جیب های بزرگ... دست های بزرگ... قلب ها ی بزرگ...

دیروز که در خیابان قدم می زدم با خودم فکر می کردم که سال هاست مانتوهایم جیب ندارند . نمی دانم چند سال است اما می دانم خیلی وقت است که دیگر هر مانتویی که خریدم هیچ جیبی نداشته یا اگر داشته انقدر کوچک و نمایشی بوده که به زور دست ِ مُشت کرده ام در آن جا می شد .  

از وقتی جیب نداشتم دستانم زیاد ِ از حد حرکت می کنند و موقع ِ راه رفتن بالا و پائین می روند . گاهی خسته اند و دلشان یک جایی ، سوراخی می خواهد که در آن قایم شوند و از این همه تکان تکان خوردن و آویزان ماندن بین ِ زمین و هوا خلاص شوند . دلم جیب هایی می خواهد که بزرگ و عمیق باشند که هر چه دلم می خواهد ( کلید ، موبایل ، آدامس ، دستمال کاغذی ، ام پی تری پلیر و ... ) در آن ها بریزم و باز برای دستانم هم جا باشد و نگرانی افتادن ِ چیزی از تووی جیبم نداشته باشم . یک زمانی مانتو که می خریدم دو تا جیب ِ بزرگ این ور و آن ورش بود و می شد با خیال ِ راحت دست هایت را درونشان فرو کنی و با یک اعتماد به نفس ِ خاصی سرت را بالا بگیری و قدم هایت را مُحکم روی زمین بکوبی و راه بروی ، کُلی هم چیز در آن جیب های عمیق جا می شد . اما حالا مانتو که می خری دریغ از یک جیب ، یا اگر جیب هم داشته باشد ، جیب نیست که... جا موبایلی... نه ! جا موبایلی هم نیست !   

                                                       

                                                     ***

 بچه که بودم گاهی پسردائی ِ بابا به خانمان می آمد که ما او را عمو رسول صدا می کردیم . عمو رسول را خیلی دوست داشتم چون جیب های او همیشه حامل ِ چیزهای خوشحال کننده بودند . عمو رسول خودش هم می دانست که ما چقدر جیب هایش را دوست داریم و تا می رسید یکی یکی صدایمان می کرد و نفری یک آدامس بادکنکی ، از آنهایی که کاغذهای رنگی داشتند و رویشان عکس ِ یک پسربچه بود با لُپ های باد کرده و آدامسی که مثل ِ بادکنک از دهانش بیرون آمده بود ، درون مُشت هایمان می گذاشت . بی هیچ معطلی آن کاغذهای خوش آب و رنگ را جِر می دادیم و آدامس را درون دهانمان می گذاشتیم و با اینکه آن آدامس های سفید برای دهان های کوچک ِ ما لُقمه های بزرگی بودند ، با شوق و زحمت ِ زیاد شروع به جویدنشان می کردیم تا نرم شوند و بتوانیم بادشان کنیم و بترکانیم  مثل ِ عکس ِ روی کاغذهایشان ، که هیچوقت موفق به این کار نشدم ، اما خواهرم در این کار استاد بود و با آدامس ، بادکنکی درست می کرد و من و برادرم نوبتی با یک ضربه ی انگشت می ترکاندیم و می خندیدیم . 

  

                                                     ***

یک زمانی که با دوستانمان معما مطرح می کردیم و سعی می کردیم با سوال پرسیدن جواب درست را حدس بزنیم تقریباً این سوال جزو اولین سوالاتی بود که می پرسیدیم : 

« تو جیب جا می شه ؟ » 

ما آن زمان منظورمان واقعاً جیب بود ! جیب های آن زمانی ! 

اما حالا دیگر کمتر ازین سوال ها می پُرسیم چون دیگر جیب های این زمانی آبروی ِ هر چی جیب است برده اند . جیب هم جیب های قدیم ! والله ! 

 

 

تَه نوشت ۱ : وقتی جیب نداری ،  

دیگر نیازی نیست خجالت بکشی  

برای خالی بودنشان  

اما  

دست های خالیت را  

کجا پنهان کنی ؟!!!

 

تَه نوشت ۲ : پارسال ، یک چنین روزی  یعنی ۳۰ شهریور ماه ۱۳۸۹، وبلاگی زاده شد که نامش را فلوت زنی روی بام گذاشتند. او ۸ ماهه بود که زادگاهش بلاگفا را ترک کرد و به دیار ِ دیگری به نام ِ بلاگ اسکای ، یعنی اینجا ، نقل ِ مکان کرد و اکنون حدود ِ ۵ ، ۶ ماهیست که در این دیار به سر می برد . این وبلاگ همچنان نفس می کشد...  

 

تَه نوشت ۳ : بزارین یه خاطره از آدامس خوردن های بچگیهام بگم :  

بچه که بودیم درب ِ شیشه های سُس و مربای درون ِ یخچال، جایگاه ِ آدامس های جویده شده ی من و خواهر و برادرم بودند . شب ها که می خواستیم بخوابیم آدامس ها را از دهانمان در می آوردیم و روی دربهای آنها می چسباندیم و با خیال ِ راحت می خوابیدیم و دوباره صبح آدامس های یخ زده را از روی دربها می کَندیم و درون ِ دهانمان می چِپاندیم . گاهی یک آدامس را بیشتر از یک هفته ، البته روزها در دهان و شب ها در یخچال ، نگهداری می کردیم .  

واقعاً فکرشو که می کنم خدا رو شکر می کنم که  الان مرضی چیزی نداریم ، البته نمی دونم شایدم بعداً ترَ ها معلوم شه !

تو رو به خدا بعد ِ من مواظب ِ خودت باش...

گاهی ، وقت ِِ خداحافظی از کسی ،  

خواسته یا ناخواسته می گیم : « مواظب ِ خودت باش ! » 

مواظب ِ خودت باش یعنی فکرم پیش ِ توئه ! 

مواظب ِ خودت باش یعنی برام مُهمی ! 

مواظب ِ خودت باش یعنی نگرانتم ! 

مواظب ِ خودت باش یعنی دوستت دارم ! 

مواظب ِ خودت باش یعنی به خدا می سپارمت ! 

مواظب ِ خودت باش یعنی... واقعاً مواظب ِ خودت باش ! 

 

 

تَه نوشت ۱: وقتی دارم از کسی جُدا می شَم و بر می گرده می گه : «مواظب ِ خودت باش !» 

یه لبخندی رو لبام می شینه و توو چشماش نگاه می کنم و می گم : « ممنونم. »