من یه خیانت کارم !

 

 

این روزام روزای عجیبیه ! خودمم دقیقاً نمی دونم چه اتفاقی داره برام می افته ؟! انگار هیچوقت  

در طول ِ زندگیم خودمو نشناختم و حالا شروع کردم به سفر به درونم ! انگار به هر نقطه ای که سَرَک می کشم برام ناشناختس !  

 

احساس می کنم یه نفر نیستم ، چند نفرم ! چند نفری که گاهی پُر سر و صدان و گاهی ساکت ِ ساکت ! گاهی شادم ، گاهی غمگین ! گاهی مضطربم ، گاهی آرووم !گاهی می خندم ، گاهی گریه می کنم ! شاید وقتی می خندم هم از درون گریه می کنم ، یا وقتی گریه می کنم از درون می خندم ! گاهی عاشقم ، گاهی متنفر ! گاهی با عشق می نویسم ، گاهی با تنفر ! گاهی پُر حرفم ، گاهی لال ! گاهی درد دارم و گاهی ..آرومم ولی این آرامش یه آرامش ِ حُزن آلوده برام ! 

امشب ازون وقتائیه که پُر حرفم ! توو وجودم سر و صداست ، بَل بَشو ، شلوغی ، همهمه ی اون نفرات ِ وجودم ! انگار نه انگار که چند روز ِ اخیر لال بودم ، لال ِ لال ! مُهر ِ سکوت زده بودم روو لبام ، روو ذهنم ! 

 

اینروزام روزای سختیه چون دارم به این نتیجه می رسم که من یه دروغ گوام ! 

آره ، دروغ گو ! من اصلاً هم آهنگ ِ زندگیمو اونطور که می خوام نمی زنم ! اونطور که می خواستم نزدم ! یعنی خیلی وقتا هم خواستم اما نشده یا بَد زدم ، خیلی بَد ! خارج زدم ، ناکوک زدم ! طوری که با فکر کردن بهش یأس همه ی وجودمو می گیره ! اما گاهی هم به این نتیجه می رسم که اگه اینجوری نمی زدم چجوری باید می زدم ؟! جور ِ دیگه ای بَلد نبودم یا یاد نگرفته بودم ؟! 

  

این روزا ، روزائیه که خیلی فک می کنم به تموم ِ سال هایی که عمر کردم و گذروندم ! روزای خوبی نیستن چون تا حالا به این نتیجه رسیدم که من یه خیانت کارم چون خیلی به خودم ظلم کردم ، خیلی ! به خودم خیانت کردم ! همیشه خواستم دیگرانو دوست داشته باشم و از خودم گذشتم ! خودم داره می میره ! پُر از درد شده ! داره خفه می شه ! داره با صدای خَفش کمک می خواد و اون موقعی که فریاد می زد ، نشنیدمش ! یا شنیدم و گوشامو گرفتم ! گفتم : ساکت باش ! الان وقتش نیست ! بعداً به تو هم می رسم ! به وقتش ! 

اما این بعداً دیر بود ! خیلی دیر ! 

 

اینروزام روزای سر در گُمیه ! احساس می کنم گُم شدم ! نمی دونم ، شایدم روزای پیدا شدنه ! شاید تا حالا گُم بودم و حالا دارم خودمو پیدا می کنم ! شاید روزای رُشده ؟! نمی دونم ؟! اما ، اگه روزای رُشده ، این رُشد کردن خیلی درد داره ! بی طاقتم کرده ! ... 

حالا خداروشکر که حداقل ذهنم از لالی در اومده ! می تونم بنویسم ! گاهی این نوشتنه خیلی خالیم می کنه و اگه نعمت ِ نوشتن نبود نمی دونم چی می شد و اصلاً تا حالا تاب آورده بودم یا نه ؟! 

 

سه هفته ایه که می رم پیش ِ یه روانشناس ، حدس زده بود که افسردگی دارم ولی گفت باید ازت تست بگیرم و متاسفانه نتیجه ی تست افسردگی ِ شدید و حتی در حد ِ خطرناک بود . گفت چرا گذاشتی که به اینجا برسه ؟! انقدر ریختی توو خودت و دَم نزدی که حالا شدی یه کوه ِ آتشفشان که حالا حالاها خاموش نمی شه ! می گفت حالا خوبه که به نوشتن روو آوردی ، اگه ننوشته بودی که معلوم نبود کارت به کجا می کشید ! گفت به خودت خیلی خیانت کردی ! گفت این افسردگی بلند مدت بوده و احتمالاً سال هاست که در وجودته و ذره ذره بیشتر شده ! خودم می دونستم که اوضاع ِ خوبی ندارم و وقتی می گفت با سر همه ی حرفاشو تائید می کردم چون خودم شاید آگاهانه خودمو به این روز انداخته بودم ! شایدم فک نمی کردم به اینجا بکشه و فک می کردم قدرت ِ تحملم بالاتر ازین حرفاست ! 

اما از خودم بَدم اومد چون احساس کردم یه مُجرم ِ واقعی ام ! من خودمو خفه کردم ! من خودمو تا پای ِ مرگ بردم ! بی رحمانه به جون ِ خودم افتادم و حالا سعی در نجاتش دارم اما اوضاعش وخیم تر ازین حرفاست ! 

 

دلم می خواد هر روز برم پیش ِ دکترم ، چون تنها کسیه که توو اون زمانی که پیشش هستم ، هر چقدر دلم بخواد می تونم براش حرف بزنم و به حرفام گوش می ده و هیچ قضاوتی نمی کنه ! هر چند هزینه ش بالاست و از نظر ِ مالی به آدم فشار می آد ولی احساس می کنم از غذا خوردن هم برام واجب تره ! اما فقط هفته ای یک جلسه بهم وقت می ده و می گه برو سعی کن آرووم باشی و به چیزی فکر نکنی ! آخه مگه می شه به چیزی فکر نکرد ، دارم تلاش می کنم ، تمرین می کنم ولی ذهنم شیطون تر و سَرکش تر ازین حرفاست که آرووم بگیره ولی هر جوریه باید رامش کنم ! 

 

دنبال ِ کار می گردم ، دکترم بهم پیشنهاد کرده که اگه کار کنم برام بهتره و خودم هم اینطور فک می کنم ! امیدوارم بتونم یه کار ِ خوب هر چه زودتر پیدا کنم ! مطمئنم با رفتن سر ِ کار حالم بهتر می شه ! 

 

اینارو ننوشتم که ناراحتتون کنم ، نه ! فقط خواستم دلیل ِ کم نوشتن هام و تلخ نوشتن هامو بدونید ، اینکه مدتهاست حال ِ خوبی ندارم و فقط سعی می کنم خوب باشم و الان واقعاً به این فکر افتادم که به خودم کمک کنم ! خواستم که بدونید اگه دیر به دیر بهتون سر می زنم به این دلیله ، چون دکترم هم گفته کمتر بیام توو نت و حتی کمتر کتاب بخونم و فکر و خیال کنم تا بهتر شم ! نگران نباشید ! 

 

 

 

تَه نوشت ۱: یه دلیل ِ دیگه ی نوشتنم هم این بود که ذهنم دلش می خواست حرف بزنه و منم جلوشو نگرفتم ! خیلی وقتا فقط روو کاغذ می نویسم و ذهنمو خالی می کنم ولی امشب تصمیم گرفتم اینجا بنویسم و اگه یه وقت آرامشتونو بهم ریختم منو ببخشید ! 

 

تَه نوشت ۲: اصلاً مجبور نیستید بخوونیدشا ! مجبورم نیستید نظر بزارید ! کلاً راحت باشید ! هر چند اینو باید اول ِ پستم می نوشتم . 

 

تَه نوشت ۳: گفتی : هیچ چیز با گذشت ِ زمان ساده تر نمی شود . فقط ما خسته تر می شویم و پذیرش ِ چیزها برایمان آسانتر می شود...      راست گفتی !

خالی ام !

الان یه ساعته نشستم پشت ِ این مانیتور و به کیبورد نگاه می کنم  

به مانیتور نگاه می کنم  

به کتابام نگاه می کنم  

به سرتاسر ِ این اتاق ِ سرد  

 

باور کنید نمی تونم بنویسم !  

نمی دونم چی بنویسم ؟! 

دلم می خواد بنویسم  

ولی .. چی .. چی بنویسم ؟! 

 

هوا گرمه ها ولی نمی دونم چرا من همش سردمه ؟!!! 

پاهام یخ کردن ! هی مور مورم می شه ! 

چشام انقدر سنگینه ! 

برم بخوابم بهتره ! 

بعداً ، سر ِ فرصت ، سر ِ حوصله می نویسم  

بهتر می نویسم ! 

 

 

تَه نوشت امشب بی تَه نوشت !