این روزهایم
فصل ِ تکرار ِ رویاهائیست که رنگ ِ تو را دارند...
بر دامن ِ حیات
ردی از خاطراتمان می گیرم .
انگشتان ِ لرزانم را
بر تن ِ سرد ِ نیمکت های خالی از حضور ِ تو می کشم
که روزگاری
پایگاه ِ عشق ِ نافرجاممان بودند ،
شاید که هنوز
ذرّه ای از عطر ِ تو
بر پیکره ی آهنی شان ، باقی مانده باشد...
خیره به راهی می مانم
که برای آخرین بار
از زیر ِ درختان ِ بید ِ مجنونش گذشتیم
و چقدر بر خود می بالیدم
که شانه به شانه ی تو قدم بر می دارم
و لبخند هایت ،
سایه بر نگاه های پُر اشتیاقم می انداخت...
بُغضی ، سخت پنجه بر گلویم می فشارد ،
آسمان می غُرّد
و ابری تیره
روزم را سیاه می کند...
باران می بارد
و چشمان ِ من هم تَر می شوند...
بگذار ببارد باران !
خوب است !
شاید برای لحظه ای
تو را به پُشت ِ پنجره بکشاند...
بگذار در این لحظه
هر دو به باران خیره شویم
و باران
همیشه ، یادآور ِ عشق های بی وصال است
و قلب ها چه سبُک می شوند
هر چه باران تُند تر
و مداوم تر می بارد...
بگذار ببارد باران !
بگذار در این لحظه
هر دو به باران بیاندیشیم...
شاید دمی
غرق در ریزش ِ تُند ِ قطرات
قاصدک ِ خیالت
از سرزمین ِ خاطراتمان عبور کند...
رقص ِ قلم ۱/۵/۱۳۹۰
تَه نوشت : خیلی فک کردم که یه چیزی بگم ، آخه حرف برا گفتن زیاد دارم ولی.. نمی شه !نمی تونم تمرکز کنم ، خوابم میاد ، پلک زدن هم برام زور داره ، چشمام که روو هم می افتن باز کردنشون سخته ! باشه یه وقت ِ دیگه ! خودمم دقیق نمی دونم در واقع چی می خوام بگم ولی می دونم حرف دارم...شایدم ندارم و فک می کنم که دارم ؟! مثل ِ مادرائی که هی توهم می زنن که بچشون شاش داره ولی نداره و انقدر بچه ی بیچاره رو در راه ِ توالت به رفت و آمد وادار می کنن که طفلک هلاک می شه...
سلااااااااااااااااااااااام حنانه جونم
خوبی هنرمند من؟
خیلی شعرررررررررت قشنگ ب.د . یعنی خیلی خیلیییییییییییی.بدجووور خوشمان آمد
راجع به ته نوشته تم باید بگم دقیقن حس و حال منو داره پرم از حرف اما نمیتونم بگم...تا میام دس به قلم ببرم حرفا نابود میشن...علاقه ای به نوشته شدن ندارن....
راستی اوووووووووووووووووووووول
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.

می بینم که بلاخره سعادت نصیبت شد و اول شدی !!!!
من خوبم. تو چطوری؟
مرسی عزیز دلم. لطف داری.
واقعاً من نمی فهمم چرا اینجوریه ؟! خیلی بده که دلت بخواد بنویسی ولی نتونی ! فک می کنم اون تنهائی و خلاء و آرامشی که باید باشه ندارم ، این روزام شلوغه ، شلوغ ! در ضمن اون حسی که باید باشه نیست انگار !
آره ، گفتم که !!
نیمکت های سرد
گرمای ِ حضور ِ او
و تو....
حسرتی بزرگ بر دلی که هیچ گاه
از یاد تو نرفته
و باران...
آسمانی که به پهنای صورت ِ خود می گرید
چشم هایی که تاب ِ نگریستن به باران را ندارند
و تر می شوند زیر زلالی باران
و بغض...
لحظه هایی را تصویر می کند
که تا دنیاست بر ذهن می درخشند...
سبز باشی و بی کران
ممنون آلنی.
اونروز اونقدر بی تاب بودم که حالم دست ِ خودم نبود . انگار آسمون هم اینو فهمیده بود و همراهیم کرد...
سلام صدای آروم سکوت شبها
که دلنواز مینوازی...
مدتیه سراغ نمیگیری
گاهی سراغی از آخرین لینکت هم بگیر....
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام فرزاد عزیز.
ممنونم از لطفت !
باور کن فرصت نکردم . چشم خدمت می رسم دوست عزیز.
ته نوشتت هم که
قابل لمسه
یعنی لمسش میکنیم هرروز و هرشب...
اوهوم. ظاهراً این روزا و شب ها همه اینجورین !!!
سلاااااااااااااام حنانه بانو
میگم خوب مگه مجبوری نیمه شب آپ کنی ؟
ئهع !! بنوییییییییییس ! یهنی که چی تمرکز ندارم!!!!!!
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام جناب کوآلا .



آره ، مجبورم ! می فهمی ؟!!!
بخدا فقط شبا وقت دارم.
اونوخ ( ئهع ) یعنی چی ؟!!
خیل خب بابا ! سعیمو می کنم ولی خب دست ِ من نیستش که ، باید خودش بیاد...
کاش اینو تو جزیره رویاهای آبی تون میخوندیم !
آره ، خودمم دوست داشتم اونجا می نوشتمش ، اما خب...
نمی دونم ، شاید یه روزی دوباره وسوسه شدم و رمانتیک نوشتهام رو انتقال دادم به اونجا ! خدا رو چه دیدی !
ی دل سیر بخواب
بعد با خیال راحت بیا اینجا و هر چه دل تنگت میخواهد بنویس
والله یه دل ِ سیر که نمی شه خوابید ولی خب وقتی هم می خوابم ، صبح باید برم سر کار و تا برسم خونه ساعت شده ۴ بعدازظهر ، بعدم یه کم استراحت و تمرین فلوت و کارهای دیگه ، آخرم باز این نوشتنا در ساعات پایانی ِ شب و خواب آلودگی ِ بنده اتفاق می افته ! البته کلاً من نوشتن توو شب رو بیشتر دوست دارم چون یه آرامشی هست که اگه تمرکزم داشته باشم و خواب آلود نباشم بهترین ساعاته برا بهترین نوشتن ها !!! از وقتی رفتم سر کار این ساعات ِ لذت بخش رو از دست دادم.
اگه میخوای غذا بهت بچسبه باید وقتی بخوریش که حسابی گرسنه باشی...اگه شک داشته باشی انقدر با غذا بازی میکنی که از دهن میفته...
نوشتن اجباری نیست...وقتی بنویس که عطش نوشتن داشته باشی...
آره ، موافقم حمید .
گاهی حس می کنم خیلی حرف دارم ولی نمی تونم بنویسم چون تمرکز ندارم ، آرووم نیستم ، حس ها اون جور که می خوام در نمیاد !
ولی گاهی که شروع به نوشتن می کنم انگار همینطور میاد ، خودش میاد...
کیف کردم از این شعر زیبا
مرسی عزیزم.
با فرضیهی دوم بیشتر موافقم !
که اینطور !
سلااااااااااااااااااااااامخوبی عزیز دلم
هنوز این بحرانت خوب نشده چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام ترنج جان.
خوبم.
خب طول می کشه ! من یک ساله که تووی این بحران دارم دست و پا می زنم ، ولی دارم کم کم بارقه های امید رو تووش می بینم ، دارم خیلی چیزا می فهمم ، یاد می گیرم...
حنانه ی عزیزم سلاااااااااااااااااااااام ..
تک تک کلماتت قابل لمسه برام .. خوندن شعرت من رو هم درگیر بغض کرد .. باران نشان عشق های بی وصال ...
خیلی قشنگ نوشتی حنانه ی من .. خیلی سبک .. آرام و غمگین .. غمی که قلبمو از جا در آورد ...
+ درد این روزهای منم همین حرف داشتن و نداشتنه ... ما داریم به کجا میرسیم .. من از این همه سکوت ترسناک می ترسم بانو .. می ترسم روزی بیاد که فریاد هامون گوش خودمون رو هم کر کنه . من میترسم ...
سلااااااااااااااااااااااااااااااااام خانومی.
مسی عزیزم. ببخش اگه غمگینت کردم ، اگه باعث بغضت شدم .
نه عزیزم ، نترس ! گاهی هم سکوت نشونه ی خوبیه ! نشونه ی این که داریم بیشتر عمیق می شیم توو خودمون ، توو زندگی و اتفاقاتش ، داریم یه چیزایی می فهمیم ، یاد می گیریم ، درک می کنیم به معنای واقعی ! نترس ، فقط منتظر باش !
منم دوستت دارم عزیزم.