برو کار می کُن مگو چیست کار بچچه !

امروز روز ِ اول ِ کارم بود ، روز ِ خسته ای کننده ای شد برام چون قرار بود از ساعت ۹ تا ۳ بعد از ظهر سر ِ کار باشم و بعد بیام خونه ولی بهم گفتن این هفته رو دو شیفت بیا تا زودتر کارو یاد بگیری و راه بیافتی و از هفته ی بعد همون شیفت ِ صبح ! این موضوع یکم بی حوصلم کرد چون منی که صبح کلی سر پا وایسادم و قفسه ی کتابو بالا پائین ( با چشمام ) کردم و کتابارو مرتب کردم و امیدوار بودم که ظهر می رم خونه و خستگی در می کنم و بعدم به کارای ِ دیگم می رسم ، یهو دیدم خدای من الان که برم خونه باید هول هولکی ناهار بخورم و دوباره راه بیافتم بیام اینجا ! اگه می گفتن یه سَره بمون برام راحت تر بود تا رفت و آمد ِ دوباره ! اما خب هر چی بود گذشت و بعد از ظهر دوباره رفتم و دارم با همکارام یواش یواش دوست می شم ! محیط ِ خوبیه فقط یه کم برام غریبه که اینم طبیعیه ، وارد ِ هر کاری که می شی تا یکی دو هفته اونجا احساس ِ غریبی می کنی ! کتاب هارم برای این مرتب کردم که یه سری از کتابا نامرتب شده بود و مثلاً کتابای یه نویسنده پخش و پَلا بودن ، مرتب کردم که هم یه نظمی به کتابا داده باشم و کار ِ خودم و مشتری هارو راحت کنم و هم جای ِ کتابای مختلف رو یاد بگیرم و به ذهنم بسپُرم !

 

امروز یاد ِ اولین روزای کاریم افتادم ، روزای نَچَسبی که شدیداً احساس ِ غریبی می کردم و یه دل گرفتگی ِ عجیبی داشتم ، بخصوص که اون موقع ها سن و سالم کمتر بود و تحملش برام سخت تر ، ولی امروز خیلی راحت تر از قبل با این قضیه کنار اومدم و سعی کردم توو محیط احساس ِ راحتی کنم ! اولین بار توو یه اداره ی دولتی مشغول به کار شدم و فقط ۱۸ سالم بود ، هیچ میلی برای رفتن به سر ِ کار نداشتم ولی خب شرایط طوری بود که بهرحال رفتم ، همه ی همکارام چندین سال از من بزرگ تر بودن و اکثراً میانسال ! جوان ترین همکارم ۱۰ سال با من تفاوت سنی داشت ! از رئیسم متنفر بودم چون انقدر بد با من رفتار می کرد و بی احترامی می کرد که آخر هم به خواستش رسید و کاری کرد که ازون اداره به بهانه ی تعدیل ِ نیرو منو کنار بزارن ، اما بابا هم به کمک ِ دوستش کاری کرد که سمت ِ ریاست رو ازش گرفتن ، نه اینکه موضوع ِ تلافی باشه ، آدم ِ درستی نبود و اون سِمَت فرصتی براش شده بود تا هر کاری که دوست داره بکنه ! توو اون اداره یک سال و نیم کار کردم . دفعه ی بعد توو یه آموزشگاه ِ زبان مشغول به کار شدم و یک سال و نیم هم اونجا کار کردم ولی از شانس ِ من هر چی رئیس  یا مدیر ِ عتیقه ست گیر ِ من می افته ، این یکی هم یک خانووم ِ نا متعادل از نظر ِ اخلاقی و سوء استفاده کن ! در مقابل ِ کاری که از آدم می کشید حقوق ِ درست و حسابی که نمی داد هیچ ، تازه هر ۲ ، ۳ ماه یه بار حقوقمونو پرداخت می کرد ، دیگه به اینجام رسیده بود ( الان دیدین دیگه ؟! ) آخر ازونجا هم خودم اومدم بیرون ! به غیر از این دو کار ، کارهای دیگه هم کردم ، مثلاً یه مدت تابلو می کشیدم و می دادم به مغازه های لوازم التحریری یا مغازه هایی که چیزای فانتزی می فروختن تا برام بفروشن که البته چندان درآمدی نداشت فقط هزینه ای که برا تابلوهام می کردم در می اومد ! دو هفته ای تجربه ی فروشندگی توو نمایشگاه ِ بهاره رو داشتم ! ۳ ماهی زبان ِ انگلیسی تدریس کردم برای بچه های ۱۰ ، ۱۲ ساله ! یک هفته ای توو یه شرکت ِ مهندسی منشی بودم که از محیطش خوشم نیومد ! این اواخر هم با مجله ی موفقیت یه همکاری ِ ۴ ، ۵ ماهه داشتم که دیگه فعلا ً اون رو هم تعطیل کردم ، چون حال و اوضاع ِ روحیم خوب نبود و بعد هم که رفتم سر ِ این کار و دوست ندارم خیلی هم ذهنم درگیر بشه که دیگه آرامشم رو به کلی ازم بگیره ! تازه کلی هم کارای میکس و گرافیکی و اینا مجانی برا فک و فامیل انجام دادم چون علاقه داشتم ! 

 

خلاصه این بود ماجراهای فراز و نشیب های کاری ِ فلوت زن ! 

 

الان دیگه خیلی خسته ام ، خیلی ! چشمام دیگه باز نمی شه ، باید برم بخوابم که فردا هم کار دارم و هم کلاسم از فردا شروع می شه ! فردا رو استثناْ بعد از ظهر به جای کار قراره برم کلاس ، همون کلاس ِ « یونگ » ! از اون ور یه وقت ملاقات هم با دکترم دارم ، فردا از امروزم خسته تر خواهم شد اما خب هر چیه خستگی ِ جسمیه و با یه استراحت از بین می ره ! 

 

همین که سرم گرمه خوبه چون فرصتی پیدا نمی کنم که توو خودم فرو برم ، که فکر کنم ، با این حال توو محیط ِ کارم گاهی به خودم می اومدم و می دیدم ۱۰ دقیقس به یه جا خیره مووندم و رفتم توو فکر ، احساس می کردم دلم یه جوریه ، سریع بلند می شدم و باز با کتابا مشغول می شدم . اما الانم که دارم اینارو تایپ می کنم یه چیزی ، یه کوچولو داره روو دلم سنگینی می کنه ، یه بغضی میاد و می ره ... خوابم میاد ، برم بخوابم ... 

 

 

 

تَه نوشت : فقط خسته ام ...

نظرات 19 + ارسال نظر
فرناز یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 08:27 http://www.zolaleen.persianblog.ir

اولن امروز روز خوبیه چون شرو تحول جدید توست
همون کلاسهارو که بری اگه واقعا درست تدریس کنن میفهمی همه چیز در همزمانی با ویژگیهای خودت به تو جذب شده بود حتی اون رئیس های نافرم....
خانومی برات خوشحالم
آگاهی همیشه ادامه داره

آره فرناز ، البته شروع تحولم از روزی بود که با دکترم آشنا شدم ولی خب کار هم خودش فرصت خوبیه برای تغییر !
درست می گی ! حتماً همینطوره !

مرسی عزیزم از همه ی محبتهات !
آگاهی خوبه خیلی خوب !

رها پویا یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 08:56 http://gahemehrbani.blogsky.com/

خوشحالم که تو یه محیط دنج داری کار میکنی که دوستش هم داری
بیشتر خوشحال هم میشم اگه که اینجا مثل جاهای دیگه ای که تعریف کردی برات ناخوشایند نباشه و قدر کارت رو بدونند.
میدونی چیه حنانه جون؟ کسانی که به پرسنل خوبشون توجه نمیکنند و از نظر روحی و درامدی بهش فشار میارن در واقع به ضرر خودشون کار میکنند. سیستم مدیریتی ضعیف اینطوریه. به هر صورت برات آرزو میکنم که بهترین ها برات اتفاق بیفته و این چند مدت رو با آرامش سپری کنی.

مرسی رهای عزیزم.
ممنون از آرزوهای خوبت !
این کارو دوست دارم و امیدوارم واقعاً شرایط همیشه خوب بمونه و من هم بهتر از قبل رفتار کنم و خلاصه همه چیز بهتر و بهتر بشه !

ریحانه(خواهری) یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 09:42

سلام عزیزم
خواهری مهربونم می دونم الان چه حسی داری
همیشه روز اول کار همینطوریه
بعدا که کم کم انس بگیری همه چی حل میشه
امروز واسه کلاسات خیلی خوشحالم
اونا کمکت می کنن
دوستت دارم

سلاااااااااااااااااااااااااااام خواهری .
آره روز اول یه کم آدم حس غریبی داره ولی بعد خوب می شه !
مرسی قربونت برم.
منم دوستت دارم.

فهیمه یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 10:52 http://0purity0.blogfa.com

تجربه ی کاری ندارم، ولی فکر می کنم هر کاری اولش سختیای خاص خودش و داره دیگه... یواش یواش بهتر می شه.
به قول خودت همین که سرت گرم میشه خودش کلیه!
شاد باشی عزیز...

آره فهیمه جون ، کار بلاخره کاره دیگه ، سختی هم داره !
مطمئنم بهتر و بهتر می شه روز به روز !
ممنون عزیزم.

رها بانو یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 11:34 http://rahabanoo.blogsky.com/

حنانه جونم همین که سرت گرمه خیلی خوبه ...
خستگی روحی خونه خراب کنه ولی خستگی جسمی روح رو پرورش میده و آب بندیش میکنه به نظر من ! تا باشه از این خستگیا باشه ...
قربونت برم من ...
عادت میکنی ، خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکنی هم به محیط کار و هم به خستگی و هم به شلوغ شدن برنامهء زندگیت عادت میکنی ... البته نه عادتی که مایهء دلزدگیه ها ... نه ! عادتی که زندگیتو متحول میکنه و از یکنواختی در میاره ...
برات آرزوی بهترینها رو دارم ...

مرسی رهای عزیزم.
آره همین که سرم گرم شده و البته به کاری که علاقه دارم هم گرم شده خیلی عالیه ! خستگی هام همه جسمیه ولی از کارم لذت می برم !
آره انشالله عادت می کنم همونطور که گفتی !
ممنونم قربونت برم.

سلام
روزمادرمبارک
چون کارت ایستاده است هرروزباغذاپیازخام بخورسرگیجه نمیکنی
وقتی غذاخوردی نمک بچش و۵دقیقه درازبکش
حتماصبح یک قاشق شیره انگوربخورفشارنمی افتد
عسل هم سوخت مغزراتامین میکنددوسه لقمه یایک شربت عسل مفیده بشرطیکه بامزمزه بنوشی نه یک دفعه

سلااااااااااااااااااااااااااام زیتون جان.
از همراهی های همیشگی و توصیه های مفیدت واقعاً ممنونم.
خیلی لطف می کنی .

سوریا یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 14:02 http://soorya.blogfa.com

عاشق کتاب فروشی ام!
کاش یه روز ببینمت حنانه

الهی !
انشالله یه روز می بینیم همو !

سارا یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 14:22 http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلاااااااااااااام دوستی!
می ری سر کار؟ خوش به حالت خوبه که!
خسته نباشی عزیزم!

سلااااااااااااااااااااااااااااام سارا جونم.
آره ، خیلی خوبه !
مرسی خانومی.

آلنی یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 14:51 http://alone-version.blogsky.com

سلام
دوست خوبم خوشحالم داری عادت می کنی به کارت. کار شاید نتونه تو رو از نو بسازه. اما می تونه جلوی سست شدن پایه ای رو توی زندگیت بگیره. کتاب همیشه برای من جادو بوده. و حالا تو شدی جادو فروش. چه خوبه نه؟
خستگی هات رو هم تحمل کن تا روزی بیاد که خستگی ازت دور بشه و بجاش تو بمونی با دریایی از آرامش.
آرامشت آرزومه

سبز باشی و بی کران

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام آلنی عزیز.
ممنونم ازت !
آره الان دیگه به کار مثل چند سال ِ قبل نگاه نمی کنم ، دارم تلاش می کنم از کارم لذت ببرم واقعاً !
آره ، خیلی خوبه ، خیلی ! واقعاً همینطوره که می گی و خوشحالم که یه جادو فروشم !
حتماً ! تحمل می کنم هر چی که باشه ! الان که دارم کلاس هم میرم دنیای جدیدی روبروم باز شده و تازه دارم تووش قدم می زارم و انقدر شوق دارم برای کشف ِ این دنیای جدید که حد نداره و همین شوق نمی زاره احساس ِ خستگی کنم ! مطمئنم آرامش ِ کامل رو هم بزودی تجربه می کنم !
ممنونم از آرزوی خوبت ! بهترین آرزوست ! منم آرزوی آرامش تورو دارم.

موفق باشی.

پونه یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 15:32 http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلام حنانه جونم .
خسته نباشی عزیزم.
امیدوارم در کارت موفق باشی و شاد .
خانم گل .مواظب خودت باش عزیزم.

سلااااااااااااااااااااااااااااام پونه جونم.
مرسی خانومی.
تو هم مواظب خودت باش !

پونه یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 15:33 http://jojo-bijor.mihanblog.com

تولللللللللللللللللللللللللللللللللللللدت مبارک عزیییییییییییییییییزم

مرسی خانومی ولی هنوز چند روز مونده ها !!!!

حمید یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 16:32 http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

- یا امام غریب! چقد کار کردی تو! اگه به موقع اقدام کرده بودی تا حالا بازنشستگیتم اومده بود!...

- انقد خیره نشو! یه کم کار کن! فردا واست حرف درمیارن یه چیزی زدی اینجوری یهو کلید میکنی به یه نقطه خیره میشی!...

- از شوخی گذشته امیدوارم این مدت کوتاه آشنایی اولیه خیلی بهت سخت نگذره...باقیشم که دیگه 9 تا 3 جمعا شش ساعت قراره کار کنی که آخر لردیه! واللا تو خود شیراز هم ملت بیشتر از اینا کار میکنن!...

- چی فک کردی پس ؟! من الان یه پا تجربه ام !

- چشم قربان ! دیگه خیره ام نمی شیم !

- ممنون حمید جان. نمی زارم که بهم خیلی سخت بگذره ، یعنی تصمیم دارم از کارم لذت ببرم و نزارم که فشار روحی رووم بیاره و چون علاقه هم دارم مطمئنم همینطور می شه ! آره ساعتش خیلی خوبه برام ! حالا چه ربطی به شیراز داشت ؟! متوجه نشدم !

ما(vیحانه) یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 17:14 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام عزیزم خسته نباشی.. چه بیرحمن اینا .. خوب حداقل روزای اول رو میگفتن استراحت کنی بعدازظهر رو که تو ذوقت نخوره بعد دو شیفت بری.. انگاری یه جوری میخوان گربه کشی راه بندازن.. چه رواز پر درد و غمی داشتی خواهر تو ایام کاریت...

سلاااااااااااااااااااااااااام ریحانه جان.
عیبی نداره ! عوضش به کار وارد می شم خیلی زود ولی بعدش اگه بخوان کار زیاد ازم بکشن نمی زارم !
چه می شه کرد ؟! بوده دیگه و حالا هر چی بوده گذشته ! نمی خوام بزارم دوباره اون روزا تکرار شن !

رها بانو یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 19:23 http://rahabanoo.blogsky.com/

میخواستم بگم خسته نباشی حنانه جونم ...
امیدوارم امروز کمتر خسته شده باشی نازنینم ...

مرسی قربونت برم !
آره امروز کمتر خسته شدم و خیلی هم انرژی دارم !

آسانا یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 20:44 http://asanaaa.blogfa.com/

سلام حنانه جان:

خوبی؟

بابا فعال!

آفرین پس خیلی فعال بودیااا

من به داشتن دوست فعالی مثل تو افتخار میکنم

همه گاهی غمگینن آدم که نمی تونه صب تا شب خوشحال و شاد باشه این آدم دیگه طبیعی نیس مشکل داره!!!

خیلی خوبه که سرت شلوغه و دیگه فرصت اینکه به چیزای ناجور فک کنی رو نداری و چیزی باعث خراب کردن روحیه ات نمیشه

همینجوری ادامه بده

موفق باشی عزیزم

سلااااااااااااااااااااااااااااااام آسانا جان.
خوبم. تو چطوری ؟
مرسی عزیزم. تازه گاهی حس می کنم بعضی جاها کم کاری کردم !

آره اینکه سرم گرمه خیلی خوبه !
ممنونم. تو هم موفق باشی.

کیانا یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 21:19 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

واااااااااای قربونت برم حنانه جون ،تو چه قد کار کردی همه جا
خیلی خوبه که این قدر تجربه داری،کاش منم میتونستم برم سرکار....


ایشاا... که توو این کارت موفق باشی

مرسی عزیزم.
خب تو چرا نمی ری سرکار ؟!

تیراژه یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 22:01 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام حنانه بانو.....خسته نباشی...قلم زیبایی داری....و تولدت پیشاپیش مبارک....شاد و سلامت باشی...و ممنونم که قدم رنجه کردی و تو روزای سختم همراهی ام کردی...خدانگهدار بانو.

سلااااااااااااااااااااااااااااام.
مرسی تیراژه ی عزیز.
ممنون بابت تبریک !
خواهش می کنم تیراژه جان. امیدوارم صبورتر شده باشی.
ممنونم که اومدی !

کورش تمدن یکشنبه 1 خرداد 1390 ساعت 22:43 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
ماشاا... چقدر پرکار بودید شما
ایشاا... این کار دیگه براتون خوب باشه و موندگار بشید
اگه رئیس اذیت کرد بگید تا حسابش رو برسیم

سلاااااااااااااااااااااااااااااام.
مرسی کوروش عزیز.
واقعاً ؟! آخ جون ، چشم اگه اذیتم کرد حتماً می گم !

کرگدن دل نازک دوشنبه 2 خرداد 1390 ساعت 00:45 http:// karrgadan.blogfa.com


چطوری دل نازک جان ؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد