زندگی پُر از قوریاغه هائی ست که به تو زُل زده اند...

امروز از آن روزهائیست که بی هدف نشستم تا چیزی بنویسم ، یعنی نمی دانم درباره ی چه بنویسم فقط دلم می خواهد حرف بزنم. هِی یک جمله می نویسی و در فکر فرو می روی انگار ذهنت ناآرام است و افکارت را نمی توانی جمع کنی. کمی تشویش داری و متوجه می شوی که ناخواسته داری پایت را تکان می دهی !  

  

اتاق سرد است و نوک ِ انگشتانم یخ کرده ! باز رادیاتها خاموش شده و معلوم نیست در این ساختمان چه می گذرد که ماهی یک بار باید موتورخانه مشکل پیدا کند و یک شبانه روز را در خودت مُچاله شوی و بچَپی کنار شومینه و با نگاه کردن به آتشی که یک جا بند نمی شود احساس ِ گرما را به تمام ِ وجودت منتقل کنی ! یک ماه ِ پیش که شمعک ِ موتورخانه را دزدیده بودند فاجعه ای بود ، چون تا از تمام ِ ساکنین ِ مجتمع پول جمع کنند برای خریدن ِ شمعک ، نزدیک به ۵ روز در سرما سپری کردیم آن هم در سردترین شب های پائیزی ! باز خدا رو شکر شومینه بود اما گرمای شومینه فقط به درد ِ حوالی ِ خودش می خورد ، دور که باشی هیچ گرمایی حس نمی کنی ! مثل زمان های قدیم آب می جوشاندم و می ریختم درون ِ لگن و با کمی آب ِ سرد مخلوط می کردم و اینگونه استحمام می کردم. شب ها جوراب می پوشیدم و دو تا پتو می کشیدم و صبح به زور از زیر ِ پتو بیرون می آمدم بس که خانه مثل ِ یخچال بود و دور از رویتان آب ِ دماغ ِ آدم هم یخ می زد ! بلاخره به مرحمت ِ همسایگان ، بعد از پنج روز شمعک خریدند و آن موقع فهمیدیم که گرما و آب ِ گرم چه نعمتیست واقعاْ !  

  

کمی هم از تصادف ِ بابا بگویم و کِتفش که شکست ، شکستن که چه عرض کنم خُرد شد ! یکی از همین شب های سرد ِ پائیزی بود و بابائی که به سمت ِ داروخانه می رفت تا برای همسرش ( مامانم ) قرص ِ مُسکّن ِ پادرد و کمردرد بگیرد و راننده ی بی حواسی که با سرعت و بدون اینکه نگاه کند از دور برگردان می پیچد و بابای ما را از روی زمین بلند می کند و بعد هم می کوباند روی زمین ! بابا آرام از روی زمین بلند می شود و به خیالش حالش خوب است و به راننده می گوید که چیزی نیست و می تواند برود. موبایلش را دو متر آن طرف تر روی زمین می بیند ، آرام به سمت موبایلش می رود و سعی می  کند آن را از روی زمین بردارد که می بیند دستش گیر ندارد و هر کار می کند موفق نمی شود ، خلاصه راننده بابا را به بیمارستان می رساند و متوجه می شویم که استخوان ِ کتفش خُرد شده و گچ می گیرند و درد و مُسکّن و بی خوابی و تا اینکه حالا یک ماه گذشته و کمی دردها کمتر شده ولی همچنان دستش درون ِ گچ است. ولی بابا از شب ِ تصادف به اینور طاقت ِ دیدن ِ یک صحنه ی زمین خوردن یا تصادف و اتفاقات ِ از این دست در تلویزیون را ندارد ، از نظر ِ روحی کمی اُفت کرده ! بیچاره بابا خیلی درد کشید و بعضی شب ها تا صبح خوابش نمی برد و گاهی از درد تند تند قدم می زد و چشمانش را محکم به هم فشار می داد...  

 

وقتی دست و دلت به جمع کردن وسائل نمی رود خیلی بد است ! هر روزی که می گذرد ، یک روز به پایانِ قرارداد ِ این خانه و اسباب کشی نزدیک می شوی ولی هر چه به دور و بَر و وسائل نگاه می کنی رمقی برای روزنامه پیچ کردن و گذاشتن ِ حتی یک کاسه درون ِ کارتن نداری ! هِی حرص می خوری و کاری هم از پیش نمی بَری و نهایتاْ به این نتیجه می رسی که بالاخره که باید این قورباغَرو قورتش بدی حالا هر چه زودتر ، بهتر ! نه ؟! 

 

 

تَه نوشت : نمی دونم این شعر از کیه ، اگه شما می دونین بگین ! شعر زیبائی بود گفتم اینجا بنویسمش : 

از باغ می برند چراغانیت کنند 

تا کاج جشن های زمستانیت کنند 

پوشانده اند صبح ِ تو را ابرهای تار 

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند 

یوسف به این رَها شدن از چاه دل مَبند 

این بار می برند که زندانی ات کنند 

ای گُل گمان مکن به شب ِ جشن می روی 

شاید به خاک ِ مُرده ای ارزانیت کنند 

یک نقطه بیش فرق ِ رحیم و رجیم نیست 

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند 

آب ِ طلب نکرده همیشه مُراد نیست 

گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کنند

چشمان ِ ما هیچ گاه به تاریکی عادت نمی کند...

وقتی سخت ترین روزها و طوفانی ترین  حال و هوا را از سر می گذرانی یاد می گیری که فقط در لحظه خوش باشی و البته به خوش ترین لحظات هم دل نبندی !  

یاد می گیری که به آرامشی که در حال حاضر داری دل نبندی که باز هم طوفان هایی در راهند و در طوفانی ترین لحظات ، امید داری که آرامش ِ بعد از آن را خواهی دید چون طوفان ها گذرا هستند ! 

 یاد می گیری که هیچ چیز و هیچکس ماندنی نیست...

 

مدتی که نبودم به خواب پائیزی رفته بودم . خواب پائیزی خواب ِ عمیق ِ اندوه است ، شب هائی که خواب به چشمت نمی آید و وقتی می خوابی دلت نمی خواهد بیدار شوی و بیداری هایت به دلشوره و ترس می گذرد. شاید بهتر باشد بگویم کابوس پائیزی ! دل و دماغی برای حتی اینجا بودن نداشتم و می دونستم که با این کارم چقدر نگرانتون می کنم ، از این بابت شرمنده ام . دلم خیلی برای اینجا تنگ شده بود ، خیلی ، اما آروم و قرار نداشتم حتی برای نشستن ، نوشتن و خواندن ! البته گاهی سری می زدم و کامنت های پر مهرتون رو می خووندم ، ببخشید که نمی تونستم پاسخگو باشم . گاهی از وبلاگ کیامهر اخبار بلاگستان رو دنبال می کردم. 

 

چند روزی ست که کمی بهترم ، آروم تر ! دلشوره هام خیلی کمتر شده ! نمیخوام مثل دفعه ی قبل قول بدم که بعد از این به طور مرتب اینجا هستم و بهتون سر می زنم و بعد بدقول شم ! آخه احتمالاْ یه جابه جایی هم داشته باشم ، با اینکه اصلاْ حال و حوصله ی اسباب کشی ندارم ، اما خب چاره ای نیست ، البته فعلاْ قطعی نیست ! اما همه ی تلاشم رو می کنم که باشم ، که نگرانتون نکنم ! همه ی تلاشمو می کنم که تحت هر شرایطی آرامشم رو حفظ کنم . 

دلم برای روزایی که بیشتر اینجا بودم و می خووندمتون تنگ شده !  

دلم برا یه بازی وبلاگی پر شور و حال تنگ شده ! 

دلم برا با شما بودن و با صدای بلند پشت مانیتور خندیدن تنگ شده ! 

 

امروز هم از وبلاگ کیامهر تا حدودی از بعضی اتفاقات باخبر شدم. ممنونم کیامهر که به یادم بودی ! از خوندن خبر سکته کردن پدرت خیلی متاسف و ناراحت شدم و براشون آرزوی سلامتی می کنم. خووندم که بعضی از دوستای گل ِ وبلاگیم بیمارن یا عزیزاشون رو از دست دادن و یا مشکلات دیگه دارن ، باور کنین دلم به درد اومد و با تک تکتون همدردی می کنم و براتون آرزوی سلامتی و شادی و آرامش دارم. 

 

دلم می خواد همه ی دوستای خوبم ، همه ی شما مهربونا ، خوب باشید ، خوب ِ خوب ! این آرزوی قلبی ِ منه !  

مطمئن باشید دوباره خیلی زود ، مثل ِ قبل ، سعی می کنم با شور و حوصله ی بیشتر اینجا حضور پیدا کنم و از بودن کنار شما لذت ببرم. 

بازم ببخشید اگه نگرانتون کردم ! 

دوستتون دارم.  

 

 

تَه نوشت :  

-   برخیز ! باید برویم !  

-   کمی صبر کن ! جائی را نمی بینم ! بگذار کمی چشمانمان به تاریکی عادت کند ! 

-   چشمان ِ ما هیچ گاه به این تاریکی عادت نمی کند ، این جا دشت ِ ظلمت است و تاریکی ِ مطلق ! باید خودمان را به راه بسپاریم و پیش برویم...فقط خودت را به ظلمت بسپار ! ظلمت راه را نشان می دهد... 

 ( بخشی از متن کتاب شاهدخت ِ سرزمین ِ ابدیت )