سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
من امروز خیلی خوشحال و پر انرژی ام و الان توو حس و حالی ام که فقط باید بگم :
یـــــــــــــــــــــــکی بیاد منو بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگیره !
امروز رفتم سر کار و با اینکه کار زیاد بود چون برامون بار ِ کتاب رسیده بود و از ساعت ۹:۳۰ تا ۱۲:۳۰ یه سَره داشتم کتاب جا به جا می کردم ولی با این حال ذوق و شوق داشتم چون همین جا به جا کردن ِ کتابا باعث می شد جای ِ کتابهارو بهتر به خاطر بسپرم و هم اینکه با کتاب های جدیدی که تازه منتشر شدن آشنا شم ! یه سری ِ کامل ِ کتاب های فروغ در قطع ِ کوچیک چاپ شده بود که خیلی خیلی زیبا بود !
بگذریم ، بعد از ظهر وقت ِ مشاورم بود و بعدش هم کلاسم شروع شد ، کلاس ِ ( یونگ ) ! واااااااااااااااااااااااای فوق العاده ست ! قبل از رفتن هم ذوق داشتم و وقتی رفتم ذوق و شوقم چند برابر شد ! به نظرم این کلاس یه کلاس ِ معمولی نیست مثل ِ بقیه ی کلاس های روانشناسی که یه جورایی همشون یه سری چیزارو تکرار می کنن و تاثیراتشون لحظه ای یا مقطعیه و مدام می خوان به آدم بگن که گذشته ها و هر چیزی که برات اتفاق افتاده و تلخ بوده فراموش کن و از نو شروع کن ! البته اون کلاس ها هم تاثیرات ِ خودشون رو دارن ولی کلاس ِ یونگ نمی شه گفت یه کلاس ِ روانشناسیه بلکه به نظرم یه کلاس ِ فلسفیه ، البته فلسفه با زبانی کمی ساده تر ، چون در این کلاس ما به فلسفه ی وجود ِ خودمون ، فلسفه ی زندگیمون و اصلاً فلسفه ی اینکه چرا به این دنیا پا گذاشتیم پی می بریم . یه کلاس ِ خود شناسیه ! نمی گه گذشته ها و تلخی های زندگیت رو فراموش کن بلکه به تو جرئت می ده تا با اونها روبرو بشی و کمکت می کنه تا مسائلی که در وجودت باقی مونده و سالهاست آزارت می ده حل کنی ! اگه درون ِ خودمون رو به یه زیر زمین ِ تاریک تشبیه کنیم با شروع ِ این کلاس ها ، انگار مرحله به مرحله یا بهتره بگم پله پله به درون این تاریکی پا می زاری و آرووم آرووم تمامی زوایا و قسمت های تاریک ِ وجودت رو کشف می کنی ! البته هنوز خیلی زوده که من بخوام ازین کلاس ها اینجوری حرف بزنم و تعریف کنم اما فقط می خوام بگم که اولین جلسه چقدر برام لذت بخش بوده و چه شوقی دارم که زودتر یکشنبه ی دیگه برسه و باز برم سر ِ کلاس ! دلم می خواست همتون می تونستید در این کلاس شرکت کنید ، فوق العاده لذت بخشه ! اینکه به درون ِ خودت پا بزاری و شروع به کشف ِ خود ِ واقعیت کنی ، به کشف ِ حقیقت ِ درونت ، نباید لذت بخش باشه ؟!
استادم می گفت : ما انسان ها همیشه توجهمون به دنیای بیرون معطوفه و به درونمون توجه نداریم ، اما در دوره ی میانسالی آرووم آرووم اتفاقات و کلاً هر چیزی که در بیرون وجود داره برامون عادی می شه و دیگه جذاب نیست و در اون زمان ِ که دنیای درونمون برامون خیلی مهم می شه و یکدفعه توجهمون رو از دنیای ِ بیرون به دنیای ِ درونمون معطوف می کنیم و از خودمون می پرسیم که من واقعاً کی ام ؟! و این دوران یک دوران بسیار سخت و بحرانی برای هر انسانیه که بهش می گن بحران ِ میانسالی ! می گفت : ببینید چقدر خوبه که از الان با درون ِ خودتون آشنا شید تا بعدها دچار ِ این بحران نشید ! از الان توجهتون رو به دنیای درونتون معطوف کنید و سعی کنید بین ِ دنیای بیرون و دنیای درونتون تعادل برقرار کنید ، برقراری ِ این تعادل یک هنره و نمی زاره هیچوقت دچار ِ بحران ِ میانسالی که وقعاً مثل یه سونامی می مونه و ممکنه انسان رو تا مرز ِ نابودی بکشونه ، بشید !
اگر واقعاً جائی رو سراغ دارید که این کلاس ها برگزار می شن بهتون پیشنهاد می کنم که حتماً برید ! استادم کتاب ِ ( خودآموز ِ روانشناسی ِ یونگ ) رو بهمون گفته که بخریم و بخوونیم تا بهتر با مقدماتش آشنا شیم و خودمون رو برای مراحل ِ بعدش آماده کنیم . این کتاب تنها مقدمه ایه برای آشنائی با مکتب ِ یونگ ، شخصی که خودش در سن ۳۹ سالگی به بُن بستی در زندگیش رسیده و حتی در دوره ای از زندگیش مرگ رو هم تجربه کرده ولی سرانجام با آگاهی و شناخت ِ کامل نسبت به خودش و دنیای درون و بیرونش و حتی پروردگارش ، از دنیا رفته !
امیدوارم برای همتون این فرصت ِ مناسب پیش بیاد و بتونید به کشف ِ درونتون بپردازید . به قول ِ استادم : ما به این دنیا نیومدیم که همینجوری زندگی کنیم و بعد هم بریم ، باید بفهمیم کی هستیم و اصلاً تو این دنیا چه کاره ایم ؟! خدا چه هدفی داشته از آوردن ِ ما به این دنیا ؟!
فقط کافیه بخواهید ، بخواهید که درونتونو کشف کنید باور کنید خدا هم کمکتون می کنه !
تَه نوشت ۱: امروز سوار ِ یه تاکسی شدم و این راننده با اخلاق ِ خوبش تاثیری روی من گذاشت که توو دلم گفتم : خیلی دوستت دارم آقا ! دلم می خواست واقعاً اینو بهش بگم ولی خب نمی شد ! یه پیرمرد ِ ۶۰ ، ۶۵ ساله بود ، چهره ی آرووم و دوست داشتنی ای داشت . وقتی بهش سلام می کردی می گفت : سلام دخترم یا سلام پسرم ، حالت خوبه ؟! کدوم راننده رو می شناسی که حال ِ مسافرش رو بپرسه ؟! بعدم که می خواستی پیاده شی ، کرایه رو که بهش می دادی می گفت : دستت درد نکنه دخترم یا پسرم ، احتیاط کن ! کدوم راننده ست که یک چنین توصیه ای به مسافرش بکنه و اصلاً براش مهم باشه ! البته هستن ولی تعدادشون خیلی محدوده ! چقدر دوستت دارم آقای راننده ! چقدر دلم می خواست به جای ِ پدر بزرگم که سالهاست نیست یکبار در آغوش بگیرمت ! چقدر دلم می خواست بگم که دوستت دارم ولی نشد ! الهی همیشه سلامت باشی مرد ! تروخدا احتیاط کن ، هر چند که خودت انقدر خوب و با احتیاط رانندگی می کردی که نیاز به گفتن ِ من نیست ! به خدا می سپارمت !
تَه نوشت ۲: وجود داشتن کافی نیست ، بلکه باید به این وجود داشتن معنا ببخشیم . ( کارل گوستاو یونگ )
تَه نوشت ۳: اینکه این دنیا خوبه یا بده ، جهنمه یا بهشته ، آدمهای این دنیا خوبن یا بدن ، اینا هیچ کدوم مهم نیست ، مهم خودمونیم ، اینکه بخواهیم چجوری زندگی کنیم و چجوری با خوبی و بدی ِ این دنیا و آدماش کنار بیائیم ، این چیزیه که امروز داشتم بهش فک می کردم وقتی توو راه ِ برگشت به خونه بودم...
تَه نوشت ۴: قصد نداشتم امشب آپ کنم ولی راستش انقدر شور و هیجان داشتم و انقدر احساس ِ خوبی نسبت به کلاسم داشتم که دلم نیومد اینارو اینجا نگم و ننویسم ، می دونم که خوشحال می شید ، خواستم خوشحالتون کنم و با حس های خوبم شریکتون کنم !
امروز روز ِ اول ِ کارم بود ، روز ِ خسته ای کننده ای شد برام چون قرار بود از ساعت ۹ تا ۳ بعد از ظهر سر ِ کار باشم و بعد بیام خونه ولی بهم گفتن این هفته رو دو شیفت بیا تا زودتر کارو یاد بگیری و راه بیافتی و از هفته ی بعد همون شیفت ِ صبح ! این موضوع یکم بی حوصلم کرد چون منی که صبح کلی سر پا وایسادم و قفسه ی کتابو بالا پائین ( با چشمام ) کردم و کتابارو مرتب کردم و امیدوار بودم که ظهر می رم خونه و خستگی در می کنم و بعدم به کارای ِ دیگم می رسم ، یهو دیدم خدای من الان که برم خونه باید هول هولکی ناهار بخورم و دوباره راه بیافتم بیام اینجا ! اگه می گفتن یه سَره بمون برام راحت تر بود تا رفت و آمد ِ دوباره ! اما خب هر چی بود گذشت و بعد از ظهر دوباره رفتم و دارم با همکارام یواش یواش دوست می شم ! محیط ِ خوبیه فقط یه کم برام غریبه که اینم طبیعیه ، وارد ِ هر کاری که می شی تا یکی دو هفته اونجا احساس ِ غریبی می کنی ! کتاب هارم برای این مرتب کردم که یه سری از کتابا نامرتب شده بود و مثلاً کتابای یه نویسنده پخش و پَلا بودن ، مرتب کردم که هم یه نظمی به کتابا داده باشم و کار ِ خودم و مشتری هارو راحت کنم و هم جای ِ کتابای مختلف رو یاد بگیرم و به ذهنم بسپُرم !
امروز یاد ِ اولین روزای کاریم افتادم ، روزای نَچَسبی که شدیداً احساس ِ غریبی می کردم و یه دل گرفتگی ِ عجیبی داشتم ، بخصوص که اون موقع ها سن و سالم کمتر بود و تحملش برام سخت تر ، ولی امروز خیلی راحت تر از قبل با این قضیه کنار اومدم و سعی کردم توو محیط احساس ِ راحتی کنم ! اولین بار توو یه اداره ی دولتی مشغول به کار شدم و فقط ۱۸ سالم بود ، هیچ میلی برای رفتن به سر ِ کار نداشتم ولی خب شرایط طوری بود که بهرحال رفتم ، همه ی همکارام چندین سال از من بزرگ تر بودن و اکثراً میانسال ! جوان ترین همکارم ۱۰ سال با من تفاوت سنی داشت ! از رئیسم متنفر بودم چون انقدر بد با من رفتار می کرد و بی احترامی می کرد که آخر هم به خواستش رسید و کاری کرد که ازون اداره به بهانه ی تعدیل ِ نیرو منو کنار بزارن ، اما بابا هم به کمک ِ دوستش کاری کرد که سمت ِ ریاست رو ازش گرفتن ، نه اینکه موضوع ِ تلافی باشه ، آدم ِ درستی نبود و اون سِمَت فرصتی براش شده بود تا هر کاری که دوست داره بکنه ! توو اون اداره یک سال و نیم کار کردم . دفعه ی بعد توو یه آموزشگاه ِ زبان مشغول به کار شدم و یک سال و نیم هم اونجا کار کردم ولی از شانس ِ من هر چی رئیس یا مدیر ِ عتیقه ست گیر ِ من می افته ، این یکی هم یک خانووم ِ نا متعادل از نظر ِ اخلاقی و سوء استفاده کن ! در مقابل ِ کاری که از آدم می کشید حقوق ِ درست و حسابی که نمی داد هیچ ، تازه هر ۲ ، ۳ ماه یه بار حقوقمونو پرداخت می کرد ، دیگه به اینجام رسیده بود ( الان دیدین دیگه ؟! ) آخر ازونجا هم خودم اومدم بیرون ! به غیر از این دو کار ، کارهای دیگه هم کردم ، مثلاً یه مدت تابلو می کشیدم و می دادم به مغازه های لوازم التحریری یا مغازه هایی که چیزای فانتزی می فروختن تا برام بفروشن که البته چندان درآمدی نداشت فقط هزینه ای که برا تابلوهام می کردم در می اومد ! دو هفته ای تجربه ی فروشندگی توو نمایشگاه ِ بهاره رو داشتم ! ۳ ماهی زبان ِ انگلیسی تدریس کردم برای بچه های ۱۰ ، ۱۲ ساله ! یک هفته ای توو یه شرکت ِ مهندسی منشی بودم که از محیطش خوشم نیومد ! این اواخر هم با مجله ی موفقیت یه همکاری ِ ۴ ، ۵ ماهه داشتم که دیگه فعلا ً اون رو هم تعطیل کردم ، چون حال و اوضاع ِ روحیم خوب نبود و بعد هم که رفتم سر ِ این کار و دوست ندارم خیلی هم ذهنم درگیر بشه که دیگه آرامشم رو به کلی ازم بگیره ! تازه کلی هم کارای میکس و گرافیکی و اینا مجانی برا فک و فامیل انجام دادم چون علاقه داشتم !
خلاصه این بود ماجراهای فراز و نشیب های کاری ِ فلوت زن !
الان دیگه خیلی خسته ام ، خیلی ! چشمام دیگه باز نمی شه ، باید برم بخوابم که فردا هم کار دارم و هم کلاسم از فردا شروع می شه ! فردا رو استثناْ بعد از ظهر به جای کار قراره برم کلاس ، همون کلاس ِ « یونگ » ! از اون ور یه وقت ملاقات هم با دکترم دارم ، فردا از امروزم خسته تر خواهم شد اما خب هر چیه خستگی ِ جسمیه و با یه استراحت از بین می ره !
همین که سرم گرمه خوبه چون فرصتی پیدا نمی کنم که توو خودم فرو برم ، که فکر کنم ، با این حال توو محیط ِ کارم گاهی به خودم می اومدم و می دیدم ۱۰ دقیقس به یه جا خیره مووندم و رفتم توو فکر ، احساس می کردم دلم یه جوریه ، سریع بلند می شدم و باز با کتابا مشغول می شدم . اما الانم که دارم اینارو تایپ می کنم یه چیزی ، یه کوچولو داره روو دلم سنگینی می کنه ، یه بغضی میاد و می ره ... خوابم میاد ، برم بخوابم ...
تَه نوشت : فقط خسته ام ...