می دانی بابا...؟!

می دانی بابا  ، دلم گرفت 

وقتی پریشب  روبروی هم نشسته بودیم و داشتیم با صدایی فریاد مانند عقایدمان را به گوش ِ هم می رساندیم . وقتی می گفتی کلاً سنت ها و عقاید را دارم زیر ِ پا می گذارم! وقتی گفتی دارم از ریشه می بُرم ! دلم گرفت وقتی همه ی اینها را با فریاد می گفتی و من هم با فریاد جواب می دادم ! من و تو مقابل ِ هم نشسته بودیم با فاصله ی یک متری از هم ، اما انگار به اندازه ی چند نسل ، چند قرن از هم فاصله داشتیم ! 

 

می دانی بابا ، دلم گرفت  

وقتی گفتی همیشه آینده ای بهتر از اینها را برای بچه هایت تصور می کردی و انتظار ِ دیگری از بچه هایت داشتی ولی حالا همه چیز جور ِ دیگریست ! شکل ِ دیگریست ! دلت می خواست بچه های تو هم مثل ِ بچه های خواهرها و برادرهایت یا بچه های دیگران در تحصیل و کار و ازدواج موفق باشند و به وجودشان افتخار کنی اما حالا با یادآوری زندگی ِ هر کدامشان و با نگاه کردن به هر کدامشان قلبت به درد می آید و فکرشان عذابت می دهد ! ریحانه ای که ۳۰ سالش شده و هنوز مجرد بودنش و مسائل ِ حاشیه ای ِ دیگرش نگرانت کرده ، علی که در سال ِ سوم ِ تحصیل در دانشگاه ِ تهران ، انصراف داد و کَند از تمام ِ چیزهایی که در آن دانشگاه ِ به قول ِ خودش لعنتی عذابش می داد  و حالا در تکاپو و تقلا برای همیشه کَندن از اینجاست و فعلاً مُدام به درهای بسته می خورد و در خودش بیشتر فرو می رود و من ، منی که در زندگی ِ مشترکم ناموفقم و یکسال ِ گذشته ام پُر از بحران های روحی و روانی بود !

 

می دانی بابا ، دلم گرفت  

وقتی آخر ِ شب که مرا به خانه می رساندی و در کنار ِ هم قدم می زدیم ، فقط صدای شن های خیس ِ از باران زیر ِ قدم هایمان به گوش می رسید و لحظه لحظه سکوتمان را بر هم می زد ! تمام ِ مدت هیچ حرفی دیگر بینمان رد و بدل نشد به جز یک خداحافظ ! 

 

تو خیلی چیزها دلت می خواست که نشد ! مامان هم همینطور ! من و ریحانه و علی هم همینطور ! نمی دانم تقصیر ِ کیست ؟! اصلاً می شود دنبال ِ مقصر گشت یا نه ؟!  

 

می دانم ، دلت گرفت  

وقتی از کودکی هایم گفتم ، از نبودن هایت ، از آغوش و بوسه هایی که از تو می خواستم اما آنقدر آن روزها درگیر ِ کارت بودی و چند روز چند روز به خانه نمی آمدی که حتی شاید به این چیزها فکر هم نمی کردی ، چون اصلاً یک عمر حاجی بابا در گوشت خوانده بود که خوب نیست پدر دخترش را ببوسد یا در آغوش بگیرد ! من از همین سنت ها گله کردم و تو به هم ریختی و گفتی که حرف های بو دار می زنم ، که دارم  سنت ها را از ریشه می زنم ! 

  

می دانم ، دلت گرفت  

وقتی گفتم انقدر درگیر ِ کار و سیاست بازی هایت بودی که حسرت ِ یکبار مسافرت رفتن با تو و یا حتی یک پارک رفتن ِ ساده را به دلمان گذاشتی ! که همیشه تنها چیزی که از تو می شنیدیم این بود که : « طوری رفتار نکنید که برایتان حرف در بیاورند ! من اینجا شناخته شده ام ! آبرو دارم ! به فکر ِ آبروی من و خانواده و فامیل باشید ! » از همان کودکی باید به فکر ِ آبرویی می بودم که حتی نمی دانستم چگونه نوشته می شود ؟!  

 

می دانم بابا ، دلت گرفت  

از حرف هایم وقتی از حسرت هایی گفتم که هنوز است هنوز در دل دارمشان ، که بیشترشان به خاطر جَو و شرایطی بود که به زور در آن زندگی می کردیم ، زندانی که هر وقت یادم می آید بغض می کنم ، که چقدر زندگی کردن زیر ِ ذره بین ِ یک سری آدم ِخودخواه و منفعت طلب  زجر آور بود ! با عقایدشان چهارچوبی برایمان ساخته بودند و ما را زندانی کرده بودند و تو را هم روی ِ این موج ِ  تُند ِ عقاید و سیاست بازی های مکارانه شان حمل می کردند و آنچنان با سرعت می بردند که ما را جا گذاشتی ! یادت رفت ! و وقتی نقاب از چهره هایشان برداشتند و چهره های کریهشان را دیدی ، خُرد شدی و باورت نمی شد که چگونه بی رحمانه تیشه به ریشه ی تو و زندگی ات می زدند و می زنند ! آن زمان بود که کَندی ، از آن شهر و آدم هایش ولی ... ولی دیر بود بابا !  

 

می دانم دلت گرفت  

وقتی اینها را من بلند بلند می گفتم و مامان بغض کرده بود و چشمانش به نقطه ای خیره مانده بودند ، که شاید داشت به گذشته ها و نبودن های ِ طولانی ِ تو و تنهایی بار ِ زندگی و ما ، بچه هایتان را ، به دوش کشیدن ها و جوانی ِ از دست رفته اش می اندیشید...!!  

 

بگذریم بابا که گذشت... اما فاصله ی بین ِ من و ریحانه و علی و تو ، فاصله ی بین ِ افکارمان زیاد است ! بارها خواستیم این فاصله ها را کم کنیم اما انگار دیگر نمی شود ، گاهی فکر می کنم شاید دلهایمان هم از هم فاصله گرفته اند اما وقتی دلم برایت تنگ می شود با خودم می گویم که نه ! بابا هنوز برای من همان بابائیست که در ۲، ۳ سالگی تا ۵ ، ۶ سالگیم ، قبل از اینکه قاطی ِ بازیهای ِ کثیف ِ سیاست شود ، شب ها برایمان قصه می گفت ، قصه ی حضرت ِ علی و مالک ِ اشتر ! داستان های راستان ! و...  

 

من هم دلم می خواست امروز در جایگاهی بودم که به من افتخار می کردی ! دلم می خواست زمانی که در آن شهرستان ِ لعنتی بودیم و آرزوی ادامه ی تحصیل در رشته ی هنر را داشتم ، هنرستانی بود که در آن ثبت ِ نام می کردم و به دنبال ِ علایقم می رفتم ! دلم می خواست وقتی در رشته ی کامپیوتر در دانشگاه قبول شدم بدون ِ توجه به بغض ِ پنهان ِ مامان و اشک هایی که بی صدا بر گونه هایش سرازیر می شدند از نگرانی ِ چگونه از پس ِ هزینه های دانشگاه برآمدن در زمانی که تو تازه بازنشسته شده بودی ، ثبت نام می کردم و وارد ِ دانشگاه می شدم ، شاید الان در جایگاهی بودم که باعث ِ افتخارت باشد ! دلم می خواست وقتی علی رغم ِ میل ِ باطنیم به سر ِ کار رفتم ، آن هم در سن ۱۸ سالگی ، مثل ِ تمام ِ دختران ِ دیگر روی صندلی های دانشگاه می نشستم و با هم کلاسی هایم پچ پچ می کردم و می خندیدم !  دلم می خواست وقتی شریک ِ زندگیم را انتخاب می کردم آگاهانه تر این کار را انجام می دادم تا در زندگیم به بُن بست نخورم ولی ، ولی گاهی انگار هیچ چیز دست ِ خودت نیست ! هست و نیست ! دلم می خواست که می دانستی در دل ِ من و خواهر و برادرم چه می گذرد ؟! که گاهی وقتی با هم درد و دل می کنیم چقدر از تو و مامان حرف می زنیم و غصه می خوریم که چرا بچه های خوبی برایتان نبودیم ، که کاری بکنیم که باعث ِ رضایتتان باشد ، باعث ِ افتخارتان باشد ، که پُزش را بدهید ؟! هنوز هم اگر تقلایی می کنیم برای این است که به موفقیتی برسیم که هم برای زندگی ِ خودمان امیدی باشد و هم مایه ی دلگرمی و خوشی ِ شما !  

 

 

تَه نوشت ۱: بابای من بد نیست ، فقط آن زمان که باید کنارمان می بود ، نبود ! شرایط نگذاشت که باشد !  گاهی وقت ها کنار ِ هم می نشینیم و جدول حل می کنیم ، بحث می کنیم ، راجع به مسائل ِ مختلف حرف می زنیم و حتی شاید بحث هایمان بالا هم بگیرد ولی آخرش ، آخرش هیچ دعوایی در کار نیست ! هر چه باشد بابا ، باباست ! حتی اگر عقاید و تفکراتمان با هم متفاوت باشد دوستش داریم و به او احترام می گذاریم . اما دلم نمی خواهد که اگر دنبال ِ هدفهایم می روم و مخالف ِ عقاید ِ باباست فکر کند دارم به او بی احترامی می کنم ! بابا به خاطر ِ افکار ِ پدر بزرگم و عقاید ِ او و مثلاً احترام به او از یک سری علایق و خواسته های خودش گذشت و رفت دنبال ِ چیزهایی که او می خواست و قاطی ِ این سیاست بازی شدن ها و مسائل و مشکلاتی که به همراهش داشت ، همه و همه از همینجا شروع شد ! بابا عاشق ِ خوانندگی بود و صدای خوبی هم داشت اما ، اما به زور و اصرار ِ حاجی بابا در تظاهرات های آن زمان ، شعار می داد و حنجره اش را برای این چیزها نابود کرد و حتی زندگیش هم در آن خراب شده نابود شد ، هم زندگی و علایق ِ خودش و هم همسر و فرزندانش ! اصلاً قصدم این نیست که بگویم همه چیز تقصیر ِ باباست ، نه ! فقط ... بگذریم... اینها همه محض ِ یک درد و دل ِ ساده بود ، چیزهایی بود که از پریشب بر قلبم سنگینی می کرد و دلم می خواست یک جایی بنویسم تا خالی شوم و حتی در نوشتنش در اینجا هم دو دل بودم ، اما بالاخره نوشتم ! 

 

تَه نوشت ۲: غروب های پائیز آنقدر دلگیر است که انگار تمام ِ دنیا دست بر گلویت گذاشته اند و تا جائی که زور دارند فشار می دهند ! امسال حتی بیشتر از هر سال احساس ِ خفگی می کنم اما با این حال پائیز را دوست دارم...

نظرات 33 + ارسال نظر
کاوه جمعه 8 مهر 1390 ساعت 18:20 http://www.gongekhabdide.blogsky.com

سلام..
راستش این پستت رو خوندم.. درد دلت شنیدنیه.. برای ایجاد تعامل بین نسل ما و باباهامون باید یکی لز خود گذشتگی کنه.. راستش واسه ما بابا از عقایدش و از حرفهایی که مردم در میارن گذشت.. خودشو و افکارشو نادیده گرفت که مثلا ما راحت باشیم.. ولی باور کن منم مثل تو وجدان درد دارم.. چرا باید این شکاف لعنتی دقیقا بیفته بین نسل ما..!؟ چرا بابا و بابابزرگ و قبلیا این مشکلو نداشتن.. !!!؟؟؟؟
بهر حال ختم مسئله هر چی باشه درد آوره....
موید و سربلند باشی.

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
خود ِ منم همیشه سر درگمم ! نمی دونم از خود گذشتگی هایی که بابا یه زمانی به خاطر پدرش و عقاید ِ پدرش کرد و از طرفی ضربه ای زد به زندگی و خانوادش درسته یا از خود گذشتگی ای که یه جاهایی ماها کردیم و باید بکنیم ، یعنی ازمون همیشه این توقع رو دارن ! شاید توو نسل های قبل تر هم اینا بوده ! این تفاوت ها ، این فاصله ها و این از خود گذشتن ها !
فقط من نمی دونم ، نمی فهمم چی شد که به اینجا کشید ؟! از خود گذشتگی ای که باعث ِ آسیب ِ روحی به آدم بشه اصلاً بدرد نمی خوره ! شاید بدترین خیانت باشه ! به قول ِ تو بهرحال ختم مسئله هر چی باشه درد آوره !
ما آدمها در جهت ِافکار و عقاید و خواسته های دیگران از خود گذشتگی می کنیم و بعد از نسل های بعدیمون انتظار داریم که اونها هم در جهت ِ خواسته های ما از خود گذشتگی کنن ! بچه های نسلِ ِ جدید حاضر نیستن از خود گذشتگی کنن و برای همینه که می گیم خودخواهن ، پُر رواَن ، نمی فهمن ! درک نمی کنن ! و.... . اما شاید فقط دارن روی خواسته هاشون پافشاری می کنن ، همین ! نمی خوان خودشون رو فدا کنن و بعد حسرتش رو بخورن ! خود ِ من از کسانی بودم که از بچه های نسل ِ جدید گله و شکایت می کردم ولی بعد متوجه شدم که اونها نمی خوان مثل ِ ماها نسل ِ سوخته باشن ، نسل ِ حسرت خوری و آه کِشی !

فریناز جمعه 8 مهر 1390 ساعت 18:29 http://delhayebarany.blogsky.com

یه روز فکر میکنی مشکل تو فقط و فقط واسه خودته و تکه اما بعد ها وقتی توی این دنیا میچرخی و با حرف ها نشست و برخواست داری میبینی آدم هایی که در دنیای واقعیت سکوت میکنن میشه درد مشترک تو رو داشته باشن

خونواده همیشه توقع داشته... ولی کم کاری هاشو خیلی وقتا در نظر نمی گیره...

و باید احترام بذاری چون...
چون باباست
چون مادره
چون نبودن نبودی...
و کاش
نبودی...

بگذریم..
از ایکاش ها

حالا که اینه اوضاع باید تغییرش داد...

این دنیا مثل یه سفر میمونه... موندنی نیستیم خدا را شکر...
چه قدر راحت می شی وقتی مثل سفر نگاهش میکنی

حتی آدم هاشو
همه ی آدم هاش بدون استثنا


شاد باشی و برقرار حنانه جان...
فلوتت را زیبا مینوازی... از عمق جان

قلبت پر از نور خدا

بله فریناز عزیز ، حتماً کسانی هم درد ِ آدم پیدا می شن !

با گفتن ِ این حرفها اصلاً قصدم این نبود که کسی رو مقصر کنم و اون شب که این بحث افتاد و با بابا مشغول ِ بحث کردن بودیم واقعاً نمی خواستم دنبال ِ مقصر بگردم ، اما می دونم که بابا از خیلی از حرفام دلش گرفت اما من ، من سعی کردم دلگیر نشم از بابا که خب... هر چی که بوده گذشته !

فقط حالا که می خوام گاهی از عقاید و باور ها و خواسته هام دفاع کنم و دنبالشون برم ، عذاب وجدان می گیرم ، انگار عادت کردم به از خود گذشتن ! این خیلی بده که یه عمر طوری باشی که توقع ِ اطرافیانت رو از خودت بالا ببری و بعد دیگه نخوای اونطوری باشی و باعث ِ ناراحتیشون بشی ! اما دیگه نمی خوام به این عذاب وجدان ها فکر کنم ، دلم می خواد یه بارم که شده به خودم فکر کنم و خودخواه باشم ! اونجوری انتخاب کنم و زندگی کنم که دلم می خواد ، حتی اگر اشتباه کنم لااقل بدونم که انتخاب ِ خودم بوده ! البته منظورم این نیست که همیشه از خود گذشتگی کردم ، نه گاهی هم به میل ِ خودم انتخاب کردم اما بیشتر ِ اوقات علی رغم ِ میل ِ باطنیم بوده !

ممنونم فریناز عزیز.
لطف داری !

خدا پشت و پناه ِ تو هم باشه مهربان !

فرزانه جمعه 8 مهر 1390 ساعت 19:48 http://balot.persianblog.ir/

بعضی وقتها فکر میکنم تصمیمات پدرم مسیر زندگیمو عوض کرده
ولی هیچ وقت بهش اعتراض نکردم
نمیدونم باید بهش بگم یا نه
به خودم میگم فایده ای که نداره پس ناراحتش نمیکنم
بابای بینظیریه اما یه وقتهائی سرنوشت ما دست تصمیمات اون بود
سعی میکنم به خودم بقبولونم هر چی شده بهترین اتفاق بوده برام

آره فرزانه ، وقتی همه چی گذشته دیگه گفتن و گِله کردن و نبش ِ قبر کردن به نظرم هیچ فایده ای نداره جز اینکه دلگیری به وجود بیاره !
من هم اون شب شرایطی برام پیش اومد که باعث شد این حرفهارو بزنم و می دونم که شاید بابا ازم دلگیر شده !
همیشه فکر می کنم اگه گذشته ها طور ِ دیگه ای بود الان شرایط ِ زندگیم خیلی فرق می کرد اما...اما گذشته ای که گذشته دیگه چه فایده اگه بخوای هی بهش فکر کنی و حسرت بخوری !
به قول ِ تو باید اینجوری فکر کرد که هر چی که اتفاق افتاده برامون بهترین اتفاق بوده و در واقع سرنوشتمون باید این می بوده تا اینی باشیم که الان هستیم !

محدثه جمعه 8 مهر 1390 ساعت 20:47 http://shekofe-baran.blogsky.com

میفهممت
وقتی دم به خاطر آبرویی که پدرش میگه،از تمام علایقش بگذره
از آزادیاش بگذره
از زندگی خودش بگذره
خسته میشه!
پر میشه از حرفایی ک باید بگه،اما آبرو چی؟؟!!!!!!
میفهممت!

مرسی از تو برای همین درک ! برای همین می فهممت ها ! به اندازه ی کافی دلگرم کننده هست برام محدثه جان. ممنونم.

سلام حنانه عزیز...
خوبی خانومی؟
می دونی دیشب منم داشتم به مامان همین حرف های رو می زدم چون بابایی نبود که مقابلش بشینم بگم که چرا تو این سن نباید یه قاب عکس داشته باشم که هر ۵نفره مون توش باشیم چرا هیچ وقت نفهمید دخترش بیشتر از این که به ماهیانه هایی که به حسابش می ریزه به محبتش نیاز داره چرا هیچ وقت نفهمید دخترش دوست داره به جای لباس ها جور واجور ...کتاب هدیه بگیره چرا هیچ وقت نفهمید دخترش دوست داره به جای سرویس مدرسه باباش بیاد دنبالش چرا هیچ وقت نفهمید که دخترش دوست داره باباش بشینه کنارش باهاش فوتبال ببینه باهاش سینما بیاد چرا هیچ وقت نفهمید دختر دوست داره به جا ی این که تولدش رو تو روزنامه مجله تبریک بگه کنارش باشه بغلش کنه تبریک بگه شایدم فهمید ولی خیلی دیر...
میدونی حنانه شاید بابای منم مثل بابای تو بد نیست ولی هیچ وقت نبود اون روزایی که نیاز داشتم به بودنش تو اوج نوجونیم نبود نبود که تکیه گاهم بشه اون قدر نبود که نبودنش شد عادت اون قدر نبود که یادم رفت بودنش رو اون قدر نبود واسم شد غریبه که وقتی اومد سراغم نخواستم باشه خیلی دیره واسه جبران چون بهترین روزای زندگی من برنمیگرده فقط یه حسرت مونده برام

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.
شُکر ، تو چطوری ؟

نمی دونم چی بگم ، درک می کنم حرفاتو ! ما داستانی متفاوت و در عین ِ حال شبیه به هم داریم ! شاید باباهای ما هم تقصیری ندارن چون با اونها هم همونطور رفتار شده ! درسته که نبودن هاشون و خیلی چیزای دیگه رووی سرنوشت ِ حالای من و تو تاثیر ِ زیادی گذاشته اما دیگه چه می شه کرد وقتی گذشته ها گذشته ؟! وقتی نمی شه هیچ چیز رو تغییر داد ؟! می دونم که حسرت ها بدجور ی دلت رو می سوزونه چون خودمم این تجربه رو دارم ، ولی باز خودم رو دلخوش می کنم به بعضی چیزها و اینکه بهرحال سرنوشت ِ من هم این بوده و باید بپذیرمش !
گاهی فکر می کنم پدر و مادر بودن خیلی مسئولیت ِ سنگینیه ! بعضی ها چطوری انقدر بی فکر بچه دار می شن ؟!!!!

الهه جمعه 8 مهر 1390 ساعت 23:05 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام عزیز دلم....
حنانهٔ من....برای من که بابام هنوزه که هنوزه به ندرت کنارمه و توشرایط مختلف زندگیم پیشم نبوده،درک حرفات و احساساتی که داشتی راحته....همیشه این اختلافها هست....تو زندگی همه...بین هر دو نفری حتی اگر از یه نسل باشن......
اینجا درد دل کردی...امیدوارم سبک شده باشی....اما اینو از من بشنو...برو دنیال اون کاری که دلت میخواد و کاری رو انجام بده که باعث رضایتت باشه....حتی پدرو مادر آدم هم بعدها مسئولیت شکست بچه هاشون رو به دوش نمیگیرن...پس حداقل خودت انتخاب کن تا بعدها هر نتیجه ای داشت فقط و فقط واسه خودت باشه.....
الهی که زندگیت سر و سامون بگیره و دلت آروم عزیز دلم....مراقب خودت باش مهربون من

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام الهه ی من.
می دونم که می فهمی چون همیشه همینطور بوده ! همیشه خوب تونستیم حس های همو درک کنیم عزیزم.

آره الهه ، درست می گی ! باید خودمون انتخاب کنیم تا فردا پشیمون نشیم و حسرت نخوریم که چرا فرصت ِ این انتخاب کردن رو از خودمون گرفتیم ! و البته تووی این انتخاب ها بیشتر باید به رضایت خودمون فکر کنیم تا دیگران ! اشتباهی که من کردم این بود همیشه رضایت ِ دیگران رو در نظر گرفتم تا جائی که احساس کردم دیگه هیچچی برام نمونده ، داغون شدم ، شکستم !

قربون ِ تو برم من ، مرسی خانومی !
تو هم مراقب خودت باش !

حنانه جان اگر من این پست را می نوشتم نظراتش را می بستم شاید، چون تحمل اینکه کسی بگوید بالای چشمهای بابا ابروست سخت است اگر حتی او هر روز از پشت همان ابروهای گره کرده به من نگاه کند. تو لطف کردی که نبستی.
می فهمم، یعنی آنقدر جنس حرفت به تن ما آشناست، به گوشمان، به دردهامان که می فهمم شان. اینجا از آنوقتهاست که سکوت میکنم، که سکوت می کنیم، گاهی حتی نمی خواهیم در خاطرمان هم بابا بشکند. برای بابا هم هینطور است، پدرانی دارند که نمیخواهند در ذهنشان بشکند.
باباها از شکستن بیزارند، پدر بی غرور برایشان مزه ندارد. از به زبان آوردن تردیدها و اشتباهات هم بیزارند. سخت است.

اتفاقاً دو دل بودم که نظرات رو باز بزارم یا ببندم ، اما آخر تصمیم گرفتم که باز بزارم !

آره فرهاد ، همینه ! زیبا بیان کردی ٬ یه حقیقت ِ محضه ! باباها از شکستن بیزارند و البته ما هم نمی خواهیم که بشکنند ! خدا نکنه که شکستنشون رو ببینیم ! همش ازون روز ناراحتم که نکنه قلب ِ بابا از حرفام شکسته باشه ، هیچوقت قصد ِ ناراحت کردنش رو ندارم اما اون شب اگه حرفامو نمی زدم خفه می شدم ، خفه ! می دونم که می فهمی !

آوا شنبه 9 مهر 1390 ساعت 01:06

بابا و قصه های فرسنگها دووووووری
مامان و قصه ء تاهمییییشه صبوری
من و تووووووو و غصه و دغدغه ء
نشکستن دیواری بنام حرمتها
نمیدونم نگفتنامون و توو دل
نگهداشتنامون از اول کااار
خوبی بوده یانه!اماچیزی
که از اول خوااااااستن
ازمووووووون و با اینا
ساختنمون همین
سکوتا بوده..خوبه
که درد دل کردی
امیدوارم سبک
شده بااااشی
حنانه بانوووو
یاحق...

مرسی آوای عزیزم.

چقدر حرفات دلنشین بود ! همینه :
بابا و قصه های فرسنگها دووووووری
مامان و قصه ء تاهمییییشه صبوری
من و تووووووو و غصه و دغدغه ء
نشکستن دیواری بنام حرمتها

منم نمی فهمم ! سردرگمم ! نگه داشتن ِ حرمت ها و سکوت کردن ها و از خود گذشتن ها واقعاً درست بوده یا نه ؟! دیگه نمی تونم تشخیص بدم چی درسته و چی غلط ؟! احساس می کنم توو دریای زندگی دارم غرق می شم ، هر چی هم دست و پا می زنم و تقلا می کنم به هیچ جا نمی رسم ، فقط خسته تر می شم و توانم کمتر و کمتر می شه !
خیلی بده که به جائی برسی که حتی نوشتن هم سبُکت نکنه ! خیلی وقته که لذت ِ نوشتن و سبُک شدن یکی دو ساعتی بیشتر برام دَووم نداره و دوباره یه چیزی روو قلبم سنگینی می کنه !

جوجه کلاغ شنبه 9 مهر 1390 ساعت 01:07 http://6277799926.persianblog.ir

سلااااااااااااااااااام حنانه عزیزم ...
درد دل هاتو که شنیدم به فاصله ی بین خودم و بابام رسیدم و اینکه چقدر از هم دوریم ... و اینکه هیچوقت باهاش درد دل نگفتم و هیچ وقت از احساساتم حرفی نزدم ...
نمیدونم این همه اختلاف بین نسل ها از کجا منشا میگیره اما هر چی هست به قول خودت اونها برای ما عزیزن و ما هم برای اونها ....
گلم مطمئنم که همین الان هم پدر و مادرت به وجود شما افتخار میکنن ... شک ندارم .. حتی اگر خودت این رو بعید بدونی .. پس غصه نخور بانو ...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.

می دونی ، بیشتر ِ ماها این مشکلو داریم و این مشکل و حرف نزدن هامون برامون تبدیل به درد شده !

گاهی فکر می کنم بعضی سنت ها و افکار قدیمی فقط باعث ِ نابودی ِ آدم ها شدن تا رُشد کردنشون ! حیف که آدمها همیشه سنت ها رو قاطی ِ دین کردن و به خورد خودشون و بچه هاشون دادن ، اونم سنت هایی که حتی درک ِ درستی ازش نداشتن !

مرسی عزیزم از دل داریات ! همیشه دلم می خواست کاری می کردم که باعث ِ افتخار ِ پدر و مادرم باشم و برای همین منظور هم همیشه تقلا کردم و روی پای خودم ایستادم و از تلاش دست برنداشتم اما نمی دونم چرا نشد ؟! نمی دونم چرا نمی شه ؟! انگار هیچچی روو به بهبودی تغییر نمی کنه بلکه روز به روز بدتر و بدتر می شه ! نمی دونم شاید هم باید دیدگاهمو تغییر بدم ؟! نمی دونم...؟!

جوجه کلاغ شنبه 9 مهر 1390 ساعت 01:09 http://6277799926.persianblog.ir

حنانه جونم پاییز خیلی دل گیره اما همه ی همین دلگیری هاش اونو جذاب تر میکنه برام .. کاش چون پاییز بودم .. کاش چون پاییز وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم ...

همیشه حس می کنم پائیز خیلی غریبه ! خیلی تنهاست ! خیلی سرد و محزونه ! احساس می کنم باهاش یکی می شم وقتی توو کوچه پس کوچه ها و خیابون هایی قدم می زنم که پائیز تووی اونها موج می زنه !
صدای بادی که لا به لای شاحه ها می بیچه یه حس ِ غربت ِ عمیقی رو بهم منتقل می کنه ، ناخواسته بُغض می کنم و چشمام خیس می شن !

فرزاد شنبه 9 مهر 1390 ساعت 07:57 http://tak-shans.blogfa.com

خیلی به دلم نشست این نوشته ت
یه جورهایی درد مشترکه...شاید با کمی تغییر توی جزئیات...یادته این پستم: http://www.tak-shans.blogfa.com/post-15.aspx

؟
یادته بازم درد مشترک بود؟ مثل هم ان...
خیلی سخته...
نمیدونم چی بگم! واقعیتش کم میارم توی نظر دادن راجع به درد خودم و خیلیهای دیگه..

همین که می گی درد مشترکه یعنی می فهمی ! یعنی فهمیدی ، لمس کردی ، کشیدی و حتی اگه حرف ِ دیگه ای هم نزنی انگار یه دنیا حرف زدی !

پُستتم خوب یادمه !

فرزاد شنبه 9 مهر 1390 ساعت 08:00 http://tak-shans.blogfa.com

راستی فلوت زن جان
والا من قسمت خصوصی نظراتت رو پیدا نکردم
راستش دوس داشتم اگه امکان داره ایمیل(یا خودمونی بگم آیدی یاهوتو) داشته باشم
اگه میشه برام توی خصوصی بذار...خوشحال میشم

راستی شاید به این بهونه یه سری هم به ما زدی...

اگه خوب دقت می کردی درست زیر ِ پروفایلم در قسمتی که نوشته « منوی اصلی » چهار تا گزینه هست که آخریش « ارسال نظر خصوصیه » !

آیدی ِ یاهو رو بی خیال چون من اصلاً فرصت نمی کنم سراغش برم ، ولی ایمیلم رو باشه برات می زارم !

بارو کن فرصتم این روزا خیلی کمه ! دلم می خواد تند تند به تو و بقیه بچه ها سر بزنم و از خوندن پست هاتون لذت ببرم ولی چه کنم که وقت نمی کنم ! ولی چَشم ، خدمت می رسیم.

فرناز شنبه 9 مهر 1390 ساعت 14:55 http://www.zolaleen.persianblog.ir

ما زخم میخوریم از پدرو مادرهایی که خودشون زخم خوردن ..اینو از یونگ شنیدی؟

نه اینو نشنیده بودم ، ولی این جمله از یونگ رو خیلی دوست دارم :
بچه های خوب ِ پدر و مادر ، بیماران ِ روانی ِ آینده خواهند بود .

ساره شنبه 9 مهر 1390 ساعت 15:35 http://fereshtegaan.mihanblog.com/

پدر ها گاهی این طورند. باز تو حقیقت صدای فریاد ها را داری که به آن چنگ بیاندازی از حضورش در زندگیت ... هر چند دیر ... هر چند دور ... من همین را هم ندارم.

ته نوشتت را که خواندم احساس کردم همیشه مجبوریم عذابی داشته باشیم از پس چیز هایی که دوستشان داریم

نمی دونم چی بگم ساره جان ؟! متاسفم .

« همیشه مجبوریم عذابی داشته باشیم از پس چیزهایی که دوستشان داریم » آره ، انگار تبدیل به یه حقیقت شده ! حقیقت هم که همیشه تلخه !

asana شنبه 9 مهر 1390 ساعت 16:31 http://asanaaa.blogfa.com/

سلام عزیزم:

خوبی؟

یه چیزی بگم؟

ما همممون مثل هم هستیم حداقل خودم و تو

با کمی تغییر جزئی

خوب می فهمم چی میگی

زندگی تو همچین خانواده ای خیلی سخته

تفاوت نسل ها تو این خانواده ها کاملا مشخصه

هر دو طرف زجر میکشه

به خاطر همین هم هس که موفقتی که باید رو نداشتیم
چون نتونستیم دنبال استعداد و علایق خودمون بریم

اون ازادی رو که می خواستیم به خاطر "آبرو" ساختگی نداشتیم

می فهمم خوب می فهمم چی میگی

فقط اینا نیس خیلی چزای دیگه هم هس که تو فقط به مهمترینشون اشاره کردی

امیدواره حداقل زندگیمون از این بعد خوب باشه طوری که خودمون می خوایم و به آرامش روحی برسیم و کمی بتونیم احساس خوشبختی کنیم

من به همین کمی هم راضی ام به خدا

ایشالا زندگیت از این به بعد پر از خوشبختی و آرامش و شادی و سلامتی باشه و بعد این همه سختی طعم زندگی خوب رو بچشی

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام آسانا جان.
خوبم. تو چطوری؟

من و تو شبیه به همیم و شبیه به خیلی های دیگه ای که شبیه به ما هستن ! یه جورهایی درد ِ بیشترمون مشترکه !

منم امیدوارم که اینطور بشه که می گی !

مرسی عزیز دلم از تمام آرزوهای رنگی و قشنگت ! مرسی.

بهنام شنبه 9 مهر 1390 ساعت 17:07 http://www.delnevesht2011.blogfa.com

سلام
راستش حرفی ندارم که بزنم
نمیدونم چرا پدر ها فکر میکنند تنها وظیفه شان سیر کردن شکم زن و بچه هاست و بس!
اینجوریه که بعد از مدتی میان و میگن اینهمه جون کندم و شکمت رو سیر کردم پس چرا به اون جایی که باید نرسیدی!!! خب اگه بچه به اون جایگاه که خودش و خودت میخواستی نرسیده به خاطر اینه که اون محبت میخواد! درسته که غذا میخواد و امکانات ولی بدون کنار هم بودن و بدون محبت که نمیشه.....

امیدوارم روزاهای خوب و آرومی رو پیش رو داشته باشی و روی خوب زندگی رو بببینی حنانه ی عزیز

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بهنام.

مرسی از حرفات و دلداریات ! پدر و مادر بودن مسئولیت ِ ‌سنگینیه ! خیلی سنگین ! شاید پدرهامون هم گناهی نداشتن و ندارن چون برای اونها هم همین شرایط بوده !

بازم ازت ممنونم برای آرزوهای خوبت !

[ بدون نام ] شنبه 9 مهر 1390 ساعت 18:32

سلام حنانه جان
خوندمت و اشک ریختم. نمیدنم شاید اشکام به دلیل این بود که دردشو حس کردم خودم هم. حنانه چقدر خوب بود اگه یه پرینت از نوشته هات میگرفتی و میدادی بابات. مثه بچگیها. یادمه بچه که بودم هروقت کار بدی میکردم یه نامه مینوشتم و توش معذرت خواهی میکردم،هیچوقت یاد نگرفته بودم که رو در روی طرف مقابل ایست کنم و معذرت بخام.
یه جا خوندم نوشته بود:همه به پسر نوح گیر دادن که چرا ایمان نمیاره و اونو کافر نامیدن و اینکه چرا پسر پیغمبر خدا حرفای باباشو گوش نکرد و نفهمید یکی فاصله ی سنیه 900 ساله بینشونو ندید.اینو خلاصه تر و به عنوان یه جک گفته بودن ولی من همون موقع هم خندم نگرفت، دردم گرفت حنانه، اخه داریم با پوست و گوشتمون لمس میکنیم این فاصله ی لعنتی رو.

حنانه ولی اون ته نوشت 1 و عشقه. یعنی من عاشق این حیا و معرفتی ام که باز هم نمیزاره ماها هرچقدر ناراضی هم باشیم به پدر مادرامون توهین کنیم خدایی ناکرده. غر میزنیم نق میزنیم ولی ته تهش پشیمون میشیم.


خب خانوم معلم یکم فک کن دیگه. یعنی من کی میتونم باشم؟

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام آتیش پاره.
تو باید جزیره باشی ، نه ؟! حالا منو سر کار می زاری بچه ؟!
چطوری عزیزم؟! دلم تنگ شده بود براتا ! رد پاتو توو وبلاگای دیگه می دیدم ولی هیچ جا آدرس نمی زاری که ! بابا تنبل ، گذاشتن ِ آدرس ِ وبلاگ اونقدرها هم وقت و انرژی از آدم نمی گیره هااااااااااا !

هی می خوام بیام وبلاگت ، آدرسش درست یادم نیست !

آخ آخ این پست ِ منم ماتم نامه ای شد برای خودشا !!!!!

عجب داستانِ جالبی بود این چیزی که گفتی ! واقعاً هم جای خندیدن آدم دردش می گیره !

آره دیگه ، بُکُشَنمون هم باز دلمون نمیاد یه غُری به بابا مامانا بزنیم و تازه غُر هم می زنیم بعدش کلی غصه می خوریم و پشیمون می شیم ! بچه مثبتیم دیگه ، چه کنیم ؟!!!!!!!

دیگه همون اول دستت رو روو کردم !

مامانگار شنبه 9 مهر 1390 ساعت 20:50

....حنانه عزیزم...
...همه اینها داستانهای زندگی مشترک ماست...هریک بشکلی...
...مسیری که هرکدام رفتیم و میرویم تا سفرمان کامل شود...
...مجموعه کائنات و هستی..همه دست بدست هم دادن تا من و تو در این نقطه قراربگیریم...
...مطمئنم که حس و حال این دلنوشته ات ...با حسی که ممکنه مدتی پیش داشتی خیلی فرق میکنه..نازنین..

بله مامانگار عزیزم ،
بارها این حرف هارو خووندم و شنیدم و باور دارم و بازم ممنونم از اینکه دوباره برام تکرار می کنین ! می دونم که هر اتفاقی که برامون می افته ، یه حکمتی داره ! حکمتی که ازش بی خبریم !

بله فرق ِ زیادی بینشون هست ، توو سال ِ گذشته مسائل و بحران ها و بالا و پائین های زیادی رو از سر گذروندم . از لحاظ ِ روحی انقدر ضعیف شده بودم که اگه پیش ِ دکتر ِ روانشناس نمی رفتم و دکترم هم انقدر کمکم نمی کرد نمی دونم کارم به کجا می کشید ؟! هنوز هم این بحران ها وجود دارن ولی قوی تر شدم و بهتر می تونم از پسشون بر بیام ! گاهی خیلی کم میارم اما خب سعی می کنم بایستم .

مامانگار شنبه 9 مهر 1390 ساعت 20:52

تصحیح میکنم..
داستانهای زندگی مشترک=داستانهای مشترک زندگی ما

جزیره یکشنبه 10 مهر 1390 ساعت 10:30 http://jaziretabrik.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
از کجا فهمیدی منم خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من بودی ام.نه ه ه ه ه ه سرکار گذاشتن چیه؟روم نمیشد حقیقتا. من هم نه کم رووووووووووووو
اخه ادرس گذاشتن سخته خو. ولی این هم فقط به خاطر روی گل شما

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
حافظه دارم در حد بوندس لیگا ! چی فک کردی ؟

واقعاً روت نشد ؟! اونم تو ؟!! یعنی باور کنم ؟!

خیلی ممنون که این سختی رو به جون خریدید قربان ! مرحمت کردید !
الان عجله دارم باید برم ولی حتماً سر فرصت میام پیشت !

مونیس روکف یکشنبه 10 مهر 1390 ساعت 11:21 http://tanazi.blogsky.com

می دانی بابا...؟
همیشه موندم که باید گفت یانه ؟! اصلا فایده ای داره ؟!!یا نه وضعو بدتر میکنه ؟!!!

اینو می دونم که پنهون کردن و ریختن ِ تمام ِ اینها تووی دل و حرف نزدن قطعاً وضعو بدتر می کنه ! اما گفتنش لااقل چیزی روخراب تر نمی کنه !

هیشکی ! یکشنبه 10 مهر 1390 ساعت 13:06 http://www.hishkii.blogsky.com/

سلام عزیز..
چرا من تا حالا اینجا رو ندیده بودم ؟
چرا من قلم زیبا تو نخونده بودم عزیز؟
با افتخار لینک شدی...
...
این پستت محشر بود خط به خطشو انگار خودم نوشته بودم.

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام هیشکی جان.
مرسی از محبت هات عزیزم.
ممنونم از لینک !

ممنونم خانومی.

جوجه کلاغ دوشنبه 11 مهر 1390 ساعت 01:34 http://6277799926.persianblog.ir

حنانه ی گلم مطمئنم روز به روز اوضاع بهتر میشه ... یادته به ما چه درسایی میدادی ... نبینم که غصه بخوری ها ... چون غصه خوردن فقط خودتو اذیت میکنه .. فقط مث همیشه تلاش کن و مطمئن باش یه روز خوب میاد ... خیلی زود .. زود ..
همراهتم عزیزم .. و دوستت دارم .. به خدای مهربون میسپارمت از آفت تمام سختی ها ... میدونم مراقبته ...

ممنونم عزیزم. آره ، من اون درسارو فراموش نکردم و هر روز دارم با خودم مرورشون می کنم ، دارم از دل ِ درد و رنج هام می گذرم و سعی می کنم راه حلی برا بهبودیشون پیدا کنم. تا اونا رو بهبود نبخشم اون روز خوب نخواهد اومد ، پس باید به خودم کمک کنم و پیروز شم .

ممنونم از همراهیات عزیز دلم.
مرسی مهربون.

خورشید سه‌شنبه 12 مهر 1390 ساعت 21:25 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

میدونی بانو ...ماها با این همه سختیایی که بوده برامون ... باز سعی کردیم چیزی بشیم که پدر و مادرامون می خوان ... و با وجود کلی اختلاف نظر حداقل بهشون احترام میذاریم ...

اما خدا به فریاد ما و بچه های ما برسه ...

آره متاسفانه !
اما الان به جائی رسیدم که بُریدم ، که دلم می خواد به خودم کمک کنم و خودم رو راضی کنم. بحران سختیه ولی بلاخره باید پشت سر گذاشتش !

نظر باز چهارشنبه 13 مهر 1390 ساعت 21:03 http://pirohanchak.blogfa.com

بی تردید پدر و مادر نعمتهاییند
که قدرشون رو در نبودشون میفهمیم

خب درسته ! پدر و مادر نعمتند ، مُنکرش نیستم.

مومو پنج‌شنبه 14 مهر 1390 ساعت 21:44

بابا ی من هم بابای بدی نیست
اما
اینقدر اما دارد این خوبی که...
بگذریم که از بلند حرف زدن در این همه سال خسته هستم!

یجورایی انگار هممون خسته ایم...

حمید دوشنبه 18 مهر 1390 ساعت 12:48 http://abrechandzelee.blogsky.com/

کاش این ته نوشت اول رو جای اینکه اینجا به ما بگی به خودش میگفتی...
با همین لحن آرام و مهربانانه...که مطمئنم در دلش اثر میکرد...

هنوزم دیر نیست...امتحان کن...
قبل از اینکه این دل شکستگی کهنه بشه...

به خودش هم گفتم ، اما نه ساده ی ساده ، شاید یه کم غیر مستقیم ، بعداْ بازم گفتم و همیشه می گم . امیدوارم بابا حرفامو درک کرده باشه !

امیدوارم دلش ازم نشکسته باشه ، ظاهراْ که انگار اینجوری نیست خدارو شکر !

کورش تمدن سه‌شنبه 19 مهر 1390 ساعت 16:09 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خودت تو ته نوشت همه چیزا رو گفتی
همیشه ۱ نفر مقصر نیست
اصلا مقصر پیدا کردن مشکلی رو حل نمیکنه مهم پیدا کردن راه حله

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

آره ، واقعاْ هم قصدم دنبال مقصر گشتن نبود...

رها پویا چهارشنبه 20 مهر 1390 ساعت 17:50 http://gahemehrbani.blogsky.com/

میفهممت حنانه کامل درک میکنم چی میگی آدم های نظیر بابای عزیزت رو که قربانی شرایط مملکت شدند رو خوب میشناسم میدونی حنانه خیلیهاشون یه حرفی زدند و به قولی توش موندند ...اما خوب کردی نوشتی همیشه نوشته هات رو اینقدر خوب و بی تکلف مینویسی که دقیقا میتونم لمسشون کنم
تو فکر خودت رو داری و راه خودت رو میری بابا هم
حسرت نخور درد دل کن و سبک شو اما حسرت نخور به کارهایی که دوست داری برس عزیزم
موفق باشی

ممنونم رهای عزیزم به خاطر دلگرمیات !

می دونی ، گاهی حسرت می خورم ولی خیلی زود به این نتیجه می رسم که هر چیزی که اتفاق افتاده حکمتی داشته و بی دلیل نبوده ! دیگه زیاد حسرت نمی خورم ، فقط می خوام معنای خیلی چیزارو بفهمم ، دلم می خواد راهی که باید برم رو بتونم تشخیص بدم و حرکت کنم ، آخه گاهی شدیداْ احساس سردرگمی می کنم ، احساس گمگشتگی ! دلم یه امید می خواد ، یه چراغ روشن برای ادامه ی مسیر ... می دونم که باید به خدا توکل کنم ، حتماْ خودش راهو نشونم می ده !

تیراژه جمعه 22 مهر 1390 ساعت 00:09 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام
میشه به احترام این پستت
به احترام این دل گرفتگی ها
به احترام دختری که خیلی زود بزرگ شد
به احترام پدری که سوخت شد در جبر زمانه
به احترام اشک های بی صدای یک مادر
به احترام سرگشتگی های یک برادر
به احترام یک قلم صادق و روان که ما را قابل خواندن این پست دانسته سکوت کنم؟
اجازه هست حنانه ی بانوی گرامی؟

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.
اجازه ی ما هم دست شماست خانوم !
لطف داری عزیزم.
همین سکوتت هم برام دنیایی حرفه تیراژه جان.

آذرنوش شنبه 7 آبان 1390 ساعت 23:17 http://azar-noosh.blogfa.com

سلام حنانه ی عزیز.چه خوبه که به هرصورت اینا رو به بابات گفتی این حرف دل خیلیا از جمله منه.تفاوت عقیده ای که بین ما با والدینمون هست واونا اسم این تفاوت وسرکشی و بی آبرویی میدونن...کلا بابابام بحث نمیکنم چون میدونم نمیفهمم ولی شاید یه روز حرفای من هم بیرون بریزه ...حرفایی که عقده ی چندین ساله ام شده...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
آذرنوش جان اونها هم تقصیری ندارن چون فاصله ی عقیده و تفکر اونها هم با پدر مادرهاشون زیاد بوده !
من هم هیچوقت خیلی با بابا بحث نمی کردم ، اون شب هم اتفاقی بحث کردیم و ترجیح می دم دیگه هیجوفت بحث نکنم که دلگیری ای پیش نیاد...

وانیا شنبه 7 آبان 1390 ساعت 23:52

حنانه ی عزیزم
چقدر حس کردم این حرفا رو چقدر برام آشناست این حسها
چقدر بلند بلند حرف زدم ولی کسی صدامو نشنید

این سالهایه اخری دیگه فهمیدم که کسی نمیفهمه
دور شدم گم شدم



وانیا جان
این درد تک تکمونه !

هممون یه جورایی خواستیم حرف بزنیم ولی انگار گوش شنوایی نبود ، هی سکوت کردیم ، هی خودمونو خفه کردیم تا اینکه از توو منفجر شدیم ولی حتی صدای این انفجار هم به گوش هیچکس نرسید...

سمیرا یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 14:51 http://nahavand.persianblog.ir

منم با بغض خوندمش حنانه جان...قشنگ بود..و دل گرفتگی اش را و دل گرفتگی ات را با همه جانم حس کردم..گاهی نباید بشود ولی می شود..انگار پازل زندگی هرکداممان چیزهایی کم دارد..اما بابابازهم عزیز است..کاش از این به بعد بیشتر باشد کنار عزیزانش..

مرسی سمیرا جان.
آره ، بابا همیشه برایم عزیز است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد