چیز مهمی نیس ، حوصله نداری ، برو !

گاهی وقتا چقد دلم می خواد حرفای بی ربط بزنم !  

انگار ذهنم هذیون می گه ! 

دلم می خواد ازین جا بگم ، ازون جا بگم !  

از زمین ، آسمون ، آدمای دور و برم ، دو تا سگی که هنوز توو کوچه ولواَن ،اول یه دونه بود که یه مدتی اثری ازش نبود و فک کردم کشتنش ولی دوباره سر و کلش پیدا شد اونم با یه سگ ِ دیگه ! البته دیگه از زوزه کشیدنای شبانشون خبری نیست و ظاهراً یکیشون زخمیه و اون یکی هی دور و برش می پلکه !  

 

نمی دونم شاید آدم تنها که می شه پُر حرفم می شه ؟!

  

این همسایه بغلیمون امروز فریادهایی سر ِ پسرش می زد که ، خدا نصیب نکنه ! زنه مثل ِ فیونا ( زن ِ شِرک ) می مونه ، هیکل گُنده ، همچینم از پله ها گورپ گورپ بالا پائین می ره که فک می کنی غول اومده ! کلاً خانوادگی این مدلی راه می رن ، با شدت پاهاشونو می کوبن روو زمین ! فک کنم اینم یه جور اعتماد به نفس ِ در نوع ِ خیلی شدید و البته کاذبش ! تا دلتون هم بخواد صداست که ازین خانواده در میاد ، صدای صحبت کردن ِ خودشون که هیچ چی بیشتر شبیه ِ فریاد زدنه ، صدای تلویزیون ، دزدگیر ِ ماشین ، درب ِ منزل و...  

 

روبروی خونمون یه درخت ِ توت ِ که همینجور توتاش می ریزه روو زمین و هر وقت از پنجره بیرونو نگاه می کنم چند نفر دورش جمع شدن و توت می خورن یا پسر بچه ها ازش آویزونن و توت می کَنَن ! منم پریروز از توتاش دو تا گذاشتم توو دهنم ، شیرین بود ! حیف ِ این توتا نیست همینجوری می ریزه زمین حرووم می شه ، آخه من توت ِ سفید خیلی دوست دارم ! 

 

امروز همش سعی کردم کارای عقب افتادمو انجام بدم که از شنبه که می خوام برم سر ِ کار کارام روو هم تلنبار نشه ! روز ِ نسبتاً خسته کننده ای بود برام ! ازین به بعد یک جمعه در میون هم سر کارم و فک کنم تعطیلی کم داشته باشم ولی خب چندان مهم نیست ، مشغول باشم برام بهتره ، کمتر فک می کنم ! 

 

راستی امروز پنج شنبه ست ، چقدر دلم می خواست امروز بهشت زهرا بودم ! یه مدته خیلی دلم هوای اونجارو کرده ، بخصوص که نتونستم سر ِ مزار ِ شیرزاد برم و دلم می خواد حتماً یه روزی این کارو بکنم ! دلم برا بابا بزرگم هم تنگ شده ! البته بیشتر دلم برا فضای اونجا ، آرامشی که تووش موج می زنه تنگ شده و گرنه با اونائی که رفتن از همین جا هم می شه حرف زد !  

 

کلاً دلم یه جوریه امروز ! یه کم گرفته ، نمی خوام بزارم این دل گرفتگی شدت پیدا کنه ، نمی خوام بزارم حالم دوباره بد شه ! باید بزنم بیرون ! پس رفتم !  

 

 

تَه نوشت : برای دوست داشتن ِ هر نفَس ِ زندگی ، دوست داشتن ِ هر دَم ِ مرگ را بیاموز  

و برای ساختن ِ هر چیز ِ نو ، خراب کردن ِ هر چیز ِ کهنه را 

و برای عاشق ِ عشق بودن ، عاشق ِ مرگ بودن را . 

( نادر ابراهیمی کتاب : بار ِ دیگر ، شهری که دوست می داشتم )

نظرات 24 + ارسال نظر
روشنک پنج‌شنبه 29 اردیبهشت 1390 ساعت 21:44 http://hasti727.blogfa.com

حنانه جونم نخندیا....دقیقا روبروی پنجره اتاق من هم یه درخت توت هست که توتاش میریزه رو زمین! بعد از خوندن پستت تو تاریکی کوچه یه نگاه بهش انداختم و دلم توت خواست

چه جالب !!!

دیروز بعد از نوشتن پستم آنچنان طوفان و رگباری شد که همه ی توتای درخته ریخت زمین و زیر لاستیک ِ ماشین ها له شد ! انقدر دلم سوخت !

وانیا پنج‌شنبه 29 اردیبهشت 1390 ساعت 22:48 http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

سلام تو فقط بگو منم گوش میدم حرفاتو
وای از این توت ها تو این فصل تو خیلی از پیاده رو ها نمیشه راه رفت

سلاااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
مرسی خانومی ! مرسی.
آره ، گاهی دلم می خواد درخت توت که توو خیابون می بینم برم وایسم همه توتارو بچینم ولی خب رووم نمی شه جلو چشم ِ مردم !

زیتون (روان شناسی ازدواج) پنج‌شنبه 29 اردیبهشت 1390 ساعت 23:53 http://zatun2001.persianblog.ir

رها بانو جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 00:28 http://rahabanoo.blogsky.com/

ســــــــــــــلام حنانه جونم

هرچی دلت میخواد بگو ... هرچی عشقت میکشه بنویس ... مطمئن باش اونایی که باید بخونن میخونن ... هرچند خوندن یا نخوندن من ِ نوعی چندان اهمیتی نداره ! مهم اینه که تو به آرامش برسی ...
یه عالمه آرزوی خوب دارم برات عزیز دلم ...
امیدوارم کارت همونجوری باشه که تصور میکنی ...
بهترینها برای تو عشق من ...

یه کامنت خصوصی توپ دارم برات ...
الان می نویسم ...
دلم میخواد تو رو هم شریک شادیم کنم ...

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام رهای نازنینم.
مرسی عزیزم . می دونم که مهربونایی مثل شماها هستن که حتی اگه چرت و پرتم بنویسم انقدر با محبتن که میان و می خونن ! ولی وقت شماها هم برام ارزشمنده و سعی می کنم کمتر چرت و پرت و هذیون بنویسم !

مرسی از آرزوهای خوبت ! منم همینطور خانومی، برات کلی آرزوهای خوب دارم !

کامنت خصوصیت انقدر خوشحالم کرد که نگووووووووووو !!!
مرسی عزیزم که منو هم شریک شادیت کردی ، مرسی !
همیشه سلامت باشی !

کرگدن دل نازک جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 00:55

گویا بازگشته ایم!

خب خوبه که بازگشتی ، حالا چرا گریه ؟!

خودم جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 02:03

سلاااااااااااااااااااااام حنانه جووووونم ....
همیشه ما آدما به وقتایی نیاز داریم که فقط هذیون بگیم .. البته نه اینکه تو الان هذیون گفته باشی ها ولی کلا من خودمم هویجوری ام بانو ...
راستی حنانه خانومی کتابای هنک سگ گاوچرونو دارم میخونم .. کاش تو هم یکی دو جلد اولشو بخونی .. اینجوری کلی شخصیت اون سگای کوچه تون برات جالب میشه ...
اگه خواستی بخری از " ماجراهای دسته اول " و " زندگی سگی " شروع کن خانومی ...
+ ما هم دلمون از دست همسایه بغلیمون خونه ... از اون اعتماد به نفسای کاذبن به نظرم .... نصفه شبی هم با سر و صدا از پله ها میان بالا ...
+ شاتوت بیشتر دوست دارم من ....
+ آفرین عزیزم ... فقط خیلی خودتو خسته نکن ... آرووم آرووم به همه ی کارات میرسی ..
+ منم امروز رفتم امامزاده و از اون ور هم سر مزار رفتگان .... یه حسی دارم اونجا که وصف کردنی نیس ...
+ به دلت بگو نگیره دیگه .... خدا کنارته ... و خانواده و دوستان ...
ته نوشت فوق العاده ای بود فلوت زن مهربونم ...

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
این هذیون گفتن ها گاهی عجیب آدمو آرووم می کنه !!!

والله این سگای توو کوچه سه روز هستن ، دو روز نیستن ! یه هفته هستن ، 4 روز نیستن ! من نفهمیدم اینا کجا می رن و بر می گردن ؟! باشه ، فک کنم لازم باشه این کتابو بخوونم ، ظاهراً این سگا قراره همسایه دائممون باشن ، بد نیست آدم اطلاعاتی راجع به همسایش بدست بیاره !

الان که ازین همسایه ها با اعتماد به نفس ِ به شدت کاذب خیلی زیاد شده !

منم شاتوت دوست دارم ! کلاً خانواده ی توت رو من خیلی دوست دارم : شاتوت ، توت سفید ، توت سیاه ، توت فرنگی

آره سر زدن به آرامگاه ِ رفتگان آدمو آرووم می کنه خیلی ! زیارتت قبول !

باشه عزیزم ، همه ی تلاشمو می کنم که مواظب دلم باشم که هواش بری نشه یا اگه می شه طولانی نشه !

مرسی خانومی.

کیانا جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 10:40 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلام حنانه جان
دقیقن ذهنا یه وختایی نیاز به هذیون کویی دارن و چقدخوبه نوشتیشون
منم تووت خیلی دوس دارم ،حیف که درختشو نداریم وگرنه کلی اویزونش میشدم


سلااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
مرسی عزیزم. دارین بد دلگرمم می کنینا ! اونوخ شروع می کنم ازین به بعد هی هذیون می گم و اینجام می نویسما !!!

آدرس بدم بهت بیا این طرفا ، تا دلت بخواد درخت توت هست ! شاید تو باشی منم رووم بشه بیام آویزون درخت شم !

الهه جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 13:01 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلااااااام مهربونم....
خیلی دوست دارم اینجوری نوشتن رو...انگار یه باری از روی دوش آدم برداشته میشه....
فردا اولین روز کاریته...برات آرزوی موفقیت میکنم......
نبینم دلت گرفته باشه ها عزیز دلم...همیشه چیزهای خوبی برای یادآوری وجود دارن که دل آدم رو باز کنن.......
مراقب خودت و دل مهربونت باش

سلااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
اره الهه ! دقیقاً همین حسی که گفتی رو با نوشتن اینجور پستها دارم ، احساس سبکی می کنم !
مرسی خانومی !
آره الهه ، دارم تلاش می کنم مدام که دلم نگیره که اگه خواست بگیره نزارم ، سرشو گرم کنم ، حواسشو پرت کنم ، به چیزای خوب خوشش کنم !
ممنونم قربونت برم . تو هم مراقب خودت باش گلم.

م . ح . م . د جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 14:29 http://baghema.blogsky.com/

منم خیلی پست های مورد دارو دوس دارم !

البته نه مورد دار به معنی واقعیش ها ! یعنی چند تا موردو بیارم از همشون بنویسم ...

بله ، متوجه شدم قربان !

خوبه ، این جور پُستا تنوع موضوع داره !

دومان جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 15:37 http://electronic-engineers.blogfa.com

سلام..............

وبلاگه نوپای من نیاز به همدم داره........................

میای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلااااااااااااااااااااااااااااااام.
بله ، میام خدمتتون !

جزیره جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 15:40

مشغول باشم برام بهتره ، کمتر فک می کنم !

موافقم. وچقدر دوس دارم جلوی این فکرا رو بگیرم حیف که نمیتونم.

نمی خوام بزارم حالم دوباره بد شه ! باید بزنم بیرون ! پس رفتم !
چقدر خوب که به فکر حالتی.اگه بگم هیچوقت به فکر حال و احوالم نبودم باورت میشه؟
تاحالا نشده ببینم حالم بده بعد یه کاری کنم که خوب شه.گاهی اوقات فکر میکنم هیچوقت تو زندگیم به فکر خودم نبودم.به فکر خوب کردن حالم. به فکر اهمیت دادن به خودم و نمیدونم چرا؟


چه ته نوشت پیچیده ایییییییییییییییییییییییییییییییی

اگه خودمون به فکر خودمون نباشیم ، هیچ کس کاری برامون نمی کنه جزیره ! پس چرا باید دست روو دست بزاریم ؟! زندگی جریان داره ، چه بخواهیم و چه نخواهیم ما هم باید به زندگی ادامه بدیم پس بهتره سعی کنیم لحظات ِ خوبی ازش بسازیم نه اینکه با تلخ کردن ِ لحظه ها باعث تباه شدن ِ زندگیمون بشیم ! آره ، اینجاست که باید از خودمون قدرت نشون بدیم ، مثل کوه استوار و پابرجا هر چند که توو دلمون آتشفشانی بر پا باشه !

منم دلم می خواد تلاشمو بکنم و هرجوریه حال ِ خودمو خوب نگه دارم !

واقعاً پیچیدس ؟!

جزیره جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 15:43

در مورد توووووووووووووووووووووووووت

یادمه ترم 2 یا 3 دانشگاه از درخت توت رفتم بالا. بعدها فقط بهش اویزون شدم.این روزها حتی از کنارش هم که رد میشم و یدونه میکنم دوستم میگه بیخیال بابا خجالت بکش

از چی باید خجالت بکشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا ادما وقتی بزرگ میشن یه کارایی رو نباید انجام بدن درحالیکه وقتی بچه بودن اون کارا هیچ مشکلی نداشت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

والله چی بگم ؟!
هر چی بزرگ تر می شیم حد و مرزهای زندگیمون بیشتر و پر رنگ تر می شه ، همینه که هممون دوست داریم به بچگیامون برگردیم !

سوریا جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 16:57 http://soorya.blogfa.com

نه چرا بری؟؟ بمون!

اتفاقاً تا خواستم برم آنچنان طوفان و رگباری شد که مجبور شدم بمونم خونه و به صدای وحشتناک رعد و برق گوش بدم اونم توو تاریکی و با نور ِ شمع چون برقا هم قطع شد !

رها بانو جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 20:47 http://rahabanoo.blogsky.com/

جزیره جان !
ما هم توی دانشگاه یه عالمه درخت توت داشتیم و وقتایی که کلاس نداشتیم پلاس بودیم زیر سایشونو هی میچیدیم و میخوردیم و می خندیدیم ! آخی یادش به خیر ...

خوش به حالتون که دانشگاهاتون درخت ِ توت داشته !!!

اقاقیا جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 22:38 http://www.samfouni.blogfa.com

سلام حنانه عزیز
مرسی که آدرس وب جدیدت رو برام نوشتی ... و ممنون از حضور همیشه سبزت
این جا هم مثل شعر هایت ناب نابه
موفق باشی

سلااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
خواهش می کنم.
منم ممنونم که اومدی خانومی.
همیشه به من لطف داری اقاقیا جان !

حمید جمعه 30 اردیبهشت 1390 ساعت 23:42 http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

- امیدوارم کار توو کتابفروشی همونقدر که فکر میکنی برات جذاب باشه...ولی به هر حال باید این رو هم در نظر بگیری که خب کاره دیگه! مسئول سرکشی دور و بر بهشت هم که باشی یه وقتایی ممکنه از بعضی چیزا خسته بشی! پس با آمادگی کامل برای روبرو شدن با معدود چیزایی که ممکنه دوستشون نداشته باشی قدم به محل کار جدیدت بذار...اینجوری اگه جلو بری هر اتفاقی برات لذتبخش میشه

- "نمی خوام بزارم این دل گرفتگی شدت پیدا کنه ، نمی خوام بزارم حالم دوباره بد شه ! باید بزنم بیرون!"...
باریکلا!...جدا آفرین!...خوشحالم که بالاخره یه نفر در این بلاگستان پیدا شد که با معضل "یجوری بودن دل بدون هیچ علت خاص!" منطقی برخورد میکنه!...
ایشالا همیشه عمر دل تنگیات کوتاه کوتاه باشه و جاش لحظه هایی که حس میکنی خوشبختی اندازه کل دنیا قد بکشه...موفق باشی...

بله حمید ، درست می گی ! با حرفت موافقم ! دیگه دارم یاد می گیرم که هیچ چیز رو ۱۰۰ درصد خوب و رضایت بخش ندونم و اینو قبول کنم که همیشه همه چیز اونطور که ما فکر می کنیم نیست و پیش نمی ره !
خودمو برا سختی هاش هم تا حدودی آماده کردم ، به قول تو کار ِ دیگه ، سختی های خودش رو هم داره ، ولی همین که کاریه که با روحیم سازگاره خیلی برام مهم و ارزشمنده !

مرسی حمید ! البته این دل گرفتگی های این روزام کاملاً هم بی علت نیس ، علت داره ! دوران ِ سختی رو پشت ِ سر گذاشتم ولی حالا که تصمیم گرفتم خوب باشم نمی خوام به هیچ وجه حالمو بد کنم یا اگه حس کردم داره بد می شه ، جلوشو بگیرم ، نزارم دلم بگیره ، نزارم شدت پیدا کنه ! دلم می خواد قوی تر باشم !

ممنونم از آرزوی خوبت ! امیدوارم برای تو هم همینطور باشه !

خودم شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 01:48

سلاااااااااام حنانه جونم ...
فردا اولین روز کاریته به امید خدا و به سلامتی ..
از همینجا برات بهترین ها رو در این مسیر ارزو میکنم ...
همیشه موفق و پیروز و عاشق باشی الهی ...
با انرژی برو سرکار عزیز دلم ... به خدا می سپارمت ...

سلااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
مرسی خانومی از آرزوهای خوبت !

رها پویا شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 08:34 http://gahemehrbani.blogsky.com/

حس میکنم بهتری حنانه جونم و این حس خوبی بهم میده.
بله حق با توه گاهی فقط دلت میخواد یه مشت الفاظ رو بی ربط بی ربط بریزی بیرون. خود من هم گاهی این کارو میکنم. بالاخره این ذهن شلوغ رو به یه شکلی و به یه جایی باید خالی کرد

درخت توتی که توی معابر باشه همینه بارش میریزه زمین

شاد باشی دختری

آره ، رها یکم بهترم !
نوشتن خیلی حالمو بهتر می کنه و آرووم تر می شم !
تو هم شاد باشی الهی !

آلنی شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 09:08 http://alone-version.blogsky.com

سلام
آدما دچار هذیون میشن چون گاهی فکر آدم درد می کنه. مجبوره تو اغتشاش ذهنش دنبال آرامش بگرده. و این تضاد باعث آشفتگی بدتر ذهنت میشضه.
خوشحالم که داری میری سر کار دوست من. کار یکم از دغدغه های ذهنتو کم می کنه.
همه ما تو آپارتمان از این فیونا ها و شرک ها داریم. تعبیرت ۲۰ بود. من اما مثل تو تحمل ندارم. یهو داد و بیداد می کنم که بابا آسایش نداریم تو خونه.
من شاتوت خیلی دوست دارم. دلم واسه حیاط خونه مادر بزرگ مامانم تنگ شده که یه درخت شاتوت داشت که هنوزم که هنوزه دستای من به تنهایی نمی تونه دورش حلقه بشه. یادش بخیر می رفتیم بالای درخت و با دستای سرخ شده از شاتوت که انگاری خون بود باز شاتوت می خوردیم.

سبز باشی و بی کران

سلاااااااااااااااااااااااااااام آلنی عزیز.
آفرین ، درسته ! فکرم درد می کنه و همینه که ذهنم هذیون می گه و دلم نمی خواد جلوشو بگیرم !
ممنون. آره ، سرم نسبتاً گرم می شه و کمتر فک می کنم.
امان ازین فیوناها و شرک های بی ملاحظه !
ما هم اون موقع که من بچه بودم توو حیاط خونمون یه درخت شاتوت کوچولو داشتیم ، کم بار می داد ولی خیلی ملس و خوشمزه بودن ! یادش بخیر .
مرسی آلنی . تو هم همینطور !

ماه نو-بهار شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 09:46 http://thenewmoon.blogfa.com/

عاشق باردیگر شهری که دوست می داشتم نادر ابراهیمی هستم
هر جمله شو باید قاب کرد گذاشت سردر ذهن

آره ، این کتاب خیلی زیبا و فوق العادست !

فرناز شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 15:23 http://www.zolaleen.persianblog.ir

رها بانو شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 21:43 http://rahabanoo.blogsky.com/

سلاااااااااااااام حنانهء من ...
چطور بود روز اول کار خانومی ؟
مشتاقم که بدونم ...

سلاااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
خوب بود ولی خسته کننده ! پاهام خیلی درد می کنه !

علی لرستانی شنبه 31 اردیبهشت 1390 ساعت 23:24 http://alilorestani.persianblog.ir/

سلام
ته نوشت که سالار بود!!
درباره هذیون باید بگم منم ذهنم گاهی اونقدر شلوغ میشه که به خاکی میزنه....طبیعیه درست میشه خودش!!

سلاااااااااااااااااااااااااااام.
ممنون.
پس طبیعیه ! امیدوار شدم !

کیانا یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 21:02 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

حنانه جونم آویزون شدن از درخت توت که دیگه رو نمیخاد...
من توو دانشگاهم از درخت توت میرم بالا...اینقده حال میدهههههههههههههههه

راست می گی ؟!
بابا تو دیگه کی هستی ، دست ِ ناتاشارو بستی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد