لحظه ها می گذرند...

شب ِ تولدم کاملاً غافلگیر شدم ! از سر ِ کار اومدم ، خونه تاریک ِ تاریک بود . دَرو که بستم ، یه دفعه صدای موزیک تولد تولد بلند شد و چراغا روشن شد و بعدم ماچ و بوس و بغل بود که امونم نمی داد . راستش یهو یه ذوقی کردم ، آخه اولین بارم بود توو تمام ِ عمرم که یه جشن ِ تولد داشتم ، البته خیلی مختصر و کوچیک بود ولی برام خیلی ارزشمند بود . 

دور ِ هم لحظات ِ شادی رو سپری کردیم ، مدتها بود یه جشنی چیزی نداشتیم و انگاری خیلی دلم یه همچین دور ِ همی ای می خواست ! شام خوردیم و بعدش رقص ِ چاقو راه انداختیم ، مراسم شمع فوت کُنون و کیک بُرون و کادو گیرون و عکس گیرون و بعدم یه کم رقص و بعدم کیک خُورون و خووندن آوازهای دسته جمعی ! خیلی خوش گذشت ! همین اتفاق شب ِ تولد ِ ۲۶ سالگیمو برام یه شب ِ خاص کرد !  

 

این ننه نُقلی هم یکی از کادوهای تولدم بود !  

 

 

آخر ِ شب که مهمونی تموم شد ، توو رختخواب که بودم داشتم به چند ساعت ِ قبل فکر می کردم ، به تموم ِ لحظاتی که گذشت که چقدرم خوش گذشت ! داشتم به این فکر می کردم لحظات ِ زندگی ، چه لحظات ِ شادش ، چه لحظات ِ پُر غمش همه خیلی زود سپری می شه و تبدیل می شه به خاطره ! هیچ لحظه ای موندگار نیست ، هیچ تلخی و شیرینی ای موندگار نیست ! هیچ خوشی و غمی موندگار نیست ! آدمای دور و برمون هم موندگار نیستن ! معلوم نیست مثلاً سال ِ دیگه آدمایی که توو مهمونی ِ شب ِ تولدم بودن بازم باشن و بتونیم دور ِ هم جمع بشیم ! اصلاً معلوم نیست خودم باشم که شب ِ تولدی هم داشته باشم ؟!  

 

خاطرات و عکس ها و یادگارهایی که برای آدم می مونن خوبن ، هرچند گاهی آدم با دیدنشون دلش می گیره و بُغض می کنه ! بعضی وقتا دلت می خواد که مثلاً بعضی اتفاقاتی که توو زندگیت افتاده چه خوش و چه ناخوش فراموش کنی تا هربار با به یاد آوردنش بُغض نکنی و حسرت نخوری ولی فراموشی هیچوقت اتفاق نمی افته ، شاید اون خاطره به مُرور ِ زمان کمرنگ و کمرنگ تر شه و ته ِ صندوقچه ی خاطرات ِ ذهنت زیر ِ یه خروار خاطرات ِ دیگه پنهوون شه ولی هیچوقت کاملاً از بین نمی ره ! لابد یه دلیلی داره که ذهن ِ ما همه چیز رو در خودش ثبت می کنه ، لابد لازمه که این اتفاق بیافته ، شاید باید گاهی با یادآوری ِ بعضی خاطرات و اتفاقات درس بگیریم یا درسی که گرفتیم و دوباره به خاطر بیاریم . به هر حال یه دلیلی داره و گرنه خدا که براش کاری نداشت یه جوری ذهن ِ مارو می آفرید که اصلاً حافظه ی بلند مدت نداشتیم یا لااقل بخشی که مربوط به ثبت ِ خاطرات بود نداشتیم ، یا یه دکمه ای چیزی بود که هر خاطره و اتفاقی که نمی خواستیم توو ذهنمون بمونه حذفش می کردیم ! 

 

دارم فک می کنم گیرم که یه همچین سیستمی روو بدنمون بود ، مثلاً می تونستیم خاطرات و اتفاقاتی که برامون خوشایند نیست رو حذف کنیم ، خب حالا من کدووم خاطرات و اتفاقات رو حذف می کردم ؟!!!!!! 

 

هر چی فک می کنم ، حتی تلخ ترین خاطرات رو هم دوست ندارم حذف کنم ، وقتی اونا حذف بشن انگار کل ِ تجربه هامونم باهاشون حذف می شن ، این تجربه ها برامون حُکم ِ سابقه کارو دارن ، انگاری لازمه که باشن ، همینان که به مرور خط و خوط روو صورتمون می ندازن ، موهامونو سفید می کنن ، روحمونو قوی می کنن و قلبمون رو پُر از خاطر و یاد ! همینان که شاید به مرور حتی شخصیت ِ مارو بسازن !  

 

واقعاً که زندگی چقدر عجیبه !!! 

چقدر گذراست !!! 

چقدر ناپایداره !!! 

 

 

تَه نوشت ۱: محیط ِ کارم روو دوست دارم طوریکه دیروز که تعطیل بودم دلم تنگ شده بود ! با همکارام صمیمی تر شدم و همه چیز نسبتاً خوبه ! قراره فروشگاه رو گسترش بدن و این به نظرم اتفاق خوبیه ! بهرحال خداروشکر می کنم که کاری رو که دوست داشتم قسمتم کرد . 

 

تَه نوشت ۲: فردا کلاس دارم دوباره ، جلسه ی دوم ِ کلاس ِ ( یونگ ) ! خیلی خوشحالم ! خیلی ! واقعاً برای رسیدن ِ زمان ِ کلاس لحظه شماری می کنم .  

نظرات 34 + ارسال نظر
کورش تمدن شنبه 7 خرداد 1390 ساعت 21:46 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
اول
سریع ترین کامنت

سلااااااااااااااااااااااااااااااام.
بابا سرعت عمل !!!
باید این کامنتو در کتاب رکوردهای گینس ثبت کنیم !

علیرضا شنبه 7 خرداد 1390 ساعت 21:59 http://yek2se.blogsky.com/

اههههههه
من میخواستم رکورد بزنممممممم
کوروش خاان شما اینجا کمین کرده بودی ؟

ایشالله دفعه ی بعد شما رکورد بزن !

کورش تمدن شنبه 7 خرداد 1390 ساعت 22:00 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
آخه بلاگ اسکای رو باز کردم یه دفعه دیدم وب شما آپ شده
با این پستت هم فوق العاده موافقم
به نظر منم خوب نیست بشه خاطرات رو پاک کرد
علاوه بر دلایل شما میخوام یه دلیل دیگه هم اضافه کنم
خیلی وقتا ما بلافاصله بعد یه اتفاق بد تصمیم میگرفتیم خاطره اش رو حذف کنیم در حالیکه بعدا اون برامون خاطره ای خوب میشد
مثل خدمت سربازی که همون موقع اصلا خوب نیست ولی بعدش بهترین خاطرات آدم میشه

سلااااااااااااااااااااااااااام.
بله ، درسته !
گاهی یه اتفاقاتی به زمان ِ خودشون چندان خوب و جالب نیستن ولی بعدها ممکنه یه خاطره ی شیرین باشن برامون !

علیرضا شنبه 7 خرداد 1390 ساعت 22:04 http://yek2se.blogsky.com/

گاهی وقتها خوبه که آدما نمیتونن خاطرات گذشته رو فراموش کنن ... گاهی وقتا هم خیلی بدددد ...
خاطرات بخش مهمی از زندگیمونن ...
با وجود اینکه بعضیاشون تلخن ...
ولی اگه میشد پاکشون کنیم انگار که بخشی از خودمون رو پاک می کردیم و اونوقت ...
بازم تولدتون مبارک
بازم خوش بحالتون که تو کتاب فروشی کار میکنین ...

همینطوره که گفتی !
با پاک کردن خاطرات انگار بخشی از خودمون پاک می شه !

مرسی از تبریک !

انشالله یه روز این شغل قسمت ِ تو هم بشه البته کتابفروشی مال ِ خودت باشه !

آرمین شنبه 7 خرداد 1390 ساعت 22:36


سلام و علیکم و رحمه برکاه

ی شعری هست

میگه غرض نقشی است که از ما جای ماند // که هستی را نمیبینم بقایی


ایشاالله که همیشه شاد باشی و موفق و پیروز خوش در کنار خانواده گلت

شغلت چیه؟؟؟ رشته ی درسیت چیه ؟؟ کنجکاو شدم بدونم

علیکم السلام برادر !

شعر قشنگیه !

مرسی آرمین.

یعنی تو نمی دونی یه هفته ست دارم توو یه فروشگاه ِ کتاب و لوازم التحریر کار می کنم ؟! تو که پستامو می خووندی و برام کامنت می زاشتی ؟!!
حالا رشته ی درسیمو می خوای چیکار ؟!

تیراژه شنبه 7 خرداد 1390 ساعت 23:07 http://tirajehnote.blogfa.com

تولدت مجددا مبارک بانو...چه خوبه که محیط کارت رو دوست داری...

مرسی تیراژه جان.

آره ، خیلی خوبه ! کاش همیشه همینطور بمونه برام !

عاطفه یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 00:29

تولدت مبااااااااااااااااااااااااااااااارک
:*

مرسی عاطفه جان !

عاطفه یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 00:34

میبینی من چقدر از دنیا عقبم؟
شرمنده من بعضی وقتها اینجوری بی حال میشم و از همه بی خبر می مونم:((
منم عاشق کارتوکتابفروشیم.. عااااااالیه به نظرم.. خوشحالم که کارتو دوست داری حنانه ی مهربون..

اشکال نداره خانوومی ! حالتو درک می کنم چون خودمم گاهی همینطوری می شم !

ممنونم عاطفه جونم.

آرمین یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 00:45

من ی مدت نبودم تو قزوین کنسرت غانم رو برگزار کردم از چندتا پستت عقب افتادم حالا رشتت چیه؟؟

بابا کنسرت برگزار کن !!!

رشته ی دبیرستانم کامپیوتر ( فنی و حرفه ای ) بوده !

وانیا یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 00:55

سلام خانومی
خوشحالم که برا لحظاتی واقعا شاد بودی

سلاااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
مرسی .

شاهسپرم یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 01:17 http://shahsepram.blogfa.com

والااااااااااااا !!!!

ننه چی بود ؟؟!!!

خیلی بانمکه ! هه ! موفق باشی !

ننه نُقلی !!

مرسی !

شاهسپرم یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 01:23 http://shahsepram.blogfa.com

زیاد فکرشو نکن ! واقعا اگر حافظه وجود نداشت من یکی دنیا برام بهشت می شد !
اتفاقی در گذشته نیست که من یادم نمونده باشه....خوب و بد !
فقط مبحثی که مربوط به ۲ ۳.. سالگیم میشه رو کم یادمه !
اما اونارم بی شوخی یادمه !!!!!

مطمئنی نبودن ِ حافظه دنیاتو بهشت می کرد ؟!!

منم بیشتر اتفاقات ِ گذشته و خاطرات توو یادم می مونه با تمام ِ جزئیات !
گاهی واقعاً یادآوری ِ خاطرات ، حتی خوش ترین خاطرات عذابم می ده ولی هیچوقت دوست ندارم فراموششون کنم !

روشنک یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 07:45 http://hasti727.blogfa.com

خوشحالم بهت خوش گذشته
دیدی گفتم امسال 6 خرداد با همیشه فرق داره؟
و اما چه ننه نقل بامزه ایه....
و اینکه کلاس رفتی یه خلاصه هم به ما بگو ....
در ضمن کتاب خوب به تورت خورد ما رو هم خبر کن...
بذار فکر کنم کار دیگه ای ندارم نه ندارم!
اهان یادم اومد منم خاطرات بدم رو دوست ندارم حذف بشن چون مجموع اونهاست که با روز های خوب که مقایسه میشه ادمو به اینده بهتر امیدوار میکنه و بهت ثابت میکنه همه چیز گذراست....
عزززززززززززززززززززززززززززززززززززیززززززززززززززززززززززززی

مرسی روشنک جان.
آره ، امسال ۶ خردادش با سال های قبل فرق داشت چون منم فرق کرده بودم !
راستش مباحث این کلاس یه مقدار بیان کردنش سخته ، یه مقدار سنگینه و آدم نمی دونه چطوری باید توضیح بده ولی اگه بتونم چشم یه توضیح مختصری براتون می نویسم .
آره روشنک جون ، یادآوری خاطرات تلخ آدمو صبورتر می کنه !
قربونت برم.

آرمین یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 07:59

وییییییییییییی کامپیوتر منم کامپیوترم بدت نیاد تو تایی باید مدرکمون بگذاریم پای کوزه آبشو بخوریم تغیر رشته ندادی ؟؟

آره ، اینکه باید بزاریم دم ِ کوزه موافقم !
من اون زمان به خاطر شرایط مجبور به انتخاب این رشته شدم و گرنه من عاشق ِ رشته ی هنر بودم و دلم می خواست برم هنرستان !

فرناز یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 08:59 http://www.zolaleen.persianblog.ir

شادیهات همیشه مستدام عزیزم

مرسی فرناز جونم.

مرضی یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 12:32 http://khodagoone.blogfa.com

تولدت مبارک حنانه عزیزم...........
راستش من دلم بخواد یانه....تلخ باشه یا شیرین...اصلا نمیتونم فراموش کنم خاطرات زندگیمو...
خیلی هم ناراضی نیستم..نمیدونم چرا فراموشکاری حس حماقت بهم میده....
خوشحالم از اینکه کارتو دوست داری گلم...این روزا این اتفاق کمتر پیش میاد.....

مرسی مرضی جونم.
اصلاً چه بخواهیم چه نخواهیم هیچوقت فراموش نمی شن مرضی ! امکان نداره آدم خاطراتشو فراموش کنه فقط شاید به مرور کمرنگ شن !
مرسی . آره اتفاق خیلی خوبیه و امیدوارم همیشه همینطور علاقمند به کارم بمونم و بتونم تووش رشد کنم !

کیانا یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 14:15 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلام حنانه جونم
واقعن خوشحالم که اینقد تولدت بهت خوش گذشته
توو همه خاطرات بدم فقط دلم میخاد 2تاشو پاک کنم ...خاطراتی هیچ جوری نمیتونم باهاشون کنار بیام

وااااای اینقد که از این کلاسای یونگ گفتی منم حوس کردم برم حتمن ایشاا.. همیشه همینقد خوشحال باشی

سلااااااااااااااااااااااااام کیانا جان.
مرسی عزیز دلم.
می فهمم کیانا ، منم چند تا خاطره دارم که اولا دلم می خواست واقعاً پاک می شدن چون یادآوریشون عصبی و ناراحتم می کرد ولی دکترم کمکم کرد تا با اینجور خاطراتی که تلخ و رنج آورن برام روبرو بشم و نزارم که بیشتر ازین بهم آسیب بزنن و یکی از اهداف کلاس های یونگ هم همینه !
این کلاس ها خیلی خوبه ، خیلی به آدم کمک می کنه اگه جائی سراغ داشتی که این کلاس برگزار می شد حتماً برو ! پشیمون نمی شی !
مرسی خانووم.

حمید یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 14:59 http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

- ولی من دلم میخواد فراموش کنم...ترجیح میدم یه آدم بی سابقه شنگول باشم تا یه باتجریه دنیادیده ولی مضمحل!...

- این ننه نقلیتون خیییییییییییییییییییییییلی باحاله! بامزه ترین عروسکیه که تا حالا دیدم!...

- احتمالا الان که دارم این کامنتو میذارم سر کلاسی...امیدوارم مثل جلسه قبل بهت بچسبه و سرحالت بیاره

ولی امکان نداره بتونی فراموش کنی حمید ، چه بخواهیم و چه نخواهیم این خاطرات چه تلخ و چه شیرین با ما هستن ، همیشه ! فقط شاید به مرور کمرنگ شن و توو اعماق ِ ذهنمون ته نشین شن ولی هرگز فراموش نمی شن و ممکنه یه روزی با یه تلنگر دوباره به یاد آدم بیان !
ما آدما عادت کردیم از تلخی ها و رنج هایی که کشیدیم فرار کنیم ولی هیچوقت نمی شه فرار کرد و هرچی فرار می کنیم مشکلاتمون بیشتر می شه ! باید باهاشون روبرو بشیم و سعی کنیم اینها رو حل کنیم .

مرسی ! آره من خودمم خیلی دوستش دارم !
نشسته توو کتابخونم و هر بار که وارد اتاق می شم داره ازون بالا بهم نگاه می کنه !

مرسی حمید . اون زمانی که کامنتو گذاشتی هنوز نرفته بودم ، کلاس ساعت ۵:۳۰ تا ۸:۳۰ عصر ِ ! ولی همونطور خوب بود و سرحالم کرد.

زیتون یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 15:42 http://zatun1.blogsky.com

مبارک باشد

مرسی زیتون جان.

آوا یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 17:36

چقد قشنگ گفتی.من واقعا تاحالا باین فک نکرده
بودم که اگه خاطرات تلخم بره گرون واسم
تموم میشه.چون تجربه هامم باهاش دود
میشه میره هوا.مرسی بخاطریادآوریت
راستی صداتواینروزاخیلی گوش
میدم.هفتهءپیش یجایی یچیزی
یعزیزی ودیدم که همش
حس میکنم این آهنگ
از زبون عزیزشه
بهش.یجوری
میشم.راستی
حالت بهتره؟
یاحق...

مرسی گلم.
می دونی آوا ، ما به خاطر تلخی های زندگیمون رنج کشیدیم و همیشه رنجه که باعث ِ رشد ِ آدم می شه ! بنابراین فراموش کردن ِ این رنج ها و تلخی ها یعنی فراموش کردن تمام ِ اون چیزهایی که باعث ِ رشد ما شدن !
لطف داری خانومی.
اون آهنگ ، من خودمم با اون آهنگ زندگی می کنم آوا.
بهترم . خیلی بهترم !

کودک فهیم یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 17:57 http://www.the-nox.blogfa.com

تولدت مبارک حنانه جان
ایشالا به هر چیزی که به صلاحته برسی و شاد و سلامت باشی و لحظه های پر از موفقیتی رو سپری کنی.

مرسی عزیزم.
ممنونم ازت مهربون ، ممنونم برا این همه آرزوهای خوبت !

رها بانو یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 18:05 http://rahabanoo.blogsky.com/

سلااااااااااااااااام به حنانهء نازنین خودم
دیشب خیلی تو فکرت بودم ! دلم برات تنگ شده بود و یهو کامنت دونیمو که باز کردم دیدم به ! ببین کی اومده ! خوش اومده ! فداش بشم !
دلم میخواد یه روزی یه کتابفروشی واسه خودت باز کنی ! البته به شرطی که آدرسشو به ما هم بدی ! یه جایی از این کتابفروشیتم اختصاص بدی به بر و بچه های وبلاگی ! دور هم جمع میشیم اونجا و راجع به وبلاگها و کتابها و همه چی حرف میزنیم !
اوه اوه ! من رفتم تو رویا !
قربونت برم ایشالا که همیشه و همه وقت خوب باشی و شاد و سر حال و راضی از همه چیز ! البته راضی بودن از همه چیز سخته ! ولی خب دیگه آرزوم اینه ...
کلاً این 26 سالگی انگار سال عجیب غریبه حنانه ! من اسفند ماه 26 سالم میشه ! ولی پیش لرزه های متفاوت بودنش رو از همین الان دارم احساس می کنم !
یادت نره ها : دوستت دارم ! (آیکن یه دختر لوس !)

سلاااااااااااااااااااااااااااااام رهای عزیز خودم.
قربونت برم من خانومی. مرسی. منم دلم برات تنگ شده بود که گفتم بیام هر جوریه ، با اینکه خوابم می اومد برات کامنت بزارم !
یعنی می شه رها ؟! آرزومه که یه کتاب فروشی برا خودم باز کنم البته نه کتابفروشی تنها بلکه کافه کتاب ! معلومه که آدرسشو به همتون می دم ، خیلی دلم می خواد واقعاً این اتفاق بیافته و با بر و بچه های وبلاگی هی دور هم جمع بشیم و حرف بزنیم و بحث و تبادل نظر کنیم ! وای خیلی خوش می گذره رها !
مرسی از آرزوهای خوبت مهربونم. تو هم همینطور !
آره رها ، برا منم خیلی متفاوت بود ، البته شروعش از ۲۵ سالگیم بود ! یه جورایی گذر از سن ۲۵ سالگی برام پر از فراز و نشیب و اتفاقات ِ متفاوت بود و تجربه های عجیب و سخت و دردناک ! خیلی خیلی تغییر کردم و واقعاً بزرگ شدم ، واقعاً !
مرسی قربونت برم ! یادم نمی ره !منم دوستت دارم.

آسانا یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 18:07 http://asanaaa.blogfa.com/

سلام حنانه جان:

خوبی؟

خیلی برات خوشحالم

تولدت مبارک عزیزم

ایشالا تو ۲۶ سالگی بهترین لحظاتت رو سپری کنی و به آروزهات برسی و بهترین و زیباترین اتفاقات زندگی برات بیافته

عروسکتم خیلی نازه

سلاااااااااااااااااااااااااااام آسانای عزیزم.
خوبم.
تو چطوری ؟
ممنونم ازت گلم.
مرسی از آرزوهای خوبت مهربون !

دلارام یکشنبه 8 خرداد 1390 ساعت 20:21

سلام حنانه جون
خوشحالم که لحظه های شادی برات رقم خورده.منو در شادیت شریک بدون
من به این موضوع فکر نکردم ولی شاید دلم بخواد بعضی از لحظه ها رو پاک کنم .یعنی اصلا ترجیح میدم که اتفاق نیفتاده باشند که حالا بخوان توی حافظه ام باشند.
ننه نقلیت هم خیلی بانمکه.
لحظه های خوبت مستدام

سلااااااااااااااااااااااااااام دلارام جان.
ممنونم عزیز دلم.
بهرحال اتفاق افتادن و باز هم می افتن چه بخواهیم و چه نخواهیم دلارام جان . باید سعی کنیم با تجاربی که از گذشته و رنج های قبلیمون بدست آوردیم ازین پس منطقی تر و پخته تر برخورد کنیم و روحمون رو قوی تر کنیم که آسیب نخوریم.
مرسی خانومی.

آوا دوشنبه 9 خرداد 1390 ساعت 00:51

دقیقا.خار نباشه بودن گل هم
معنی نداره.خیلی خوشحالم
که خوبی.اینوازصمیم
قلب گفتم گلم
یاحق...

مرسی آوای نازنینم !

حنانه وردست نمی خوای خانومی >من دوست دارم بایم تو کتاب فروشی

خوشحال می شم عزیزم. اگه کتاب فروشی ِ خودم بود حتماً می گفتم بیای !

آرمین دوشنبه 9 خرداد 1390 ساعت 11:24



من از بس تنبل بودم اول دبیرستان فقط کارودانش و فنی حرفه ای آوردم منم بابام اینا میگفتن برو هنر ولی خوشم نمیومد چون پول توش نبود ولی میخواستم ی سال دیگه بخونم برم واسه پزشکی هر وقط گفتم همه خندشون گرفت زدن تو ریپم من موندم ویژوال بسیک و سوال خریدن و تقلب و پای کوزه آب خوردن الان مدرکت چیه ؟؟

من به هنر واقعاً علاقه داشتم ، هنوزم دارم و اگه یه روز بشه حتماً می خوونمش ! از ویژوال بیسیک و پاسکال و هر چی برنامه نویسی بود متنفر بودم !
الان همون دیپلم کامپیوترم !

