-
نقل مکان
یکشنبه 13 بهمن 1392 12:29
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به تک تک ِ شما دوستای خوب و وفادار ِ قدیمی. ممنونم از لطف و محبتتون و اینکه تو این مدت به یادم بودید و به اینجا سر زدید. من هم دلتنگتون بودم و هستم ولی متاسفانه دیگه فرصت حضور در اینجا و نوشتن و یا سر زدن به پیج هاتون رو ندارم. از وقتی هم که فیس بوک اومد و با اصرار ِ یکی از...
-
سکوت
دوشنبه 7 مرداد 1392 14:29
سکوت ، زبان ِ صبوری ست! خاموش می مانی نه اینکه حرفی برای گُفتن نباشد ، وُسعت ِ معنای انتظار در کوچکی ِ حجم ِ کلمات نمی گُنجد! گاه تنها به آهی روزگار می گذرانی و گاه به اشکی ، غُبار ِ غم می تکانی اما تنها کورسویی از امید چشمان ِ خواب آلوده را به باز ماندن محکوم می کند... چیست این زمزمه دیگر بار که در تو تکرار می شود:...
-
با بهار آغاز کن ... دوباره!
جمعه 2 فروردین 1392 13:41
سلام ، سال نوی تک تکتون مبارک! امیدوارم سال 92 ، سالی پُر از خیر و برکت ، پُر از شادی ، سلامتی و موفقیت برای همتون باشه! امیدوارم هر روز بیشتر از قبل به خودتون نزدیک بشید ، خودتون رو بشناسید... امیدوارم هر لحظه تو آغوشِ خدا باشید... دوستتون دارم.
-
دوست داشتن بهانه نمی خواهد...
شنبه 30 دی 1391 15:27
چه رسم ِ جالبی است! محبتت را می گذارند پای احتیاجت ، صداقتت را می گذارند پای سادگیت ، سکوتت را می گذارند پای نفهمیت ، نگرانیت را می گذارند پای تنهائیت و وفاداریت را می گذارند پای بی کسیت و آنقدر تکرار می کنند که خودت هم باور می شود تنهائی و بی کَس و محتاج! این ایمیل رو دو سه ماه پیش برام فرستاده بودن ، انقدر جالب و...
-
رنجی که تَه ندارد / آدم خبر ندارد
سهشنبه 21 آذر 1391 14:49
آدم ها اغلب دوست دارند همه چیز به عقب برگرده ، بخصوص وقتی زندگی ِ امروزشون سخت تر از زندگی ِ دیروزشونه ، وقتی دچار ِ تغییر و تحول شدن یا در حال ِ این دگرگونی هستن رنج ِ این دگرگونی باعث می شه توی ِ گذشته گیر کُنن و چشمشون رو به زمان ِ حالشون ببندن و آرزو کُنن : « یعنی می شه زودتر این روزا بگذره ! » یکی از دیالوگ های...
-
شاید شروعی دوباره در پایانِ یک پائیز...
شنبه 18 آذر 1391 16:43
بعد از یه مدتِ طولانی ننوشتن ، وقتی می خوای بنویسی احساس ِ یه جور سردر گُمی داری ، انگار الفبای نوشتن از یادت رفته ! دچارِ یه جور وسواس هم می شی که چی بنویسم ؟ اصلاْ از کجا بنویسم ؟ چه جوری بنویسم؟ دیدی این تازه نویسنده هایی رو که هِی می نویسن و هِی کاغذو پاره می کنن و مُچاله و بعدم شوووووت ، توو سطلِ آشغال! حالا الان...
-
هوا بَس ناجوانمردانه گرم است و دلم هوایی ِ باران است...
شنبه 17 تیر 1391 22:49
یکی از بدترین چیزایی که ممکنه برای آدم اتقاف بیافته اینه که بعد از مدت ها بشینی پای وبلاگت و بخوای از خودت بنویسی ، از دل بنویسی و همه ی وجود و احساست رو چاشنی ِ نوشته هات کنی و یکباره دستت بخوره به یکی از کلیدهای ِ لعنتی ِ کیبورد و هر چی نوشته بودی بپره !!!!!! اون قدری که نیم ساعت ِ پیش آرووم بودم حالا نیستم ! چرا...
-
کسی چه می دونه ؟!
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 14:46
کسی چه می دونه؟ روزایی رو از سر می گذرونی و چیزهایی رو می بینی و تجربه می کنی که شاید هیچوقت کسی رو پیدا نکنی که بتونی براش تعریف کنی که چی شد و کجا بودی و به کجا رسیدی... یعنی خب هر کسی شاید بتونه کمی از حرفات رو درک کنه ، چون تجارب آدما مثل ِ هم نیس شاید فقط تا حدودی شبیه به هم باشه ! کسی چه می دونه ؟ چه می دونه این...
-
سردرگُمی
سهشنبه 22 فروردین 1391 12:25
توو یه سایه روشن انگار بین ِ تاریکی و نورم تازه از ظلمت گذشته ولی از روشنی دورم میون ِ نقشه ی دنیا مثل ِ یه نقطه ی کورم یا مثل ِ یه ماهی انگار زندونی میون ِ تورم از درون شکسته ، اما کوهی سر تا پا غرورم دَردارو طاقت میارم اینروزا خیلی صبورم شاید این مرز ِ رهائیست این ! که در حال ِ عبورم دلخوشم به اینکه شاید یه قدم...
-
فلوت نیوز
یکشنبه 20 فروردین 1391 15:49
وقتی یه مدت از خونه و زندگیت و دوست و همسایه هات دور می شی وقتی بر می گردی یه کم احساس غریبی می کنی . حال و روز ِ منه که هی می رم و 20 ، 25 روز نیستم و دوباره میام یه سرکشی می کنم و دوباره می رم تا 20 ، 25 روز ِ دیگه! چه کنم که تعطیلی بود و باز دسترسی به نت نبود، حالا فک می کنین توو چه دهات کوره ای زندگی می کنم که هی...
-
عزیز ِ رفته سفر کِی بر می گردی ؟!!!
شنبه 13 اسفند 1390 16:18
بلاخره روز ِ رفتنش رسید. خیلی برای این روز انتظار می کشید. به گفته ی خودش هر چی به اون روز نزدیک تر می شد دلشورش بیشتر می شد. هممون توی یه هول و وَلایی بودیم که وسائل سفرش رو آماده کنیم. هم روزای خوبی بود و هم بد ! از همون روزا به دل تنگی های این روزام فکر می کردم ، سرمون گرم بود ولی اون دلتنگیه وجود داشت و روز به روز...
-
شما فرض کنید عنوان ندارد چون چیزی به ذهنم نرسید...
شنبه 8 بهمن 1390 13:51
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به همگی. توی یه کافی نت نارنجی نشستم و در حالی که ترانه ی اسپانیایی ِ آمور میو داره پخش می شه دارم ُتند تُند اینارو تایپ می کنم ، آخه دیرم شده و باید برم... گفتم نارنجی چون پرده هاش نارنجیه و تمام ِ پرده ها هم کاملاً کشیده ، نور ِ نارنجی همه جا رو گرفته ، حتی منم...
-
زندگی پُر از قوریاغه هائی ست که به تو زُل زده اند...
چهارشنبه 23 آذر 1390 13:41
امروز از آن روزهائیست که بی هدف نشستم تا چیزی بنویسم ، یعنی نمی دانم درباره ی چه بنویسم فقط دلم می خواهد حرف بزنم. هِی یک جمله می نویسی و در فکر فرو می روی انگار ذهنت ناآرام است و افکارت را نمی توانی جمع کنی. کمی تشویش داری و متوجه می شوی که ناخواسته داری پایت را تکان می دهی ! اتاق سرد است و نوک ِ انگشتانم یخ کرده !...
-
چشمان ِ ما هیچ گاه به تاریکی عادت نمی کند...
پنجشنبه 17 آذر 1390 15:07
وقتی سخت ترین روزها و طوفانی ترین حال و هوا را از سر می گذرانی یاد می گیری که فقط در لحظه خوش باشی و البته به خوش ترین لحظات هم دل نبندی ! یاد می گیری که به آرامشی که در حال حاضر داری دل نبندی که باز هم طوفان هایی در راهند و در طوفانی ترین لحظات ، امید داری که آرامش ِ بعد از آن را خواهی دید چون طوفان ها گذرا هستند !...
-
باران که ببارد چتری خواهم شد برای تو...
یکشنبه 8 آبان 1390 15:05
پشت پنجره که می ایستم ، تماشای باران آن چنان مرا به وجد می آورد که باورم نمی شود تا همین چند سال پیش روزهای ابری و بارانی دلگیرترین روزهای زندگیم بودند... حالا اگر ده روز هم پشت سر هم باران ببارد دلم نمی گیرد و برای آفتاب هم چندان دلتنگ نمی شوم... اصلاْ باران که می بارد احساس سبکی عجیبی می کنم . فقط گاهی یکباره دلم...
-
دنیا را لمس می کنم...
پنجشنبه 21 مهر 1390 13:13
یک خیابان ِ طولانی ، مسیرِ پیاده روی ِ هر روزم شده ، هر روز ِ هر روز هم که نه ، حداقل چهار روز در هفته ! قدم زدن در آن خیابان از خود بی خودم می کند ، یادم می رود که کجایم و غرق در دنیای اطرافم می شوم . در هر دو سمت ِ خیابان ، درختانِ بلندِ کاج کنار ِ هم ایستاده اند و تا انتهای مسیر همراهیت می کنند . انتهای مسیر ،...
-
می دانی بابا...؟!
جمعه 8 مهر 1390 18:03
می دانی بابا ، دلم گرفت وقتی پریشب روبروی هم نشسته بودیم و داشتیم با صدایی فریاد مانند عقایدمان را به گوش ِ هم می رساندیم . وقتی می گفتی کلاً سنت ها و عقاید را دارم زیر ِ پا می گذارم! وقتی گفتی دارم از ریشه می بُرم ! دلم گرفت وقتی همه ی اینها را با فریاد می گفتی و من هم با فریاد جواب می دادم ! من و تو مقابل ِ هم نشسته...
-
یادت باشه سایه ها ممکنه یه روزی خودشون رو نشون بدن !
چهارشنبه 6 مهر 1390 13:53
شاید باور نکنی وقتی می گم : « همه ی آدما ، همه ی پتانسیل های منفی و مثبت رو توو وجودشون دارن ، یعنی هر کاری از هر آدمی ممکنه سر بزنه ! » ما آدما فِک می کنیم بعضی کارا فقط مخصوص ِ بعضی آدماس ! فُلانی رو می شناسی ؟ آدم کشته ! مرتیکه ی فُلان فُلان شده ! دختره ی هرزه ! فاحشه ست ! معلوم نیس با کیا خوابیده ؟! مَردَک ِ دزد !...
-
جیب های بزرگ... دست های بزرگ... قلب ها ی بزرگ...
چهارشنبه 30 شهریور 1390 16:37
دیروز که در خیابان قدم می زدم با خودم فکر می کردم که سال هاست مانتوهایم جیب ندارند . نمی دانم چند سال است اما می دانم خیلی وقت است که دیگر هر مانتویی که خریدم هیچ جیبی نداشته یا اگر داشته انقدر کوچک و نمایشی بوده که به زور دست ِ مُشت کرده ام در آن جا می شد . از وقتی جیب نداشتم دستانم زیاد ِ از حد حرکت می کنند و موقع ِ...
-
تو رو به خدا بعد ِ من مواظب ِ خودت باش...
یکشنبه 20 شهریور 1390 11:45
گاهی ، وقت ِِ خداحافظی از کسی ، خواسته یا ناخواسته می گیم : « مواظب ِ خودت باش ! » مواظب ِ خودت باش یعنی فکرم پیش ِ توئه ! مواظب ِ خودت باش یعنی برام مُهمی ! مواظب ِ خودت باش یعنی نگرانتم ! مواظب ِ خودت باش یعنی دوستت دارم ! مواظب ِ خودت باش یعنی به خدا می سپارمت ! مواظب ِ خودت باش یعنی... واقعاً مواظب ِ خودت باش !...
-
قصه ها بالاخره به تَه می رسند...
جمعه 18 شهریور 1390 13:50
دلم قصه می خواهد ، قصه های شیرین ِ آن روزهای دور ! قصه هایی که بابا شب ها برایمان تعریف می کرد ، بیشتر تکراری بودند اما شنیدن ِ همین تکراری ها هم برایم لذت بخش بود . گاهی هم مامان برایمان قصه می گفت وقتی با خواهر و برادرم ردیفی و کنار هم دراز می کشیدیم و الکی چشمانمان را به هم فشار می دادیم و گوشهایمان می شنیدند و...
-
زمین ِ خالی ، جای ِ خال هایت خالی نیست...سبز است ، هنوز...
شنبه 12 شهریور 1390 14:40
دیروز صبح که بیدار شدم ، طبق عادت ِ معمول به سمت ِ پنجره رفتم و پرده را از دو طرف جمع کردم و مشغول ِ بستن ِ آن با بند بودم که چشمم به بیرون افتاد ، به زمین ِ خالی ِ روبروی ساختمانمان که هنوز دست ِ بساز و بفروش ها به آن نرسیده و با اینکه خرابه و خاک و خولی ست اما با این حال ، نگاه که می کنی دلت باز می شود چون هنوز سبزه...
-
مُچاله ها دور انداختنی اند ؟!!!
دوشنبه 7 شهریور 1390 17:01
آدم ها مُچاله به دنیا می آیند آرام آرام که قد می کشند ، صاف هم می شوند روز به روز پُخته تر می شوند زیباتر می شوند اما انگار درونشان مُچاله می شود مغزهاشان قلب هاشان احساساتشان اعتماد به نفسشان ... کم کم فشرده می شوند ظاهرشان خط خطی می شود دوباره خمیده می شوند تا می خورند مُچاله می شوند... تَه نوشت 1: این روزها اینترنت...
-
بس که زندگی نکردیم ، وحشت از مُردن نداریم...
شنبه 5 شهریور 1390 00:33
دیــوار ترانه ی جدید ِ داریوش و فرامرز اصلانی خیلی دوستش دارم ! خیلی ! تَه نوشت نداریم.
-
اینم از این !
دوشنبه 31 مرداد 1390 15:02
کار توو کتابفروشی هم به اتمام رسید . دیروز تسویه حساب کردم و اومدم بیرون . یه کم دلم گرفته بود و برای آخرین بار چرخی تووی کتابفروشی زدم و قفسه های پُر از کتاب و لوازم التحریر و ... رو از نظر گذروندم. این آخریا کتاب فروشی بوی ِ مهر گرفته بود . انواع و اقسام ِ دفتر و خودکار و مداد و کیف و جامدادی و کلی خرده وسائل ِ دیگه...
-
آگاهانه ببخشیم ، عاشقانه بمیریم...
یکشنبه 30 مرداد 1390 00:22
بخش ِ پایانی ِ مبحث ِ آرک تایپ ِ دهنده : دهندگی ِ مناسب زمانی ست که آمادگی ِ کامل داشته باشیم تا چیزی را قربانی کنیم . بالاترین مرحله ی دهندگی زمانی ست که دهندگی ، بدون ِ دریافت و بدون ِ پاداش و هیچ چشم داشتی برایمان لذت بخش باشد . همچون خورشید که از تابش ِ خود توقعی ندارد و بر همه یکسان می تابد . دهنده ی آگاه انتخابی...
-
آخه بی خیالی که دَوای درد نمی شه...
چهارشنبه 26 مرداد 1390 23:21
فکر ، فکر ، فکر... نمی شه فک نکرد ، با وجود ِ این همه اتفاقای عجیب غریبی که برات می اُفتن و احساس می کنی که همشون یه نشونه اَن ! گاهی می مونی که واقعاً چی می خوان بهت بگن ، چی رو بهت بفهمونن ؟!! وقتی دو تا تیکه کاغذ که در واقع یادگاری هایی هستن که خیلی برات عزیزن و نزدیک به یکساله که توو کیف ِ پولت قایمشون کردی تا هر...
-
تا چه اندازه متعهّد باشیم ؟!
جمعه 21 مرداد 1390 23:31
ادامه ی مبحث ِ آرک تایپ ِ دهنده : بسیاری از مواقع که دهندگی را در جمع انجام می دهیم ، در زیر ِ لایه های ِ آن ، در فکر ِ تائید گرفتن و خوب جلوه دادن ِ خودمان هستیم . از خود گذشتگی ِ مناسب به دهنده دانش ِ عمیق تری از ارزش ها و تعهداتش می دهد . در حالیکه دهندگی ِ نامناسب باعث می شود هویت ِ خود را گُم کنیم و ظرفیت های...
-
به هَمسفر دل خوش نباش !
دوشنبه 17 مرداد 1390 01:22
به زندگی که نگاه می کنم پُر از شگفتی ست ! پُر از چیزهائی که متحیرت می کنند ، که اتفاق می افتند و تا مدت ها مات و مبهوتشان می مانی ! پُر از فراز و نشیب ، پُر از سختی و آسانی ، پُر از راه و بی راهه ! پُر از خستگی و از پا افتادگی و دوباره قوّت گرفتن و راه افتادن ! پُر از امید و نا امیدی ! پُر از خطر ، پُر از نشانه های...
-
انتخاب نکنی ، برات انتخاب می کنن !
جمعه 14 مرداد 1390 00:31
ادامه ی مبحث ِ آرک تایپ ِ دهنده یا شهید : فردی که کودک است خود را پُشت ِ ماسک ِ کودکی و دهندگی پنهان می کند تا مجبور نباشد روی ابعاد ِ وجودش کار کند ، زیرا کار کردن بر روی خود بسیار سخت است و رنج و زحمت و درد دارد . دهندگی ، دام ِ خطرناکی برای زن و عشقی ست که در وجودش قرار دارد . در اینجا باید حوزه ی هوشیاری یا آگاهی...