ترافیک ِ سنگین در محدوده ی بزرگراه ِ ذهنی ام !

پریشب که از کلاس اومدم ، دلم می خواست بشینم و پست جدید بنویسم و درباره ی مباحثی که اون روز توو کلاس صحبت کرده بودیم هم چیزهایی بنویسم و یا تقسیم بندیش کنم و در دو یا سه پست مجزا بنویسم که دیگه خیلی هم طولانی نشه و بعضی از دوستان که از طولانی بودن پست ها ایراد گرفته بودن و خواسته بودن به دو ، سه بخش کوتاه تبدیلشون کنم هم راضی باشن ! اما اون شب خسته بودم و هر کاری کردم دیدم نه ، نمی تونم بشینم پای نت و فکرامو جمع کنم . فردا شبش هم باز جور نشد و از طرفی حسش نبود ! گفتم امشب می نویسم که تا نشستم پای کامپیوتر و تصمیم به نوشتن گرفتم می بینم باز نمی تونم خوب افکارمو جمع کنم و در واقع بازم حس ِ نوشتنش نیست ! هی بخودم می گم کاش همون شب نوشته بودم ! آخه همون شب ِ اول که تنور داغه ، همچین این نونه بهتر می چسبه ! بهتر می شه به مباحث پرداخت ، توضیحشون داد ، تا حدودی تحلیلشون کرد و درک ِ خودم رو بهتر می تونستم بیان کنم . فِک نکنید دارم بهانه می یارما !! نه ! ولی خب الان واقعاً نمی دونم از کجا شروع کنم ؟!!! 

 

این بار هم جلسه ، جلسه ی پُر باری بود و مثل ِ هر جلسه با بیان ِ هر مبحث کلی توو فکر فرو می رفتم . صحبت باز هم از رنج ها شروع شد و اینکه باید بپذیریمشون ! 

 

در ماهیت ِ زندگی ، رنج و درد و تنهائی بخشی از بافت زندگیست . رنج هدیه ی حیات است . وظیفه ی ماست که ریشه ی رنج ِ خود را پیدا کرده ، ضعف ِ خود را ببینیم و از بیان ِ رنج ِ خود واهمه ای نداشته باشیم. 

وقتی سفر به ماورای رنج را یاد گرفتیم اجازه نمی دهیم رنج ، بالندگی و رشد ِ ما را بگیرد و به دردی مزمن تبدیل شود . در این سطح هدیه ی رنج را می بینیم ، احساس می کنیم ما جزئی از شبکه ی کائنات هستیم . رنج قدرت های ما را به ما نشان می دهد . 

 

بعد صحبت از مرگ شد و اینکه بزرگترین ترس ِ انسان ، ترس از مرگ است ، چون انسان همیشه از ناشناخته ها می ترسد و مرگ هم برایش ناشناخته است . 

ما در زندگی چندین بار مرگ را تجربه می کنیم اما مرگ هایی کوچکتر و به شکلی متفاوت تر ! اگر با مرگ های کوچکتر خوب روبرو نشویم با مرگ ِ بزرگ نمی توانیم به خوبی روبرو شویم . این مرگ های کوچک در پایان یافتن ِ هر رابطه یا دوره ای از زندگیمان اتفاق می افتد : 

پایان ِ کودکی ، پایان ِ نوجوانی ، پایان ِ تجرّد ، پایان ِ یک رابطه ، پایان ِ جوانی ، پایان ِ میانسالی ، پایان ِ زندگی و آغاز ِ مرگ . 

هنگامی که از دوره ای یا مقطعی یا رابطه ای خداحافظی می کنیم در این هنگام می توانیم تعریف ِ جدیدی از خود ارائه دهیم و آن را جایگاهی برای رُشد ِ خود بدانیم . 

افرادی که نمی توانند به خوبی و با رُشد ِ لازم از رابطه ای خداحافظی کنند دچار یبوست روانی هستند . تجربیات ِ زندگی چه تلخ و چه شیرین ، غذای رُشد ِ روانی ، عاطفی و روح ِ ما هستند . باید عصاره و معنای این تجارب را گرفته و خود ِ تجربه را رها کنیم . به معنای تمام ِ اتفاقات ِ زندگی ، حتی ساده ترین اتفاقات توجه کنیم و از آنها درس بگیریم . 

در سفر ِ پُر پیچ و خم و مشکل ِ زندگی ناخالصی های درون ِ ما پالایش شده و تاریکی های ما تبدیل به روشنائی می شوند .  

 

این مختصری از دو مبحث ِ اولیه این جلسه بود . در رابطه با مباحث ِ بعدی اگر فرصت و البته حوصله بود توضیح خواهم داد و سعی می کنم بهتر از این پست باشه چون می دونم مثل ِ پست های قبلی کامل و پُربار نبود و با حوصله بیان نشد . البته تاکید می کنم اگر فرصت و حوصله و حسش بود چون درگیری های ذهنی ِ این روزهام خیلی زیاده ! من که کلاً همیشه ذهنم زیادی شلوغه ولی الان دیگه خیلی شلوغه ! شاید واسه همینه که این بار نتونستم پست خوب و کاملی در رابطه با این جلسه ی کلاس ِ یونگ بنویسم . گاهی بعضی اتفاقای به ظاهر کوچیک ، تاثیر ِ عمیقی روو آدم می زارن و تمرکز و آرامش ِ انسان رو به هم می ریزن ! در تلاشم برای دوباره آرووم کردن ِ خودم و حل کردن ِ بعضی مسائل ! توو تَه نوشت ِ ۳ پُست ِ قبل ، گفتم که همه چیز آرووم نمی مونه ، زندگی مثل ِ آبه ، همیشه در جریانه و هیچوقت شکل ِ ثابتی به خودش نمی گیره ! آب رو حتی اگه درون لیوان یا ظرفی ریخته باشی باز هم با کوچکترین تکان یا تلنگری شروع به حرکت و لرزیدن می کنه ! زندگی هم همینطوره ! گاهی که فکر می کنی همه چیز آرووم و یکدسته ، یکدفعه تغییری ایجاد می شه یا شایدم لرزه هایی رو حس کنی که این یکدستی رو به هم می ریزه ! فقط این وسط خودتی که باید به هم نریزی ، خودت رو نبازی و مطمئن باشی که باز هم می تونی همه چیز رو آرووم کنی .  

 

 

تَه نوشت ۱: تا حالا یه بچه گربه ی لِه شده دیدین ؟! من امروز دیدم ! گوشه ی خیابون افتاده بود ، انگار یه ماشین از رووش رَد شده بود ! صحنه ی دلچسبی نبود که بخوام با جزئیات توضیحش بدم تا تصویر سازیش کنین ، هر چند می دونم که همین الان هم تصویر سازیش کردین ! حتماً می تونین حس کنین که چه حالی شدم وقتی دیدمش ! حالا حس و حالم و اینا بماند ، درسی که ازش گرفتم این بود که مواظب باشین زیر ِ چرخ های ماشین ِ زندگی این جوری لِه نشین ! دقت کنین ! دقت ! 

 

تَه نوشت ۲: ریشه در اعماق دارد گر چه تاریکی ، ولی 

باز هم شب ، همچو شب های دگر دلواپس است  

در نگاهش موج ِ تشویشی گران پیداست  

می داند : 

نور هم از عمق می آید ! 

( حسین اکبری )