گندم دوشنبه 9 خرداد 1390 ساعت 13:40 http://gandomak.blogsky.com/

سلام
چه تولد قشنگی داشتی،همیشه عاشق این بودم که تو تولدم اینطوری غافلگیر شم ولی این اتفاق هیچوقت نیفتاده
خوشحالم برات،کادوی تولدتم خیلی بامزه ست
میدونی خیلی واسم جالب بود که با این اتفاق اینقدر عمیق راجع به همچین مساله ی جالبی فکر کردی
این نشون میده چه فکر بالنده و درک عمیقی داری
به همین خاطر خوشحالم از مواجهه با وبلاگت
تحلیل هات خیلی منصفانه بود و منم با همشون موافقم
گاهی فکر میکنم کاش مثلا فلان اتفاق تو زندگیم نیفتاده بود ولی بعدش به قول تو میبینم اگه نبود اون اتفاقات به ظاهر دردناک و بد شاید اینقدر بزرگ نمیشدم
شاید خیلی چیزها رو نمیفهمیدم
خدا رو شکر که از کارت و محیطش راضی هستی
الهی همیشه موفق تر و شادتر از قبل باشی عزیزم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام گندم جان.
مرسی گلم. انشالله یه روزی برات اتفاق بیافته و غافلگیر شی ، خیلی کیف می ده !
لطف داری عزیزم.
آره همینطوره ، هر اتفاقی که توو زندگیمون می افته بی حکمت نیست ! من همیشه معتقدم حتی اگه برگی از درخت می افته حکمتی درش هست !
ممنونم از آرزوهای خوبت ! الهی تو هم موفق و شاد باشی !

ماه کوچک دوشنبه 9 خرداد 1390 ساعت 14:53 http://littlemoon.mihanblog.com

سلام خانومی...
تولدت مبارک باشه عزیزم....

سلااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
مرسی مهربون !

راز دوشنبه 9 خرداد 1390 ساعت 20:14 http://www.razeman.blogsky.com

به نظر من خاطرات آدم مثل کتاب راهنما می مونن ... کتابی که راه آینده ی آدم رو روشن میکنند ... ولی باید مواظب بود توش غرق نشیم ... و اجازه ندیم بایکوت مون کنن

اینم نظر جالبیه ! درسته !

راز دوشنبه 9 خرداد 1390 ساعت 20:16 http://www.razeman.blogsky.com

راستی یادم رفت بگم تولدت مبارک با یک عالم آرزوهای خوب

مرسی عزیزم.

شاهسپرم سه‌شنبه 10 خرداد 1390 ساعت 02:10 http://shahsepram.blogfa.com

راستی هَپی بیرس دِی !!!!

بای بای فعلا !

ممنون.

آسانا سه‌شنبه 10 خرداد 1390 ساعت 13:29 http://asanaaa.blogfa.com/

میگم آدم وقتی میره وبلاگ های دیگه و میبینه تمشون سیاهه دلش میگیره

الان رفته بودم تو یه وبلاگ و دیدم تمش سیاهه یه جورایی خفه شدم حس بدی بهم داد و بعدش اومدم و اینجا دلم روشن شد

خیلی خوبه که تم وبلاگت سفید و آبیه

ساده و زیبا و آرامش بخش

آره ، منم تم سیاه دوست ندارم ، نه اینکه از رنگ سیاه بدم بیاد منتها به نظرم برای وبلاگ رنگ ِ سیاه مناسب نیست !
مرسی عزیزم. آخه من عاشق رنگ ِ آبیم !

ماه نو-بهار چهارشنبه 11 خرداد 1390 ساعت 08:53 http://thenewmoon.blogfa.com/

سلام
من تو کامنت گذاشتنا همیشه سلام کردنو فراموش می کنم ولی این پستت اینقدر خوب و پربار بود که اولین کلمه ی دلم و ذهنم در موردش این بود: سلااااااااااااااااااااام!

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به روی ماهت عزیزم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد