاهی غمگین ! گاهی مضطربم ، گاهی آرووم !گاهی می خندم ، گاهی گریه می کنم ! شاید وقتی می خندم هم از درون گریه می کنم ، یا وقتی گریه می کنم از درون می خندم ! گاهی عاشقم ، گاهی متنفر ! گاهی با عشق می نویسم ، گاهی با تنفر ! گاهی پُر حرفم ، گاهی لال ! گاهی درد دارم و گاهی ..آرومم ولی این آرامش یه آرامش ِ حُزن آلوده برام !
امشب ازون وقتائیه که پُر حرفم ! توو وجودم سر و صداست ، بَل بَشو ، شلوغی ، همهمه ی اون نفرات ِ وجودم ! انگار نه انگار که چند روز ِ اخیر لال بودم ، لال ِ لال ! مُهر ِ سکوت زده بودم روو لبام ، روو ذهنم !
اینروزام روزای سختیه چون دارم به این نتیجه می رسم که من یه دروغ گوام !
آره ، دروغ گو ! من اصلاً هم آهنگ ِ زندگیمو اونطور که می خوام نمی زنم ! اونطور که می خواستم نزدم ! یعنی خیلی وقتا هم خواستم اما نشده یا بَد زدم ، خیلی بَد ! خارج زدم ، ناکوک زدم ! طوری که با فکر کردن بهش یأس همه ی وجودمو می گیره ! اما گاهی هم به این نتیجه می رسم که اگه اینجوری نمی زدم چجوری باید می زدم ؟! جور ِ دیگه ای بَلد نبودم یا یاد نگرفته بودم ؟!
این روزا ، روزائیه که خیلی فک می کنم به تموم ِ سال هایی که عمر کردم و گذروندم ! روزای خوبی نیستن چون تا حالا به این نتیجه رسیدم که من یه خیانت کارم چون خیلی به خودم ظلم کردم ، خیلی ! به خودم خیانت کردم ! همیشه خواستم دیگرانو دوست داشته باشم و از خودم گذشتم ! خودم داره می میره ! پُر از درد شده ! داره خفه می شه ! داره با صدای خَفش کمک می خواد و اون موقعی که فریاد می زد ، نشنیدمش ! یا شنیدم و گوشامو گرفتم ! گفتم : ساکت باش ! الان وقتش نیست ! بعداً به تو هم می رسم ! به وقتش ! اما این بعداً دیر بود ! خیلی دیر !
اینروزام روزای سر در گُمیه ! احساس می کنم گُم شدم ! نمی دونم ، شایدم روزای پیدا شدنه ! شاید تا حالا گُم بودم و حالا دارم خودمو پیدا می کنم ! شاید روزای رُشده ؟! نمی دونم ؟! اما ، اگه روزای رُشده ، این رُشد کردن خیلی درد داره ! بی طاقتم کرده ! ...
حالا خداروشکر که حداقل ذهنم از لالی در اومده ! می تونم بنویسم ! گاهی این نوشتنه خیلی خالیم می کنه و اگه نعمت ِ نوشتن نبود نمی دونم چی می شد و اصلاً تا حالا تاب آورده بودم یا نه ؟! 1
سه هفته ایه که می رم پیش ِ یه روانشناس ، حدس زده بود که افسردگی دارم ولی گفت باید ازت تست بگیرم و متاسفانه نتیجه ی تست افسردگی ِ شدید و حتی در حد ِ خطرناک بود . گفت چرا گذاشتی که به اینجا برسه ؟! انقدر ریختی توو خودت و دَم نزدی که حالا شدی یه کوه ِ آتشفشان که حالا حالاها خاموش نمی شه ! می گفت حالا خوبه که به نوشتن روو آوردی ، اگه ننوشته بودی که معلوم نبود کارت به کجا می کشید ! گفت به خودت خیلی خیانت کردی ! گفت این افسردگی بلند مدت بوده و احتمالاً سال هاست که در وجودته و ذره ذره بیشتر شده ! خودم می دونستم که اوضاع ِ خوبی ندارم و وقتی می گفت با سر همه ی حرفاشو تائید می کردم چون خودم شاید آگاهانه خودمو به این روز انداخته بودم ! شایدم فک نمی کردم به اینجا بکشه و فک می کردم قدرت ِ تحملم بالاتر ازین حرفاست !
اما از خودم بَدم اومد چون احساس کردم یه مُجرم ِ واقعی ام ! من خودمو خفه کردم ! من خودمو تا پای ِ مرگ بردم ! بی رحمانه به جون ِ خودم افتادم و حالا سعی در نجاتش دارم اما اوضاعش وخیم تر ازین حرفاست ! 2
دلم می خواد هر روز برم پیش ِ دکترم 3، چون تنها کسیه که توو اون زمانی که پیشش هستم ، هر چقدر دلم بخواد می تونم براش حرف بزنم و به حرفام گوش می ده و هیچ قضاوتی نمی کنه ! 4هر چند هزینه ش بالاست و از نظر ِ مالی به آدم فشار می آد ولی احساس می کنم از غذا خوردن هم برام واجب تره ! اما فقط هفته ای یک جلسه بهم وقت می ده و می گه برو سعی کن آرووم باشی و به چیزی فکر نکنی ! آخه مگه می شه به چیزی فکر نکرد ، دارم تلاش می کنم ، تمرین می کنم ولی ذهنم شیطون تر و سَرکش تر ازین حرفاست که آرووم بگیره ولی هر جوریه باید رامش کنم !
دنبال ِ کار می گردم ، دکترم بهم پیشنهاد کرده که اگه کار کنم برام بهتره و خودم هم اینطور فک می کنم ! امیدوارم بتونم یه کار ِ خوب هر چه زودتر پیدا کنم ! مطمئنم با رفتن سر ِ کار حالم بهتر می شه !
اینارو ننوشتم که ناراحتتون کنم ، نه ! فقط خواستم دلیل ِ کم نوشتن هام و تلخ نوشتن هامو بدونید ، اینکه مدتهاست حال ِ خوبی ندارم و فقط سعی می کنم خوب باشم و الان واقعاً به این فکر افتادم که به خودم کمک کنم ! خواستم که بدونید اگه دیر به دیر بهتون سر می زنم به این دلیله ، چون دکترم هم گفته کمتر بیام توو نت و حتی کمتر کتاب بخونم و فکر و خیال کنم تا بهتر شم ! نگران نباشید ! 5
تَه نوشت ۱: یه دلیل ِ دیگه ی نوشتنم هم این بود که ذهنم دلش می خواست حرف بزنه و منم جلوشو نگرفتم ! خیلی وقتا فقط روو کاغذ می نویسم و ذهنمو خالی می کنم ولی امشب تصمیم گرفتم اینجا بنویسم و اگه یه وقت آرامشتونو بهم ریختم منو ببخشید !
تَه نوشت ۲: اصلاً مجبور نیستید بخوونیدشا ! مجبورم نیستید نظر بزارید ! کلاً راحت باشید ! هر چند اینو باید اول ِ پستم می نوشتم .
تَه نوشت ۳: گفتی : هیچ چیز با گذشت ِ زمان ساده تر نمی شود . فقط ما خسته تر می شویم و پذیرش ِ چیزها برایمان آسانتر می شود... راست گفتی !
===================
1-نوشتن احساسات وبیان آن یک تکنیک برای درمان اضطراب وافسردگی است واین ازنظرعلمی اثبات شده ودراخبارعلمی مکررگفته شده است
2- علت افسردگی=کمبودکلسیم بدن>کم خونی>کم بودویتامین ب>>ناشی ازاسترس بعلت منع جذب ویتامین ب>افسردگی>پارانویاوسوء ظن وبدبینی
طبق بیان کارشناسان وزارت بهداشت 90ایرانیان کمبودکلسیم که خون سازاست دارند درنتیجه کل ایران بفرموده مرحومه پریرخ دادستان مادرروان شناسی جهان امروزوشاگردژان پیاژه درمعرض استرس هستندکه افسردگی به دنبال داردتفاوت افسردگی بااضطراب درگوشه نشینی افسرده است ومضطرب بیشتردرجمع است پس اگرخائن باشیم همه ایرانیان راشامل میشه
3-چون این کارسبب سرکوب اضطرابم میشه مثل هنگامی که چای که سردوتراست میخوریم برای نیم ساعت بهبودمی یابیم امابعدش تعفنش تمام وجودمان راازدردهای عضلانی تاناراحتی های قاعدگی وآرتروزوغیره میگیره
بهتراست بجای رفتن مکررنزدپزشک خودمان شب ها غذاهای کلسیم دارمثل کنجد،بادام،پنیر،باقلاکه الان فصلش هست،شیربهمراه خرماو...بخوریم عسل موم داربخوریم
4-زنان بایدروزی یک ساعت حرف بزنندیابنویسندواگرکمترحرف بزنندعصبی وافسرده انداین هم ازنظرعلمی اثبات شده است ورئیس انجمن اسیب های ایران سال 58گفته مشکل زنان ایران این است که کمترازروزی یک ساعت حرف میزنند
5- وب گردی ونوشتن خودش روان درمانگراست بیشتربایدسربزنی
نمک بدون یدچشیدن قبل وبعدغذاافسردگی رامی کاهد
درالویت قراردادن غذهای حاوی ویتامین ب افسردگی راریشه کن میکندمثل روغن زیتون بابو
پرهیزازغذاهای سردوترافسردگی رامی کاهدبایدانقدرغذای گرم وخشک خوردکه ادراربرنگ طلای زردباشدمثل آب بی رنگ نباشد
بایدغذای سازگارباکبدخوردبرای شناخت کبد(طبع)به دکتربابک کاویان منش -تهران22881220رجوع شود
بایدتنوع غذائی داشت ودومرتبه دریک روزازیک نوع غذااستفاده نکرد
بایدبه شناواستخررفت
بایدروزی 45دقیقه پیاده روی داشت
نبایدصبح لبنیات خورداین بهترین درمان افسردگی است
بایدخواب شبانه کافی ازساعت 11الی 12شب تاصبح داشت
بایدصبح یک سوره ازکتاب مقدس دینی که به ان معتقدیم خواند
بایدوضو داشت این بهترین نوع اب درمانی است
ازمکانیسم ازدواج یعنی معاشقه استفاده کردبوسه های ممتدداشت تاکالری سوزاند
بایدهرکاری که منجربه عرق میشه وسبب بازشدن منافذپوست میشه داشت
...
بازم ممنونم از راهنمائی هاتون.
چه خوب که بالاخره تصمیم گرفتی به داد خودت برسی حنانه جون...
نمیدونم چی بگم...اما من...به گمانم خیلی دیر شده...رسما تباه شدم...
بهم سر بزن...
مرضی می خوام به داد خودم برسم ولی .. ولی زندگی نمی زاره ! حالم خیلی خرابه ! خیلی !
اصلاحیه
رئیس انجمن های اسیب شناسی سال ۸۵میگه ...
-----------
تلفن کاویان منش ۲۲۸۸۱۸۸۰
http://tarmusic.persiangig.com/armin.mp3
این لینک رو گوش کن نظرتو سریعا بهم بده
دکلمه خودمم
انتخاب ملودی مهدی خاکزاد
باشه آرمین ، سعی می کنم گوش بدم و بهت بگم !
راستش امشب اصلاً حالم خوب نیس !
به به !خونه تو مبارک !
خیلی باحاله و عجیب !
طی یک حرکت انتحاری هممون بی هماهنگی پریدیم بلاگ اسکای
ممنون دوست من.
جدی ؟ مگه تو هم اومدی بلاگ اسکای ؟
سلام حنانه جونم. نگرانت شدم!!!امیدوارم همیشه شاد باشی و عاشق. زود زود هم بهمون سر بزنی باشه گلم؟
مواظب خودت و دلت باش عزیزم.
راستی من آپمو منتظر رد پای قشنگت.
سلااااااااااااااااااااااام عزیزم.
مرسی.
این روزا اصلاً حال خوشی ندارم پونه !
یه کم که روبراه شم میام پیشت خانومی!
حنانه جان
ببخشید این مدت بهت سر نزدم
مادر بزرگم مریض بود منم خیلی ناراحت بودم حوصله نتو نداشتم
عزیزم منم روان شناسی خوندم افسردگی قابل درمانه اصلا نگران نباش البته من دقیقا نمیدونم مشکلت چیه و تازه تو حدی ام نیستم که بخوام بهت چیزی بگم فقط اینو بدون که تدریجا حالت خوب میشه
حتما به حرفای روان شناست گوش کن و جدی جدی دوره درمانو طی کن
همه چی به خودت بستگی داره
اگه بخوای حتما زود زود می تونی یه حنانه شاد بشی
در ضمن از هر چیز غم انگیز و ناراحت کننده دوری کن و آهنگ غمگین ، فیلم غمگین و ترسناکو اینا ، اخبار و حوادث و دوستان ناراحت ... خلاصه هرچی که حالتو بد میکنه ازش فاصله بگیر
با دوستان شادت باش، موسیقی شاد گوش کن، جوک بخون و بگو ، برقص ، برو تو طبیعت، ورزش کن ، پیاده روی ... دنبال هر چیزی که میتونه خوشحالت کنه باش
ایشالا که زود زود خوب میشی
اینو بدون که همه دوستات اینجا دوست دارن و میخوان که تو حالت زود خوب بشه
بوووووووووووووس
گللللللللللللللللل
خواهش می کنم ، پیش میاد !
حالا حال مادربزرگت بهتره انشالله ؟
مرسی از راهنمائیات عزیزم. آره قصد دارم دوره درمانمو کامل کنم !
قول می دم زود زود خوب شم !
منم دوستتون دارم.
بوووووووووووووووووس .