قصه ها بالاخره به تَه می رسند...

دلم قصه می خواهد ، قصه های شیرین ِ آن روزهای دور ! قصه هایی که بابا شب ها برایمان تعریف می کرد ، بیشتر تکراری بودند اما شنیدن ِ همین تکراری ها هم برایم لذت بخش بود . گاهی هم مامان برایمان قصه می گفت وقتی با خواهر و برادرم ردیفی و کنار هم دراز می کشیدیم و الکی چشمانمان را به هم فشار می دادیم و گوشهایمان می شنیدند و تخیلاتمان با تصاویر رنگی ای که از صدای پُر احساس ِ مامان دریافت می کردند ، بادبادکهایی می ساختند و در ذهن مان به پرواز در می آوردند . قصه های آن روزها شیرین بودند ، غم داشتند اما تلخ نبودند . هَپی اِند بودند . دل ِ آدم را خوش می کردند . عشق و احساس ، محبت ، تنفر ، زیبائی و زشتی و... همه را به سادگی به تصویر می کشیدند اما زشتی ها و تنفرهایش هم در آخر به زیبائی و عشق تبدیل می شدند . بَد های آن قصه ها همیشه شکست می خوردند و خوب هایشان پیروز بودند . شاهزاده های آن قصه ها مهربان بودند ، گُرگ های آن قصه ها ساده لوح بودند ، مادر بزرگ های آن قصه ها دانا و عاقل بودند و بچه های آن قصه ها زود به اشتباهاتشان پی می بردند و پشیمان می شدند... قصه های آن روزها عطر ِ خوش ِ کلوچه و طعم ِ خوش ِ تمشک می دادند .  

  

دلم قصه های آن روزها را می خواهد و خواب ِ خوش ِ بعد از شنیدن ِ این قصه ها را ! قصه ها خوبند . آدم ها قصه ها را دوست دارند چون حقیقت نیستند ، شیرینند ، آنگونه اند که آدم ها می خواهند چون آدم ها وقتی به ایده آل هایشان فکر می کنند ذهن هایشان قصه می سازد ، چون می توانند پایان ِ قصه ها را آنگونه که دلشان می خواهد تغییر دهند ، چون در قصه ها زمان زودتر از آن چیزی می گذرد که فکرش را بکنی ، چون دردهای قصه ها حقیقی و تلخی هایش هم ماندگار نیستند ! در قصه ها خوب می دانیم که همیشه غیر از خدا کسی نیست... می دانیم قصه ها بلاخره به سَر می رسند... می دانیم که هر وقت بخواهیم می توانیم قصه ای نو بسازیم... شروع کنیم و به پایان برسانیم... و یا قصه های تکراری را دوباره تعریف کنیم یا بشنویم... دلم قصه می خواهد ، قصه های شیرین ِ آن روزهای ِ دور... تکرار ِ لمس ِ هیجانی که پیش از شروع ِ آن قصه ها بی تابم می کرد...و آرامشی که پس از پایان ِ آن قصه ها خواب ِ خوشی را برایم به ارمغان می آورد...قصه ها...خوبند... 

 

 

تَه نوشت ۱: این روزها زیاد زمزمه می کنم : 

دلم تنگه برای گریه کردن 

کجاست مادر کجاست گهواره ی من ؟ 

همون گهواره ای که خاطرم نیست 

همون امنیت ِ حقیقی و پاک 

همون جائی که شاهزاده ی قصه 

همیشه دختر ِ فقیرو می خواست 

همون شهری که قدّ ِ خود ِ من بود 

ازین دنیا ولی خیلی بزرگتر 

نه ترس ِ سایه بود نه وحشت ِ باد 

نه من گُم می شدم ، نه یک کبوتر

دلم تنگه برای گریه کردن  

کجاست مادر کجاست گهواره ی من 

نگو بزرگ شدم ، نگو که تلخه 

نگو گریه دیگه به من نمیاد 

بیا منو ببر نوازشم کن 

دلم آغوش ِ بی دغدغه می خواد 

توو این بستر ِ پائیزی مطرود  

که هر چی نفس ِ سبز ِ بُریده 

نمی دونه کسی چه سخته موندن 

مثل ِ برگ روی شاخه ی تَکیده

 

 

تَه نوشت ۲: باورم نمی شود 

تو روزهاست که نیستی 

و من هنوز نفس می کشم... 

با هر طلوع ِ خورشید 

ناباورانه چَشم می گشایم 

و می اندیشم 

حتماْ معجزه ای رُخ داده 

که من هنوز زنده ام ؟! 

تو ماه هاست که نیستی 

و من هنوز دلتنگم... 

با هر غروب ِ خورشید 

چشمانم کاسه ای از اشک می شوند 

و بُغضی کهنه 

در گلویم بالا و پائین می رود... 

تو سال ها نخواهی بود 

 و من همچنان  

چشم انتظار ِ آمدنت ، 

از آب و آئینه 

برایت شعر خواهم سُرود 

و هر صبح 

خواهم اندیشید 

حتماْ معجزه ای رُخ داده 

که من هنوز...زنده ام...؟!  

                                  ۳ شهریور ۹۰

زمین ِ خالی ، جای ِ خال هایت خالی نیست...سبز است ، هنوز...

دیروز صبح که بیدار شدم ، طبق عادت ِ معمول به سمت ِ پنجره رفتم و پرده را از دو طرف جمع کردم و مشغول ِ بستن ِ آن با بند بودم که چشمم به بیرون افتاد ، به زمین ِ خالی ِ روبروی ساختمانمان که هنوز دست ِ بساز و بفروش ها به آن نرسیده و با اینکه خرابه و خاک و خولی ست اما با این حال ، نگاه که می کنی دلت باز می شود چون هنوز سبزه و علف های خود رو در آن به چشم می آیند و تک درختی بزرگ و پیر هم در آن قرار دارد . در ضمن شاخ و برگ های درختهای خانه ی ویلائی ِ بغلی هم از روی دیوار ِ کوتاه ِ حیاط خم شده و به قدری نزدیک به زمین است که... حالا می گویم ! 

داشتم می گفتم ، با صحنه ای که دیدم اول ِ صبحی ، خیلی به وجد آمدم . یک گلّه گوسفند ِ در حال ِ چرا ! تصویری که این روزها به ندرت می بینیم یا اصلاً نمی بینیم ! چوپانی با لباس های مدرن!! ( تی شرتی با راه راه های سفید و مشکی ، یک شلوار ِ کردی ( این یکی چندان مدرن نیست ) ، کلاه ِ لبه دار ِ ( کَپ ) سفید ) با چوب دستی ای که در دست داشت گوسفندان را هدایت می کرد . گوسفندان ورجه و وورجه می کردند ، شیطانی می کردند ، دنبال ِ هم می گذاشتند و بعضی هاشان هم آرام سر به پائین انداخته بودند و فقط می خوردند . انگار این مکان برایشان جدید بود و همگیشان یک جورهایی ذوق می کردند . بله ، درخت ِ خانه ی ویلائی ِ بغلی که از روی دیوار آویزان است ، به قدری نزدیک به زمین است که گوسفندان به راحتی برگهایش را به دندان گرفته بودند و می کَندند و می جویدند و بعد هم با لذت می بلعیدند . دلم می خواست ساعت ها بایستم و این منظره را تماشا کنم . دلم می خواست می رفتم لا به لای گوسفندان و ساعاتی را در کنارشان می گذراندم و با آنها بازی و ورجه وورجه می کردم . چند بار سعی کردم گوسفندان را بشمارم اما هر بار قاطی می شدند ، عوضی می شدند و تعدادشان دوباره از دستم خارج می شد ، بس که شیطان بودند و یک جا نمی ماندند... هنوز ساعتی نگذشته بود که چوپان گوسفندان را جمع و جور کرد و با چوبی که در دست داشت به مسیر ِ مورد ِ نظرش هدایت کرد و آرام آرام آن زمین با خال خال های ِ سفید و مشکی و قهوه ای ِ روشن و تیره ، بی خال شد ، خالی شد ، همانطور خرابه و خاک و خولی باقی ماند با تک درختی که در آن قرار داشت و شاخ و برگ های درخت ِ خانه ی بغلی که از پائینی ترین برگهای شاخه ی آویزانش ، حالا دیگر اثری نبود و یا اگر بود سوراخ سوراخ و نصفه و دندان خور بودند... گوسفندان رفتند و دلم برایشان تنگ شد... 

 

 

تَه نوشت ۱: بلاخره فرصتی دست داد و موفق شدم با صرف ِ حدوداً یک ساعت و نیم وقت ( با این سرعت ِ نت !!!) مجدداً کد ِ بلاگ رول رو بگیرم و این لینکدونی ِ گودری ِ داغون رو بازسازی کنم ! خدا وکیلی چه کسی جوابگوی این همه تَلَف شدن ِ وقت ِ ارزشمند ِ ماست یا در آن دنیا خواهد بود ؟! وقتی که پای نت می گذرانیم و برای باز کردن ِ یک صفحه ی ناقابل ده بار اِرور می ده و نصفه و نیمه باز می کنه و... ؟ وقتی که در صف ِ نون ( البته با گران شدن ِ نون صف ها کوتاه تر شده یا اصلاً وجود نداره ) و شیر و بانک و ایستگاه ِ تاکسی و اتوبوس و پای عابر بانک و .... صرف می شه ؟ وقتی که پُشت ِ کنکور و حین ِ کنکور می گذرانیم و آخر هم چون سهمیه نداریم ناکام می مانیم ؟ وقتی که در مدارس و سپس دانشگاه ها می گذرانیم و آخر هم خجالت می کشیم بگوئیم مدرک ِ فلان داریم چون به عمل که می رسد چیزی از آن رشته حالیمان نیست ؟ وقتی که برای مشق نوشتن های زیاد صرف کردیم ؟ وقتی که... !!! ای دل ِ غافل... چه وقت ها که صرف نشده !!! 

 

تَه نوشت ۲: مصلحت ! تیغی که همواره ، زرنگ ها ، با آن حقیقت را ذبح می کرده اند ، ذبح ِ شرعی ! رو به قبله ، به نام ِ خدا ! قربانی ِ طیب و طاهر و گوشت ِ حلال ! 

و چه آسان ! چه بی سر و صدا ! بی آنکه کسی بفهمد ، بی آنکه خفته ای بیدار شود ! بی آنکه مردم برشورند ، بی آنکه کسی بتواند توده را آگاه کند ، بی آنکه کسی « حقایقی » را که در زیر ِ ضربه های صدای « مصالح » خفه می شوند و خاموش می میرند و فراموش می شوند تشخیص بدهد ، و بلاخره بی آنکه هیچ تلاشی ، فریادی ، اعتراضی ، بتواند حقیقت را نجات بخشد و در برابر ِ قدرتی که به سِلاح ِ « مصلحت پرستی » مُسلح است ، کاری کند . 

« وقتی زور جامه ی تقوی می پوشد ، بزرگ ترین فاجعه در تاریخ پدید می آید .» 

                                                                           

                                                                « دکتر شریعتی ، کتاب فاطمه ، فاطمه است »   

  

تَه نوشت ۳: چرا کیبورد ِ من گیومه نمی زنه ؟!!!!