داستان های ِ کوتاه ِ واقعی ِ واقعی !

باد زمزمه هایم را می برد... 

 

غروب ِ سرد و دلگیری ست . باد تُند می وزد ، آنقدر تُند که باید شالَت را محکم با دست نگه داری و حتی اگر بخواهی آرام قدم بزنی مجبورت می کند که تُند تُند راه بروی ، انگار هولَت می دهد و چه لذتی دارد که به زور قدم هایت را آرام کنی و چشمانت را ببندی و باد هِی سیلی به صورتت بزند و تو هیچ برایت مهم نباشد و به نظرت کوچه هم طولانی تر از همیشه باشد و زیر ِ لب ترانه ای را زمزمه کنی که شاید کمی دلت آرام گیرد ، همان ترانه ای که امروز صبح هم در تاکسی پخش می شد و تو در حالی که عینک دودی به چشم داشتی با خیال ِ راهت چشمانت را تَر کردی و ترانه را زیر ِ لب زمزمه کردی : 

شهزاده ی رویای ِ من شاید توئی 

آن کَس که شب در خواب ِ من آید توئی ، تو 

از خواب ِ شیرین   ناگَه پریدم   اورا ندیدم   دیگر کنارم بخدااااااااااا 

جانم رسیده   از غُصه بر لب   هر روز و هر شب   در انتظارم بخداااااااااااا 

کاشکی دلم رسوا بشه   دریا بشه   این دو چَشم ِ پُر آبم 

.... 

 

 

تولّد 

 

 

ششُم خرداد شاید برای خیلی ها تنها یک روز ِ معمولی باشد ، یک روزی مثل ِ روزهای قبل تَرش ، اما این روز برای من و کسانی که تعدادشان شاید معدود و شاید هم زیاد باشد یک روز ِ معمولی نیست ، یک روزی ست که حتماً وقتی اول ِ سال ، تقویم ِ سال ِ جدید را می خریم زود می گردیم به دنبال ِ روز ِ شِش ِ خردادش تا بدانیم که چند شنبه است و هی که به ماه ِ خرداد نزدیک می شویم دلمان هم یک جوری می شود و نزدیک به روزش هم که می شویم هی دلمان بیشتر یک جوری می شود تا اینکه روز ِ شِش ِ خرداد می رسد و خیلی هم زود تمام می شود و می گذرد و با اینکه می بینیم هیچ اتفاق ِ خاصی در آن روز نمی افتد ، فقط یکان ِ سن ِ دو رقمیمان یک عدد اضافه می شود ، با این حال باز به انتظار ِ شش ِ خرداد ِ سال ِ بعد می نشینیم .  

یک روز بیشتر باقی نمانده و عجیب است که امسال دلم اصلاً یک جوری نمی شود ، شش ِ خرداد خب شش ِ خرداد است دیگر ! روزی که در ۲۶ سال ِ پیش خیلی برای پدر و مادرم مهم بوده شاید ؟! البته امسال هم تقویم که خریدم اول نگاه کردم که ببینم شش ِ خردادش چند شنبه است ؟! شاید هم دلم یک جوری شده ولی یادم نمی آید ؟! 

هر چه که هست دارد می رسد و امسال ، این روز ، کاملا ً برایم متفاوت از شش ِ خردادهای ِ سال های ِ گذشته است ، چون دیگر من حنانه ی ِ سال های گذشته نیستم ، امسال سال ِ دگرگونی ِ من بود ، سالی پُر از فراز و نشیب ، پُر از تغییر ، پُر از تجربه ، پُر از رُشد ، پُر از تاب آوردن های ناچاری و پذیرفتن های اجباری ، پُر از شب های ِ بلند و بی خوابی های ِ طولانی ، پُر از روزهایی که با دلشوره آغاز می شد و با ناآرامی به اتمام می رسید ، پرُ از دلتنگی های مدام ، پُر از... 

حالا چه فرق می کند که این سال پُر از چه بود و نبود ؟! حالا چه فرق می کند که بگویم سخت بود ، که جان کندنی برایم بود ، که ... 

حالا چه فرق می کند که شش ِ خرداد روز ِ تولدم هست یا نیست ، من در روزهای دیگری از این سال ِ پُشت ِ سر ، با اتفاق هایی متفاوت بارها و بارها متولد شدم و بارها و بارها مُردم . 

البته خُب شاید باید اینگونه دید که شش ِ خرداد روز ِ زمینی شدنم بود ، روزی که خداوند بال هایم را گرفت اما قدرت ِ پرواز را در روحم قرار داد و زمان داد و صبر کرد و زمین خوردن هایم را دید و اشک هایم را دید و بی تابی هایم را دید و صبر کرد و صبر کرد و صبر کرد... می خواهم پرواز کنم ، انگار دیگر چیزی نمانده ... می خواهم پرواز کنم ، هر روزی که باشد ، که شش ِ خرداد باشد یا نباشد... 

 

 

تعادل 

 

در تاکسی که می نشینم تقریبا ً نصف ِ صندلی را گرفته ! هر چه هم تلاش می کند که خود را جمع و جورتر کند ولی فایده ای ندارد . تعادل هم چیز ِ خوبی ست ولی آخر کجای این دنیا تعادل برقرار است ؟! یک آدم باید انقدر استخوان درشت و قد بلند باشد که در صندلی ِ پُشت ِ پراید که می نشیند و هی خودش را هم جمع و جور می کند ، آخر هم مجبور باشد تا انتهای ِ مسیر معذّب و گردن کج بماند و یکی هم با استخوان بندی ای در مقابل ِ استخوان های او ، واقعاً ریز و قدّ ِ ۱۵۶ سانتیمتر که برای برداشتن ِ کتاب از بالاترین طبقه ی قفسه ی کتاب ها حتماً نیاز به صندلی دارد ، کنار ِ او بنشیند و دلش هی برای او و خودش بسوزد که چرا آن طفلک باید این مسیر ِ ۲۰ دقیقه ای را با گردن ِ کج تحمل کند و چرا من باید برای دادن ِ یک کتاب از بالاترین طبقه ی قفسه ی کتاب ها به مشتری ، مجبور باشم هی از صندلی بالا و پائین بروم و هی با خودش بگوید که مثلاً چه می شد اگر ۱۰ سانت از قد ِ او مال ِ من بود تا آنوقت نه او مجبور باشد تا رسیدن به مقصد گردن کج بماند و نه من برای برداشتن ِ کتاب نیاز به صندلی داشته باشم . تعادل هم واقعاً چیز ِ خوبی ست ، واقعاً !  

 

 

دلم ماندن در خیابان می خواهد... 

 

امشب که ساعت ِ کارم به اتمام رسید و از کتابفروشی بیرون زدم تصمیم گرفتم تا جائی که می توانم آرام آرام قدم بردارم ، انگار دلم نمی خواست که آن خیابان تمام شود . محو ِ تماشای مغازه ها و آدم های دور و بَرم بودم . برای خودم بستنی ِ میوه ای خریدم ولی این بار بدون ِ شاتوت و انار ، همه را قهوه ای گرفتم ، تیره تا روشن ، شکلات تلخ ، کاکائو ، نسکافه و کرم کارامل ، چه ترکیب ِ رنگ ِ زیبائی بود . شکلات ِ تلخ را همیشه آخر از همه می خورم چون دوست دارم تلخیش در دهانم بماند . این بار هم آخر از همه خوردم . به ایستگاه ِ تاکسی نزدیک می شدم ولی دلم نمی خواست که به آدم های ایستاده در صف بپیوندم ، دلم ماندن در خیابان می خواست ، قدم زدن های ِ طولانی و تماشا کردن و به هیچ چیز فکر نکردن و در عین ِ حال به همه چیز فکر کردن ، اما به خاطر سرپا ایستادن های طولانی به هیچ وجه پاها و بخصوص زانوهایم توان ِ این قدم زدن های طولانی را نداشت . دلم می خواست در صندلی ِ پشت ِ ماشینی بنشینم و آن ماشین مرا سرتاسر ِ شهر بگرداند و من فقط تماشا کنم ، شب را ، چراغ های روشن را ، آدم های آرام و عجول را ، بچه های آویزان را و جوان های هدفمند و بی هدف را ، دختران و پسرانی را که دستانشان را در دست ِ هم حلقه کرده اند و شانه به شانه ی هم راه می روند و با خودم قضاوتشان کنم که به هم می آیند یا نمی آیند ، اصلا ً دوستند یا خواهر و برادرند ، اما آخر کدام خواهر و برادری با بازوان ِ حلقه شده در هم راه می روند ؟! دلم ماشینی بی راننده می خواست ، که من را ببرد به هر کجا که دلم می خواهد ، به هر کجا که دلش می خواهد ! همینطور افسوس خوران از اینکه چرا چنین ماشینی نیست به انتهای ِ صف ِ طویل ِ تاکسی رسیدم و پشت ِ آخرین نفر ایستادم و پاهایم یکبار ِ دیگر دردشان را به رُخم کشیدند .

 

 

 

تَه نوشت ۱: یک جای ِ خالی گاهی ممکن است با هیچ حضوری پُر نشود . انگار همیشه یک خلاء برایت باقی می ماند وهر چه تلاش می کنی که با چیزها و کَسان ِ دیگر پُرش کنی و یا خودت را به بی خیالی بزنی اما ... اما پُر نمی شود که نمی شود ! خداوند جای ِ خودش را در دلت دارد ، با او حرف می زنی و به آرامش می رسی ، ولی .. ولی آن جای ِ خالی همچنان خالیست... 

 

تَه نوشت ۲: بیا ! تا پیدا شَم ! تو باش ! تا من باشم ! هنوز می میرم به هوای ِ دیدن ِ تو  

تو با   این دل کندن   کجا   رفتی بی من   بمون   نزدیکم به شب ِ رسیدن ِ تو ... 

 

تَه نوشت ۳: بی تو دلم بهونه گیره / اگه نباشی بدون ِ تو می میره 

قلب ِ عاشق ِ من طاقت نداره / اون که عاشقش بود بره تنهاش بزاره...  

من چه گناهی کردم که این آهنگ باید برایم یادآور ِ خاطراتی باشد و هی هر روز خانم ِ همکار این ترانه را دلش بخواهد که دوبار یا چند بار گوش کند و من هربار با شنیدنش بغض کنم و دلم بگیرد و باز خودم را به آن راه بزنم ؟!  

گاهی یک ترانه ی معمولی را شاید چون در شرایطی خاص  شنیده ای ، بعد ها شنیدنش هم یک حس ِ خاص به تو می دهد که شاید آن حس خوب باشد یا بد باشد ، شیرین باشد یا تلخ باشد...

نترسید ، من حالم خوب است ، شاید مثل ِ دو روز ِ قبلم پُر انرژی نیستم ولی آرامم ! چه کنم که هم خردادی ام و احساساتی و هم متولد ِ فصل ِ بهار ، ثُبات ِ حال ندارم ، گاهی ابری و بارانی ام و گاه آفتابی ! 

 

تَه نوشت ۴: امشب انقدر حرف دارم که هر چقدر می نویسم تمام نمی شود انگار این روزهایم خیلی خیلی پُر ماجرایند . اصلاً دلم همینطور نوشتن می خواهد ولی دیگر چشمانم تاب ِ باز ماندن ندارند ! 

 

راستی نوشت : خیلی جالب است که یک نفر برایم کامنت خصوصی گذاشته بود و گفته بود که دقیقاً روز ِ شش ِ خرداد ِ سال ِ ۶۴ به دنیا آمده ، یعنی دقیقاً همان روز و سال ِ تولد ِ من ! گفته بود که اسمش محمود است و در تبریز زندگی می کند و تمام ِ حس و حال هایش شبیه ِ من است ( احتمالاً با خووندن نوشته هام یا پروفایلم چنین حسی بهش دست داده بوده ، البته توو اون یکی وبم )  و بپرسد که آیا از زندگی راضی هستی یا نه ؟! خب جالب است دیگر ، جالب نیست ؟! اما اینکه از زندگی راضی هستم یا نه ، واقعاً نمی دونم ، باید فک کنم ...؟! 

 

راستی نوشت ِ بعدی : آرمین عزیز زحمت کشیده و هدیه ای به مناسبت ِ تولدم بهم داده که خیلی خیلی برام ارزشمنده ! مرسی آرمین ! مرسی.

شروع ِ یک سفر...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام. 

من امروز خیلی خوشحال و پر انرژی ام و الان توو حس و حالی ام که فقط باید بگم :  

یـــــــــــــــــــــــکی بیاد منو بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگیره ! 

 

امروز رفتم سر کار و با اینکه کار زیاد بود چون برامون بار ِ کتاب رسیده بود و از ساعت ۹:۳۰ تا ۱۲:۳۰ یه سَره داشتم کتاب جا به جا می کردم ولی با این حال ذوق و شوق داشتم چون همین جا به جا کردن ِ کتابا باعث می شد جای ِ کتابهارو بهتر به خاطر بسپرم و هم اینکه با کتاب های جدیدی که تازه منتشر شدن آشنا شم ! یه سری ِ کامل ِ کتاب های فروغ در قطع ِ کوچیک چاپ شده بود که خیلی خیلی زیبا بود ! 

 

بگذریم ، بعد از ظهر وقت ِ مشاورم بود و بعدش هم کلاسم شروع شد ، کلاس ِ ( یونگ ) ! واااااااااااااااااااااااای فوق العاده ست ! قبل از رفتن هم ذوق داشتم و وقتی رفتم ذوق و شوقم چند برابر شد ! به نظرم این کلاس یه کلاس ِ معمولی نیست مثل ِ بقیه ی کلاس های روانشناسی که یه جورایی همشون یه سری چیزارو تکرار می کنن و تاثیراتشون لحظه ای یا مقطعیه  و مدام می خوان به آدم بگن که گذشته ها و هر چیزی که برات اتفاق افتاده و تلخ بوده فراموش کن و از نو شروع کن ! البته اون کلاس ها هم تاثیرات ِ خودشون رو دارن ولی کلاس ِ یونگ نمی شه گفت یه کلاس ِ روانشناسیه بلکه به نظرم یه کلاس ِ فلسفیه ، البته فلسفه با زبانی کمی ساده تر ، چون در این کلاس ما به فلسفه ی وجود ِ خودمون ، فلسفه ی زندگیمون و اصلاً فلسفه ی اینکه چرا به این دنیا پا گذاشتیم پی می بریم . یه کلاس ِ خود شناسیه ! نمی گه گذشته ها و تلخی های زندگیت رو فراموش کن بلکه به تو جرئت می ده تا با اونها روبرو بشی و کمکت می کنه تا مسائلی که در وجودت باقی مونده و سالهاست آزارت می ده حل کنی !  اگه درون ِ خودمون رو به یه زیر زمین ِ تاریک تشبیه کنیم با شروع ِ این کلاس ها ، انگار مرحله به مرحله یا بهتره بگم پله پله به درون این تاریکی پا می زاری و آرووم آرووم تمامی زوایا و قسمت های تاریک ِ وجودت رو کشف می کنی ! البته هنوز خیلی زوده که من بخوام ازین کلاس ها اینجوری حرف بزنم و تعریف کنم اما فقط می خوام بگم که اولین جلسه چقدر برام لذت بخش بوده و چه شوقی دارم که زودتر یکشنبه ی دیگه برسه و باز برم سر ِ کلاس ! دلم می خواست همتون می تونستید در این کلاس شرکت کنید ، فوق العاده لذت بخشه ! اینکه به درون ِ خودت پا بزاری و شروع به کشف ِ خود ِ واقعیت کنی ، به کشف ِ حقیقت ِ درونت ، نباید لذت بخش باشه ؟!  

 

استادم می گفت : ما انسان ها همیشه توجهمون به دنیای بیرون معطوفه و به درونمون توجه نداریم ، اما در دوره ی میانسالی آرووم آرووم اتفاقات و کلاً هر چیزی که در بیرون وجود داره برامون عادی می شه و دیگه جذاب نیست و در اون زمان ِ که دنیای درونمون برامون خیلی مهم می شه و یکدفعه توجهمون رو از دنیای ِ بیرون به دنیای ِ درونمون معطوف می کنیم و از خودمون می پرسیم که من واقعاً کی ام ؟! و این دوران یک دوران بسیار سخت و بحرانی برای هر انسانیه که بهش می گن بحران ِ میانسالی ! می گفت : ببینید چقدر خوبه که از الان با درون ِ خودتون آشنا شید تا بعدها دچار ِ این بحران نشید ! از الان توجهتون رو به دنیای درونتون معطوف کنید و سعی کنید بین ِ دنیای بیرون و دنیای درونتون تعادل برقرار کنید ، برقراری ِ این تعادل یک هنره و نمی زاره هیچوقت دچار ِ بحران ِ میانسالی که وقعاً مثل یه سونامی می مونه و ممکنه انسان رو تا مرز ِ نابودی بکشونه ، بشید ! 

 

اگر واقعاً جائی رو سراغ دارید که این کلاس ها برگزار می شن بهتون پیشنهاد می کنم که حتماً برید ! استادم کتاب ِ ( خودآموز ِ روانشناسی ِ یونگ ) رو بهمون گفته که بخریم و بخوونیم تا بهتر با مقدماتش آشنا شیم و خودمون رو برای مراحل ِ بعدش آماده کنیم . این کتاب تنها مقدمه ایه برای آشنائی با مکتب ِ یونگ ، شخصی که خودش در سن ۳۹ سالگی به بُن بستی در زندگیش رسیده و حتی در دوره ای از زندگیش مرگ رو هم تجربه کرده ولی سرانجام با آگاهی و شناخت ِ کامل نسبت به خودش و دنیای درون و بیرونش و حتی پروردگارش ، از دنیا رفته ! 

 

امیدوارم برای همتون این فرصت ِ مناسب پیش بیاد و بتونید به کشف ِ درونتون بپردازید . به قول ِ استادم : ما به این دنیا نیومدیم که همینجوری زندگی کنیم و بعد هم بریم ، باید بفهمیم کی هستیم و اصلاً تو این دنیا چه کاره ایم ؟! خدا چه هدفی داشته از آوردن ِ ما به این دنیا ؟!  

فقط کافیه بخواهید ، بخواهید که درونتونو کشف کنید باور کنید خدا هم کمکتون می کنه !

 

 

تَه نوشت ۱: امروز سوار ِ یه تاکسی شدم و این راننده با اخلاق ِ خوبش تاثیری روی من گذاشت که توو دلم گفتم : خیلی دوستت دارم آقا ! دلم می خواست واقعاً اینو بهش بگم ولی خب نمی شد ! یه پیرمرد ِ ۶۰ ، ۶۵ ساله بود ، چهره ی آرووم و دوست داشتنی ای داشت . وقتی بهش سلام می کردی می گفت : سلام دخترم یا سلام پسرم ، حالت خوبه ؟! کدوم راننده رو می شناسی که حال ِ مسافرش رو بپرسه ؟! بعدم که می خواستی پیاده شی ، کرایه رو که بهش می دادی می گفت : دستت درد نکنه دخترم یا پسرم ، احتیاط کن ! کدوم راننده ست که یک چنین توصیه ای به مسافرش بکنه و اصلاً براش مهم باشه ! البته هستن ولی تعدادشون خیلی محدوده ! چقدر دوستت دارم آقای راننده ! چقدر دلم می خواست به جای ِ پدر بزرگم که سالهاست نیست یکبار در آغوش بگیرمت ! چقدر دلم می خواست بگم که دوستت دارم ولی نشد ! الهی همیشه سلامت باشی مرد ! تروخدا احتیاط کن ، هر چند که خودت انقدر خوب و با احتیاط رانندگی می کردی که نیاز به گفتن ِ من نیست ! به خدا می سپارمت ! 

 

تَه نوشت ۲: وجود داشتن کافی نیست ، بلکه باید به این وجود داشتن معنا ببخشیم . ( کارل گوستاو یونگ )  

 

تَه نوشت ۳: اینکه این دنیا خوبه یا بده ، جهنمه یا بهشته ، آدمهای این دنیا خوبن یا بدن ، اینا هیچ کدوم مهم نیست ، مهم خودمونیم ، اینکه بخواهیم چجوری زندگی کنیم و چجوری با خوبی و بدی ِ این دنیا و آدماش کنار بیائیم ، این چیزیه که امروز داشتم بهش فک می کردم وقتی توو راه ِ برگشت به خونه بودم...  

 

تَه نوشت ۴: قصد نداشتم امشب آپ کنم ولی راستش انقدر شور و هیجان داشتم و انقدر احساس ِ خوبی نسبت به کلاسم داشتم که دلم نیومد اینارو اینجا نگم و ننویسم ، می دونم که خوشحال می شید ، خواستم خوشحالتون کنم و با حس های خوبم شریکتون کنم !