روزهای تعطیل برای همه برابر با تا لِنگ ِ ظهر خوابیدن و خوش خوشان شدن نیست . در این روزها بعضی ها سر ِ کار می روند مثل ِ من ! بله ، کار کردن در کتابفروشی اینها را هم دارد خب ! البته نه اینکه اصلاً تعطیلی نباشد ، فقط سه روز ِ عاشورا ، تاسوعا و رحلت ِ امام .
پنج شنبه به من گفتند که این سه روز را تعطیلی چون مسئول کتابفروشی مسافرت تشریف داشتند و من با این خیال که سه روز تعطیلم به خانه آمدم و اواخر ِ روز ِ شنبه که در مترو نشسته بودم و در راه ِ برگشت از تهران ، در افکار خودم غرق بودم گوشیم زنگ خورد و گفتند که نه ، فردا تعطیل نیستی ، پاشو بیا سر ِ کار ! ای بابا خب اینو پنج شنبه بگو دیگه ! من به نظم و برنامه ریزی خیلی حساسم ، به اینکه وقتی یک چیز را می گویند هِی عوضش نکنند ، تغییرش ندهند ، فکر ِ دیگران هم باشند که با اعلام ِ برنامه ی شما برای خود برنامه ریزی می کنند . اصلاً شاید من رفته بودم مسافرت یا چه می دانم برنامه ی دیگری داشتم...
خلاصه صبح ِ روز ِ تعطیلمان هم زود از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم بری رفتن سر ِ کار . نه اینکه از رفتن سر ِ کار ناراحت باشم ، نه ، این کار را دوست دارم فقط از بهم ریختن برنامه هایم ناراحت و عصبی می شوم گاهی که البته سعی کردم آرامشم را حفظ کنم . از تاکسی که پیاده شدم باید مسیر ِ ۵ دقیقه ای را تا محل ِ کارم پیاده روی می کردم که عجیب این مسیر ِ کوتاه را دوست دارم و دلم می خواست طولانی تر بود ! مغازه ها تک و توک باز بودند و خیابان ها خلوت بود . هوا نه خیلی گرم بود و نه خیلی خُنک ! نسیم ملایمی می وزید که خنکای خاص و دلنشینی داشت . خانواده ای از روبرویم می آمدند که جلوی ویترین ِ تک و توک مغازه های باز لحظه ای مکث می کردند و دوباره راه می افتادند . پسر کوچکشان با ماسک ِ سبز رنگ ِ قورباغه ایَش که نیشش تا کجا باز بود ، از همان دورتر ها به من خیره شده بود و وقتی نزدیکم شد توانستم چشمان ِ گردش را که پُر از نگاه های شیطنت بار بود و به جای چشمهای قورباغه خیره ام شده بودند ، ببینم و ناخواسته خنده ای کردم به چهره ی قورباغه ای ِ خندانش و انگار خنده ی او را هم از پشت ِ ماسکش حس کردم که چه لذتی می برد از زدن ِ آن ماسک به صورتش و در واقع عجیب و خاص بودنش بین ِ دیگران و حتی اعضای خانواده اش و از دیدن ِ نگاه های دیگران که دیدن ِ یک ماسک ِ ساده روی صورت ِ یک پسربچه برایشان جالب بود یا کسانی که برایشان شاید جالب نبود اما چون هر چه بود چهره ای متفاوت از او ساخته بود نگاهش می کردند و حتی نگاه های بی روحشان ذره ای هم تغییر نمی کرد . اما من خنده ای که به او کردم تا لحظاتی بعد از رد شدنش هم روی لبهایم باقی ماند و هنوز چهره ی سبز ِ خندان ِ قورباغه ایش در خاطرم مانده و از صبح بارها و بارها مرورش کردم و پیش ِ خودم گفتم کاش تمام ِ آدمها به جای آنکه هزار جور ماسک های متفاوت به چهره شان بزنند که حتی تشخیص دادنش از چهره واقعیشان سخت است ، می شد از همین ماسک های خندان ِ کارتونی به چهره بزنند که آدم با دیدنشان ناخواسته خنده اش می گیرد و پیش ِ خودش می گوید کاش من هم یکی از همین ماسک ها داشتم تا چهره ی غمگینم را پشت ِ آن مخفی کنم و خنده ای تا بناگوش باز تحویل ِ آدم های دور و برم بدهم تا شاید آنها را هم وادار به خندیدن کنم .
خلاصه به کتابفروشی رسیدم و البته پشت ِ درهای بسته اش باید منتظر می ماندم . به من گفته بودند چون روز ِ تعطیل است ۱۰:۳۰ بیا که بنده ۱۰:۲۵ دقیقه اونجا بودم و دقیقاً تا ۱۱:۱۵ دقیقه جلوی در ِ کتابفروشی منتظر بودم و در این میان البته تماس هایی هم باهاشون گرفتم و هی داریم میائیم و داریم میائیم که نیامدند و تصمیم گرفتم برگردم خانه ! عصبی شده بودم و توپم پُر بود . خیلی از کتابفروشی دور نشده بودم که زنگ زدند که ما رسیدیم و شما کجائید که گفتم دارم بر می گردم خونه . اما برگشتم ، برگشتم تا حرفهامو بهشون بزنم چون چندین بار این اتفاق برام افتاده بود و یه سری بی نظمی های دیگه هم ازشون دیده بودم که رفتم و حرفهامو زدم و البته عذرخواهی کردند و حق رو به من دادند و قول دادند که این بی نظمی ها رو از بین ببرند و ...
من سعی کردم که دیگر به این موضوع فکر نکنم و روزم را خراب نکنم ولی به آن ماسک ِ سبز رنگ ِ خندان ِ قورباغه ای باز هم فکر خواهم کرد. به چشمان ِ گرد و پر شیطنتی که از پشت ِ آن ماسک نگاهم می کردند و شاید منتظر ِ عکس العمل ِ من بودند و به خنده ای که ناخواسته تحویلش دادم . دوستت دارم ماسک ِ خندان ِ سبزرنگ ِ قورباغه ای یا ماسک ِ قورباغه ای ِ سبز رنگ ِ خندان یا ...
تَه نوشت ۱: اگر بعضی جاها یک کلمات یا جملاتی را هی تکرار کردم ببخشید ، دست ِ خودم نیست . گاهی مرض ِ تکرار می گیرم .
تَه نوشت ۲: رانندگان محترم ِ تاکسی نمی دانم چرا وقتی اسکناس ِ ۵۰۰ تومانی را به دستشان می دهی می گیرند و پرتش می کنند پیش ِ بقیه ی اسکناس ها و زود سرشان را بر می گردانند به سمت ِ پنجره ی بغل دستشان و یک جورهایی خود را به آن راه می زنند ، انگار نه انگار که الان ۵۰ تومان ِ من را بالا کشیده اند . البته بعضی هایشان هم بلافاصله یک سکه ی ۵۰ تومانی یا دو سکه ی ۲۵ تومانی در دستانم می گذارند . با آن ۵۰ تومان نه من گدا می شوم و نه آن رانندگان پولدار ، فقط وجدان ِ کاریشان را ثابت می کنند یا زیر ِ سوال می برند ... می دانم که الان می خواهید بگوئید کدام وجدان ِ کاری ؟! مُردن این چیزا !!!
تَه نوشت ۳: امروز و دو سه روز ِ قبلش دلتنگت بودم ، یعنی دلتنگ ترت بودم . یاد ِ کتابفروشی ِ کفشدوزک و نشستنمان در پارک ِ کنارش که اولین بار آنجا برایم آواز خواندی ! چقدر دلم هوای ِ آنجا را کرده... زمان تُند تُند از ما فرار می کند اما خاطرات همیشه دنبال ِ ما می آیند...
تَه نوشت ۴: این روزها خیلی فرصت نمی کنم پای نت بشینم و خیلی وقته به خیلی از شماها سر نزدم و واقعاً دلم برا نوشته هاتون تنگ شده ! فقط خواستم بدونید اینکه دلم برا نوشته هاتون تنگ شده... سر ِ فرصت میام و می خوونمتون ! راستی من در پست ِ قبل ثواد را با این ث نوشتم و فرداش که داشتم مجله می خووندم دیدم سواد با س است . حالا من ماندم که چرا من سواد را با ث نوشتم ؟! آخه من ثواد با ث رو یک جائی دیدم و برام آشنا بود ؟! کدوم درسته الان ؟!
تَه نوشت ۵: هر بار تصمیم می گیرم یه پست ِ کوتاه بنویسم اما تا شروع به نوشتن می کنم به آخرش که می رسم می بینم باز هم نشد که نشد ! اگر راه ِ حلی دارید که کارساز است و کمک می کند که خیلی زیاده نویسی و روده درازی نکنم لطفاً بی تعارف بگوئید من هم قول می دهم اصلاً به دل نگیرم و ناراحت نشوم و اشکم دم ِ مَشکم نباشد و اینا ! ( آیکون ِ فلوت زن در حالی که نوای غم سر می دهد و دلشکسته شده از دوستان و بلال بلال می خواند و ... ) ( خب یهو می نوشتم آیکون ِ فلوت زن ِ بی جنبه ی انتقاد ناپذیر )
این روزها آنقدر صبورم
که انگار سال ها از رفتنت می گذرد...
همچون تصویری مُبهم بر خاطرم نقش بسته ای
چون هر بار که می دیدمت
از پس ِ پرده ای از اشک خیره ات می ماندم ،
اشکی که از هراس ِ چنین روزهایی
در چشمانم می لرزید...
تَه نوشت ۱: فعلاً تا کتاب فروشی سَر و سامون بگیره ( همونطور که قبلاً گفتم دارن گسترشش می دن ) روزای تعطیل ، تعطیلم ! یعنی امروز و فردا و پس فردا خونه ام ! اما ذوقی برا این تعطیلات ندارم ، ترجیح می دادم می رفتم سر ِ کار تا خونه باشم ، اونجوری سرحالتر و بهتر می شم . البته امروز از صبح حالم خوب بود ولی بعد از ظهر یه دفعه حالم دگرگون شد ، یه حس ِ دلتنگی ِ عمیقی همه ی وجودمو گرفت . این که جمعه ست درست ، جمعه ها بعداز ظهر همیشه دلگیره ولی می دونم این حال ِ من چندان به این موضوع ربطی نداره ! ولی دارم سعی می کنم کارهایی انجام بدم و نزارم این دلتنگی توو وجودم باقی بمونه ، البته این حس ِ دلتنگی اکثر ِ اوقات باهامه ولی نمی خوام اون بد شدن ِ حالم تداوم پیدا کنه ! اومدن تووی نت و نوشتن یکی از کارهاییه که همیشه آروومم می کنه ، خووندن ِ وبلاگ های مختلف هم همینطور ، باید یه مقدارم مطالعه کنم !
تَه نوشت ۲: آلبوم ِ جدید ِ رضا صادقی رو گوش کردم ، یکی دوتا از آهنگاشو بیشتر از بقیه دوست دارم !
این روزا خیلی آلبوم ِ گروه ِ رستاک رو نگاه می کنم . هم از شنیدن ِ آهنگ ها لذت می برم و هم از دیدن ِ همنوازی ها و تک نوازی هاشون ! این دو برادر عجب صدائی دارن ، عجب حنجره ای ! آهنگ ِ بلال بلالشون رو ( بختیاری ) از همه بیشتر دوست دارم ، و همینطور لیلا ( خراسانی ) ! البته تمام ِ آهنگ هاشون دلنشین و شنیدنشون لذت بخشه ولی این دوتا رو بیشتر دوست دارم . هر چقدر سی دی تصویریشو تماشا می کنم سیر نمی شم ! امکان نداره هر بار که این آلبوم رو گوش می کنم یا نگاه می کنم یادی از شیرزاد نکنم ، یادت گرامی شیرزاد !
می گن آلبوم ِ دومشون هم اومده خیلی دلم می خواد اونم بخرم و ببینم ، واقعاً ارزش ِ چندین بار دیدن و شنیدنو داره !
تَه نوشت ۳: زندگی مثل ِ یه فیلمه ! گاهی یه حسرت های بزرگی پُشت ِ بعضی از سکانس های زندگی می مونه و انگار یه آهنگ ِ غم انگیزی این سکانس هارو تاثیر گذار تر می کنه ! ازون سکانس هایی که تا عمر داری توو یادت می مونن و هی مُرورشون می کنی و یادآوریشون در عین ِ غم انگیز بودن شادت می کنه ، در عین ِ تلخ بودن برات شیرینن !
تَه نوشت ۴: چقدر با نوشتن حالم بهتر می شه !!! چقدر من نوشتنو دوست دارم !!! واقعاً اگه نمی تونستم بنویسم ، ثواد نداشتم یا توانائی ِ نوشتن ( از نظر جسمانی ) رو نداشتم چیکار باید می کردم ؟! نوشتن خیلی نعمت ِ بزرگیه ، نه ؟! دنیائی ام با خودت حرف می زنی یا با خدا یا با هر کسی ، اونقدر خالی نمی شی که نوشتن خالیت می کنه ، نمی دونم این قلم و کاغذ یا این کیبورد که حرفاتو به کلمه تبدیل می کنه و ثبت می کنه چی دارن تووشون ، چه جادوئی ان که اینجوری آروومم می کنن ؟!!!
تَه نوشت ۵: یه لُره ( جسارتی به هم وطنان لُری ِ عزیزمان نشود ها !!! منم فقط شنیدم ، جُکه دیگه ! ) می خواسته انشا بنویسه ، اول ِ انشاش می نویسه : به نام ِ خدائی که هر چه می کشیم از اوست !
نمی دونم چرا هر وخ یاد ِ این جُکه می افتم خندم می گیره !
دقت کردین ، توو این پُست از نظر ِ تعداد ِ تَه نوشت رکورد زدما !!!