دیده اگر جانب ِ خود وا کُنی در تو بوَد آنچه تمنا کنی

من همیشه معتقدم هر چیزی که توو زندگی ِ آدم اتفاق می افته یه حکمتی داره ، حتی افتادن ِ یه برگ از درخت هم بی حکمت نیست . اومدن آدم های مختلف توو زندگی ِ آدم ، آشنا شدن با اونها ، حتی نوع ِ رابطه و میزان ِ علاقه ای که می تونیم نسبت به اون آدم داشته باشیم و ... همه و همه دلیلی داره و چیزی رو می خواد بهمون یاد بده ، بفهمونه ! اگه درد و غصه ای داشته باشیم اینها همه نشونه ست برای اینکه بفهمیم داریم رُشد می کنیم ، بزرگ می شیم و خیلی چیزها یاد می گیریم . قبلا ً توو یکی از پُست هام قسمتی از حرفهای ( نادر ابراهیمی ) رو نوشته بودم که گفته بود انسان ِ واقعی هیچوقت بدون ِ درد نمی شه و از درد به عنوان « صافی ِ انسان ساز » یاد کرده بود ! منم روز به روز بیشتر دارم این حرف رو باور می کنم و پی می برم که حقیقتاً همینه !  

 

امروز که کولر رو راه انداختیم وقتی روشنش کردیم ، بوی پوشال های نمناک ِ کولر فضای خونه رو پُر کرد ، یکدفعه با حس کردن ِ این بو حالم دگرگون شد ، این بو برام یاد آور ِ یه سری خاطرات از تابستون ِ پارسال بود ، اتفاقاتی که در عین ِ شیرینی برام تلخ بود و یا در عین ِ تلخی ، شیرین ! حتماً براتون اتفاق افتاده که با حس کردن ِ یه بو یا شنیدن ِ یه صدا یا آهنگ یا دیدن ِ یه صحنه یکدفعه یه خاطراتی براتون زنده شه ، یهو دلتون هُری بریزه پائین و یه حال ِ عجیبی بهتون دست بده !   

تابستون ِ پارسال خیلی روزهای سختی رو پشت ِ سر گذاشتم . کلاً سال گذشته سال ِ عجیبی بود برام ! همون اضطراب ها و دلشوره ها یهو اومد سراغم ، همون حس های عجیب و غریبی که هر روز تجربشون می کردم ، بُغض کردم و یهو احساس کردم پاهام سُست شده و نشستم ! مُرور ِ اون خاطرات هم ، برام تلخی و شیرینی داشت ، یه لحظه اومدم بگم کاش اون اتفاقات هیچوقت نیافتاده بود که آخراش اون همه تلخی برام بزاره ، که هر کاری کردم و هر چی فکر کردم دیدم نه ! اون اتفاقات باعث ِ تغییرات ِ زیادی در من شدن و باید می افتادن ! هیچکدوم بی حکمت نبودن و خدا انقدر جالب این اتفاقات رو پُشت ِ سر ِ هم و به زمانش برنامه ریزی و اجرا می کنه که واقعاً هیچ کس ِ دیگه ای نمی تونه چنین کاری رو انجام بده ! تک تک ِ اون اتفاقات باید می افتادن تا من به اینجا و این مرحله ای که الان هستم می رسیدم ، تا این حد رُشد می کردم و درکم نسبت به زندگی و اتفاقاتش بالا می رفت ! اگه این اتفاقات نمی افتادن من تجربه ی خیلی چیزهای زیبا رو از دست می دادم چون من در سال ِ گذشته چیزهایی رو تجربه کردم که دردناک ولی فوق العاده زیبا و لذت بخش بودن برام ، که حتی با وجود رنجی که متحمل می شدم افتادن ِ اون اتفاقات در زندگیمو واقعاً دوست داشتم ! و امسال هم شروعش برام تلخ بود ولی حالا افتادم توو مسیری که حس می کنم راه ِ زندگیمه ! تموم ِ این اتفاقات مثل ِ یه تابلوئی که علامت ِ یه فِلش یا پیکان رووشون بود سر ِ راهم قرار گرفته بودن تا منو برای رسیدن به این مسیر راهنمائی کنن و مطمئنم توو تمام ِ این مدت خدا کاملا ً حواسش بِهم بود و اگه جائی احساس کرد دارم باز خارج می شم از راهی که باید ، یه نشونه و راهنمای دیگه سر ِ راهم سبز کرد و حالا مثل ِ ماشینی که راه های فرعی رو طی کرده و افتاده توو جاده ی اصلی و می تونه دیگه با یه سرعت ِ منظم و خیالی نسبتاً آسوده حرکت کنه تا به مقصدش برسه ، انگار بالاخره توونستم ازون راه های فرعی بگذرم و بیافتم توو جاده ی اصلی ِ زندگیم ! یعنی اینطوری حس می کنم چون یه آرامش ِ خاصی دارم اینروزا ، حتی بعدازظهر که بوی ِ پوشال های نمناک یاد آور ِ خاطراتی برام شد و حالم رو دگرگون کرد تونستم خیلی زود با یادآوری ِ اتفاقات ِ خوب و تجربیات ِ خوبی که توو تمام ِ این یکسال داشتم ، دوباره تعادل ِ روحیم رو بدست بیارم و خودمو آرووم کنم . همین که این قدرت رو بدست آوردم که خودم رو آرووم کنم برام خیلی ارزشمنده و فکر می کنم اتفاق ِ خیلی خوبیه ! 

 

یکشنبه کلاس ِ یونگ برگزار شد و جلسه ی دوم هم مثل ِ جلسه ی اول پُر از آگاهی و رمز و راز بود برام ! پُر از درس هایی که هر لحظه بیشتر منو به فکر فرو می برد . یه طوریه که انگار هر چی بیشتر آگاهی پیدا می کنی تشنه تر می شی و دلت می خواد بیشتر و بیشتر بدونی ! مثل ِ یه مکاشفه ست و کشف کردن برای انسان همیشه لذت بخش بوده و هست ! وقتی می تونی بخش ِ Ego یا هوشیاری ِ وجودت رو از بخش ِ ناخودآگاه ِ شخصی و ناخودآگاه ِ جمعی تشخیص بدی ، با آرک تایپ ها یا کُهن الگوها آشنا می شی و متوجه می شی که هر کدوم از رفتارهات مربوط به کدوم بخش و کدوم یک از آرک تایپ هاست ، وقتی با کودک و بالغ و والد ِ وجودت آشنا می شی و می تونی تشخیص بدی تمام ِ مشکلات و ضربه هایی که توو زندگیت داشتی و خوردی به علت ِ بیش از حد رشد کردن یا سرکوب شدن ِ یکی از این شخصیت های وجودته و ... ، همه و همه انقدر لذت بخشه و انقدر حس ِ خوبی به آدم می ده که قابل ِ بیان نیست ! درست مثل ِ مادری که از ماه ِ اول ِ بارداریش انتظار می کشه تا بچه به 4 ، 5 ماهگی برسه و بتونه بره سونوگرافی و شکل ِ بچه شو ببینه ، ما هم وقتی می تونیم ازین طریق درون ِ خودمون رو ببینیم و با درونمون و چیزهای جدیدی که در وجودمون هست آشنا می شیم در واقع فکر میکنم همون لذتی رو می بریم که یه مادر با دیدن ِ موجود ِ عجیب و پُر از شگفتی ای که در وجودش داره پرورش می ده تجربه میکنه ! 

 

قسمتی از حرفهای استادم رو اینجا می نویسم که امیدوارم همینطور که برای من شنیدنشون لذت بخش بود برای شما هم باشه : 

 

تا زمانی که از هیچ چیز نمی ترسیم و احساس ِ امنیت می کنیم و احتیاجات ِ ما خیلی راحت پاسخ داده می شود ما در حالت ِ معصومیت به سر می بریم . در اینجا معصومیت به معنای پاکی و بی گناهی نیست ، به معنای ناآگاهی ست ! اگر فرد ِ معصوم نیازها و انتظاراتش برآورده نشود خشمگین می شود . معصومیت در سنین ِ بالا خودخواهی ست ! بچه در رَحم ِ مادر در بهشت است ، بعد از به دنیا آمدن وارد ِ آرک تایپ ِ کودک می شود و انتظار ِ بازگشت به بهشت و همان معصومیت را دارد . ما در سه مرحله از زندگی احساس ِ بودن در بهشت را داریم : 

1- تجربه ی اوایل کودکی و بودن در رحم ِ مادر 

2- تجربه ای که در اوایل ِ دوران ِ عشق و عاشقی داریم  

3- تجربیات ِ وصل ِ عرفانی  

 

آدم و حوا در بهشت احساس ِ آرامش ِ زیادی داشتند ِ همه چیز برایشان فراهم بود و درد و رنجی نداشتند . اما بعد از سقوط ِ از بهشت بلافاصله وارد ِ سفر زندگی شدند و این سفر برایشان رنج آور بود و با یادگیری های زیادی همراه . ما همیشه دوست داریم در حوزه ی کودکی باقی بمانیم ، یعنی همان بهشت و تمام ِ رنج ها را حذف کنیم و تنها پاداش ِ این دنیا را بگیریم. 

 

بهشت جائی نیست که به خواسته های خودخواهانه ی خود برسیم . تا سقوط ِ از بهشت را تجربه نکنیم همیشه همانطور کودک و ناآگاه باقی می مانیم . اما هر زمانی که به خواسته های خود نمی رسیم و نیازهایمان پاسخ داده نمی شود ، سقوط ِ از بهشت را تجربه می کنیم . سقوط ِ از بهشت به انسان احساس ِ عدم ِ امنیت را وارد می کند . اینجاست که وارد ِ آرک تایپ ِ کودک می شویم یعنی حس ِ ترس و عدم امنیت را تجربه می کنیم ، حس ِ سرخوردگی و آسیب دیدگی . هراسان و ناامید می شویم ، احساس ِ خشم ، غم و طرد شدگی داریم . برای یافتن ِ امنیت به جست و جوهای بیرونی و عوامل ِ بیرونی متوسل می شویم . وقتی با یک ناکامی یا یک واقعیت روبرو می شویم نمی توانیم آنرا بپذیریم و ناامید می شویم. هر چه به اتفاقات ِ زندگی و دنیا ایده آل تر فکر می کنیم ، واقعیت ها دردناک تر و تحملش سخت تر می شود و کودک ِ ناکام دنیا را ناامن می بیند . این کودک ممکن است به علت ِ ترس و عدم ِ امنیت حتی به دیگران آسیب بزند چون می ترسد از آسیب خوردن ِ دوباره !  

 

در این زمان یعنی سقوط ِ از بهشت رنج زیادی را متحمل می شویم . این رنج به اندازه ای زیاد است که فرد از آن به شدت فرار می کند و به اعتیاد روی می آورد . اعتیاد به هر چیزی از جمله : خوردن ، خوابیدن ، سیگار کشیدن ، کتاب خواندن ، اینترنت ، ورزش ، مراقبه ، مذهب ، روابط دوستی ، الکل ، مواد مخدر و ... . 

 

اما در واقع این رنج بسیار زیباست چون ما بعد از سقوط ِ از بهشت و تحمل ِ این رنج ها با شکوه ِ تمام ، سَفر ِ زندگی را آغاز می کنیم ، خود را می شناسیم ، دیگران و جهان را می شناسیم ، به خود و دیگران احترام می گذاریم ، مسئولیت ِ زندگی ِ خود را به عهده می گیریم . احساس ِ یگانگی می کنیم و دوباره به بهشت نزدیک می شویم اما این بار آگاهانه . همیشه آگاهی رنج دارد اما در عین ِ حال لذت بخش است . رنج ِ از سقوط ِ از بهشت ، رنج ِ از فهمیدن و رنج ِ از دیر آگاه شدن و از طرفی لذت ِ آگاهی که شَعف ِ فطری دارد . در عمق ِ وجود ِ انسان میل به آگاهی و شناخت به طور ِ غریزی موج می زند . بهشت ِ ناآگاهی ، تاریکی ِ مطلق است مانند زمانی که در رَحم ِ مادر هستیم . هر چه زودتر آگاه شویم تحمل ِ واقعیت ها آسان تر می شود . رنج ها همچون علامتی می خواهند چیزی را به ما نشان دهند . اما ما معمولاً رنج هایمان را انکار می کنیم برای اینکه کاری برای ضعف های خود انجام ندهیم. به دنبال ِ نجات دهنده ای هستیم که ما را از این رنج ها رهایی بخشد و به وضعیت ِ امن برساند در حالی که برای بازگشت به حوزه ی امن باید به توانائی های خود تکیه کنیم . 

  

کودک همیشه فریاد ِ تنهائی سر می دهد ، کمک می خواهد و به دنبال ِ حامی ست . احساس ِ طرد شدن و فراموش شدن رنج ِ بسیار عمیقی ست که در بزرگسالی خود را به صورت ِ اضطراب یا خشم یا افسردگی نمایان می سازد.  ما حق نداریم سر ریز ِ حال ِ بد ِ خود را روی دیگران بریزیم ! مسئولیت ِ حل ِ مشکلاتمان با خودمان است ! و اما باید بدانیم هر قدر از رنج ها فرار کنیم مشکلاتمان بیشتر می شود پس باید بایستیم و با آنها روبرو شویم . 

 

ما 12 نوع آرک تایپ در درونمان داریم و آرک تایپ ِ معصوم و کودک تنها دو نوع از آنها هستند . خوشبختی یعنی ایجاد ِ تعادل بین آرک تایپ های درونی و زندگی کردن با آنها ! 

 

 

تَه نوشت 1: می دونم طولانی شد ، خیلی سعی کردم خُلاصش کنم و دیگه خلاصه تر ازین نمی شد ! می ترسیدم اون مفهوم ِ اصلی رو نرسونه ! امیدوارم براتون خسته کننده نباشه و لذت ببرید. من که 3 ساعت سر ِ کلاسم دلم نمی خواد کلاس تموم شه و حتی اگه ساعت ها ادامه داشته باشه اصلاً احساس ِ خستگی نمی کنم . توضیح دادن ِ تک تک ِ این آرک تایپ ها هم سخته و هم زمان ِ زیادی می بره و در یک پُست نمی گنجه ، به همین علت فقط سعی کردم توضیح ِ مختصری از یکی از مفاهیم ِ اصلی ِ این جلسه رو براتون بنویسم .  

 

تَه نوشت 2: دیروز پیش ِ دکترم بودم و خیلی خیلی خوشحال بود از دیدن ِ این همه تغییراتی که انقدر به سرعت در من ایجاد شده ! می گفت حنا اصلاً باورم نمی شه انقدر سریع داری بزرگ می شی و تغییر می کنی ، رُشدی که توو این مدت داشتی برام غیر ِ قابل ِ تصور بود خیلی خوب از پَسش بر اومدی ، اصلاً دیدگاهت ، حرفات ، رفتارهات همه تغییر کرده... 

 

تَه نوشت 3: آنان که رنج می برند راه ِ مرا ادامه خواهند داد .  « یونگ »

لحظه ها می گذرند...

شب ِ تولدم کاملاً غافلگیر شدم ! از سر ِ کار اومدم ، خونه تاریک ِ تاریک بود . دَرو که بستم ، یه دفعه صدای موزیک تولد تولد بلند شد و چراغا روشن شد و بعدم ماچ و بوس و بغل بود که امونم نمی داد . راستش یهو یه ذوقی کردم ، آخه اولین بارم بود توو تمام ِ عمرم که یه جشن ِ تولد داشتم ، البته خیلی مختصر و کوچیک بود ولی برام خیلی ارزشمند بود . 

دور ِ هم لحظات ِ شادی رو سپری کردیم ، مدتها بود یه جشنی چیزی نداشتیم و انگاری خیلی دلم یه همچین دور ِ همی ای می خواست ! شام خوردیم و بعدش رقص ِ چاقو راه انداختیم ، مراسم شمع فوت کُنون و کیک بُرون و کادو گیرون و عکس گیرون و بعدم یه کم رقص و بعدم کیک خُورون و خووندن آوازهای دسته جمعی ! خیلی خوش گذشت ! همین اتفاق شب ِ تولد ِ ۲۶ سالگیمو برام یه شب ِ خاص کرد !  

 

این ننه نُقلی هم یکی از کادوهای تولدم بود !  

 

 

آخر ِ شب که مهمونی تموم شد ، توو رختخواب که بودم داشتم به چند ساعت ِ قبل فکر می کردم ، به تموم ِ لحظاتی که گذشت که چقدرم خوش گذشت ! داشتم به این فکر می کردم لحظات ِ زندگی ، چه لحظات ِ شادش ، چه لحظات ِ پُر غمش همه خیلی زود سپری می شه و تبدیل می شه به خاطره ! هیچ لحظه ای موندگار نیست ، هیچ تلخی و شیرینی ای موندگار نیست ! هیچ خوشی و غمی موندگار نیست ! آدمای دور و برمون هم موندگار نیستن ! معلوم نیست مثلاً سال ِ دیگه آدمایی که توو مهمونی ِ شب ِ تولدم بودن بازم باشن و بتونیم دور ِ هم جمع بشیم ! اصلاً معلوم نیست خودم باشم که شب ِ تولدی هم داشته باشم ؟!  

 

خاطرات و عکس ها و یادگارهایی که برای آدم می مونن خوبن ، هرچند گاهی آدم با دیدنشون دلش می گیره و بُغض می کنه ! بعضی وقتا دلت می خواد که مثلاً بعضی اتفاقاتی که توو زندگیت افتاده چه خوش و چه ناخوش فراموش کنی تا هربار با به یاد آوردنش بُغض نکنی و حسرت نخوری ولی فراموشی هیچوقت اتفاق نمی افته ، شاید اون خاطره به مُرور ِ زمان کمرنگ و کمرنگ تر شه و ته ِ صندوقچه ی خاطرات ِ ذهنت زیر ِ یه خروار خاطرات ِ دیگه پنهوون شه ولی هیچوقت کاملاً از بین نمی ره ! لابد یه دلیلی داره که ذهن ِ ما همه چیز رو در خودش ثبت می کنه ، لابد لازمه که این اتفاق بیافته ، شاید باید گاهی با یادآوری ِ بعضی خاطرات و اتفاقات درس بگیریم یا درسی که گرفتیم و دوباره به خاطر بیاریم . به هر حال یه دلیلی داره و گرنه خدا که براش کاری نداشت یه جوری ذهن ِ مارو می آفرید که اصلاً حافظه ی بلند مدت نداشتیم یا لااقل بخشی که مربوط به ثبت ِ خاطرات بود نداشتیم ، یا یه دکمه ای چیزی بود که هر خاطره و اتفاقی که نمی خواستیم توو ذهنمون بمونه حذفش می کردیم ! 

 

دارم فک می کنم گیرم که یه همچین سیستمی روو بدنمون بود ، مثلاً می تونستیم خاطرات و اتفاقاتی که برامون خوشایند نیست رو حذف کنیم ، خب حالا من کدووم خاطرات و اتفاقات رو حذف می کردم ؟!!!!!! 

 

هر چی فک می کنم ، حتی تلخ ترین خاطرات رو هم دوست ندارم حذف کنم ، وقتی اونا حذف بشن انگار کل ِ تجربه هامونم باهاشون حذف می شن ، این تجربه ها برامون حُکم ِ سابقه کارو دارن ، انگاری لازمه که باشن ، همینان که به مرور خط و خوط روو صورتمون می ندازن ، موهامونو سفید می کنن ، روحمونو قوی می کنن و قلبمون رو پُر از خاطر و یاد ! همینان که شاید به مرور حتی شخصیت ِ مارو بسازن !  

 

واقعاً که زندگی چقدر عجیبه !!! 

چقدر گذراست !!! 

چقدر ناپایداره !!! 

 

 

تَه نوشت ۱: محیط ِ کارم روو دوست دارم طوریکه دیروز که تعطیل بودم دلم تنگ شده بود ! با همکارام صمیمی تر شدم و همه چیز نسبتاً خوبه ! قراره فروشگاه رو گسترش بدن و این به نظرم اتفاق خوبیه ! بهرحال خداروشکر می کنم که کاری رو که دوست داشتم قسمتم کرد . 

 

تَه نوشت ۲: فردا کلاس دارم دوباره ، جلسه ی دوم ِ کلاس ِ ( یونگ ) ! خیلی خوشحالم ! خیلی ! واقعاً برای رسیدن ِ زمان ِ کلاس لحظه شماری می کنم .