دوستت دارم ماسک ِ قورباغه ای ِ سبز رنگ ِ خندان

روزهای تعطیل برای همه برابر با تا لِنگ ِ ظهر خوابیدن و خوش خوشان شدن نیست . در این روزها بعضی ها سر ِ کار می روند مثل ِ من ! بله ، کار کردن در کتابفروشی اینها را هم دارد خب ! البته نه اینکه اصلاً تعطیلی نباشد ، فقط سه روز ِ عاشورا ، تاسوعا و رحلت ِ امام . 

  

پنج شنبه به من گفتند که این سه روز را تعطیلی چون مسئول کتابفروشی مسافرت تشریف داشتند و من با این خیال که سه روز تعطیلم به خانه آمدم و اواخر ِ روز ِ شنبه که در مترو نشسته بودم و در راه ِ برگشت از تهران ، در افکار خودم غرق بودم گوشیم زنگ خورد و گفتند که نه ، فردا تعطیل نیستی ، پاشو بیا سر ِ کار ! ای بابا خب اینو پنج شنبه بگو دیگه ! من به نظم و برنامه ریزی خیلی حساسم ، به اینکه وقتی یک چیز را می گویند هِی عوضش نکنند ، تغییرش ندهند ، فکر ِ دیگران هم باشند که با اعلام ِ برنامه ی شما برای خود برنامه ریزی می کنند . اصلاً شاید من رفته بودم مسافرت یا چه می دانم برنامه ی دیگری داشتم... 

 

خلاصه صبح ِ روز ِ تعطیلمان هم زود از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم بری رفتن سر ِ کار . نه اینکه از رفتن سر ِ کار ناراحت باشم ، نه ، این کار را دوست دارم فقط از بهم ریختن برنامه هایم ناراحت و عصبی می شوم گاهی که البته سعی کردم آرامشم را حفظ کنم . از تاکسی که پیاده شدم باید مسیر ِ ۵ دقیقه ای را تا محل ِ کارم پیاده روی می کردم که عجیب این مسیر ِ کوتاه را دوست دارم و دلم می خواست طولانی تر بود ! مغازه ها تک و توک باز بودند و خیابان ها خلوت بود . هوا نه خیلی گرم بود و نه خیلی خُنک ! نسیم ملایمی می وزید که خنکای خاص و دلنشینی داشت . خانواده ای از روبرویم می آمدند که جلوی ویترین ِ تک و توک مغازه های باز لحظه ای مکث می کردند و دوباره راه می افتادند . پسر کوچکشان با ماسک ِ سبز رنگ ِ قورباغه ایَش که نیشش تا کجا باز بود ، از همان دورتر ها به من خیره شده بود و وقتی نزدیکم شد توانستم چشمان ِ گردش را که پُر از نگاه های شیطنت بار بود و به جای چشمهای قورباغه خیره ام شده بودند ، ببینم و ناخواسته خنده ای کردم به چهره ی قورباغه ای ِ خندانش و انگار خنده ی او را هم از پشت ِ ماسکش حس کردم که چه لذتی می برد از زدن ِ آن ماسک به صورتش و در واقع عجیب و خاص بودنش بین ِ دیگران و حتی اعضای خانواده اش و از دیدن ِ نگاه های دیگران که دیدن ِ یک ماسک ِ ساده روی صورت ِ یک پسربچه برایشان جالب بود یا کسانی که برایشان شاید جالب نبود اما چون هر چه بود چهره ای متفاوت از او ساخته بود نگاهش می کردند و حتی نگاه های بی روحشان ذره ای هم تغییر نمی کرد . اما من خنده ای که به او کردم تا لحظاتی بعد از رد شدنش هم روی لبهایم باقی ماند و هنوز چهره ی سبز ِ خندان ِ قورباغه ایش در خاطرم مانده و از صبح بارها و بارها مرورش کردم و پیش ِ خودم گفتم کاش تمام ِ آدمها به جای آنکه هزار جور ماسک های متفاوت به چهره شان بزنند که حتی تشخیص دادنش از چهره واقعیشان سخت است ، می شد از همین ماسک های خندان ِ کارتونی به چهره بزنند که آدم با دیدنشان ناخواسته خنده اش می گیرد و پیش ِ خودش می گوید کاش من هم یکی از همین ماسک ها داشتم تا چهره ی غمگینم را پشت ِ آن مخفی کنم و خنده ای تا بناگوش باز تحویل ِ آدم های دور و برم بدهم تا شاید آنها را هم وادار به خندیدن کنم .  

 

خلاصه به کتابفروشی رسیدم و البته پشت ِ درهای بسته اش باید منتظر می ماندم . به من گفته بودند چون روز ِ تعطیل است ۱۰:۳۰ بیا که بنده ۱۰:۲۵ دقیقه اونجا بودم و دقیقاً تا ۱۱:۱۵ دقیقه جلوی در ِ کتابفروشی منتظر بودم و در این میان البته تماس هایی هم باهاشون گرفتم و هی داریم میائیم و داریم میائیم که نیامدند و تصمیم گرفتم برگردم خانه ! عصبی شده بودم و توپم پُر بود . خیلی از کتابفروشی دور نشده بودم که زنگ زدند که ما رسیدیم و شما کجائید که گفتم دارم بر می گردم خونه . اما برگشتم ، برگشتم تا حرفهامو بهشون بزنم چون چندین بار این اتفاق برام افتاده بود و یه سری بی نظمی های دیگه هم ازشون دیده بودم که رفتم و حرفهامو زدم و البته عذرخواهی کردند و حق رو به من دادند و قول دادند که این بی نظمی ها رو از بین ببرند و ... 

 

من سعی کردم که دیگر به این موضوع فکر نکنم و روزم را خراب نکنم ولی به آن ماسک ِ سبز رنگ ِ خندان ِ قورباغه ای باز هم فکر خواهم کرد. به چشمان ِ گرد و پر شیطنتی که از پشت ِ آن ماسک نگاهم می کردند و شاید منتظر ِ عکس العمل ِ من بودند و به خنده ای که ناخواسته تحویلش دادم . دوستت دارم ماسک ِ خندان ِ سبزرنگ ِ قورباغه ای یا ماسک ِ قورباغه ای ِ سبز رنگ ِ خندان یا ... 

 

 

تَه نوشت ۱: اگر بعضی جاها یک کلمات یا جملاتی را هی تکرار کردم ببخشید ، دست ِ خودم نیست . گاهی مرض ِ تکرار می گیرم . 

 

تَه نوشت ۲: رانندگان محترم ِ تاکسی نمی دانم چرا وقتی اسکناس ِ ۵۰۰ تومانی را به دستشان می دهی می گیرند و پرتش می کنند پیش ِ بقیه ی اسکناس ها و زود سرشان را بر می گردانند به سمت ِ پنجره ی بغل دستشان و یک جورهایی خود را به آن راه می زنند ، انگار نه انگار که الان ۵۰ تومان ِ من را بالا کشیده اند . البته بعضی هایشان هم بلافاصله یک سکه ی ۵۰ تومانی یا دو سکه ی ۲۵ تومانی در دستانم می گذارند . با آن ۵۰ تومان نه من گدا می شوم و نه آن رانندگان پولدار ، فقط وجدان ِ کاریشان را ثابت می کنند یا زیر ِ سوال می برند ... می دانم که الان می خواهید بگوئید کدام وجدان ِ کاری ؟! مُردن این چیزا !!! 

 

تَه نوشت ۳: امروز و دو سه روز ِ قبلش دلتنگت بودم ، یعنی دلتنگ ترت بودم . یاد ِ کتابفروشی ِ کفشدوزک و نشستنمان در پارک ِ کنارش که اولین بار آنجا برایم آواز خواندی ! چقدر دلم هوای ِ آنجا را کرده... زمان تُند تُند از ما فرار می کند اما خاطرات همیشه دنبال ِ ما می آیند... 

 

تَه نوشت ۴: این روزها خیلی فرصت نمی کنم پای نت بشینم و خیلی وقته به خیلی از شماها سر نزدم و واقعاً دلم برا نوشته هاتون تنگ شده ! فقط خواستم بدونید اینکه دلم برا نوشته هاتون تنگ شده... سر ِ فرصت میام و می خوونمتون !  راستی من در پست ِ قبل ثواد را با این ث نوشتم و فرداش که داشتم مجله می خووندم دیدم سواد با س است . حالا من ماندم که چرا من سواد را با ث نوشتم ؟! آخه من ثواد با ث رو یک جائی دیدم و برام آشنا بود ؟! کدوم درسته الان ؟! 

 

 

تَه نوشت ۵: هر بار تصمیم می گیرم یه پست ِ کوتاه بنویسم اما تا شروع به نوشتن می کنم به آخرش که می رسم می بینم باز هم نشد که نشد ! اگر راه ِ حلی دارید که کارساز است و کمک می کند که خیلی زیاده نویسی و روده درازی نکنم لطفاً بی تعارف بگوئید من هم قول می دهم اصلاً به دل نگیرم و ناراحت نشوم و اشکم دم ِ مَشکم نباشد و اینا ! ( آیکون ِ فلوت زن در حالی که نوای غم سر می دهد و دلشکسته شده از دوستان و بلال بلال می خواند و ... ) ( خب یهو می نوشتم آیکون ِ فلوت زن ِ بی جنبه ی انتقاد ناپذیر )

نظرات 19 + ارسال نظر
ُSweet Sacrifice دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 01:18 http://goodenough.persianblog.ir/

گاهی وقتا خسته میشم از کسایی که همیشه وانمود می کنن خوبن و ماسک خوب بودن زدن به صورتشون. هر اشتباهی که میکنی به روت نمیارن. اونقدر این کارو ادامه دادن که به کارای درستمونم شک میکنیم که نکنه اینم بد باشه.
ته نوشت 2
اون تیکه ای که رنگی نوشتی
این که نسبت به تغییر برنامه ی ناگهانی حساسی
اینا رو همین طور که خودتم تشخیص دادی و به نوعی مرز بینشون تعیین کردی میتونستی تو 3 تا آپ جدا و با فاصله ی زمانی مثلا یک روز انجام بدیشون.

آره ، واقعاً هم زیادی خوب بودن دیگه هم برا خود آدم خسته کننده می شه هم برا اطرافیان ولی اینکه زیادی هم چهره ی ماتم زده به خودمون بگیریم و مدام حال ِ بدمون رو سر ریز کنیم بر سر دیگران هم خوب نیست ! کلاً تعادل همیشه خوبه !

پیشنهاد خوبیه !
اوائل تند تند آپ می کردم و نسبتاً کوتاه تر ولی حالا یکی دو روز در میون آپ می کنم و طولانی ! الان فرصت اینکه هر روز آپ کنم رو ندارم متاسفانه !

عاطفه دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 09:01

من اهل برنامه ریزی و این حرفا نیستم.. ولی وقتی یکی یه حرفی رو میزنه رو حرفش حساب باز میکنم.. وقتی بزنه زیر حرفش واقعن کفری میشم!
خب دیگه خودت گفتی که وجدان کاری مرده! ولی منم خیلی ناراحت میشم وقتی یکی اینجوری زرنگ بازی درمیاره..
شما خوش باش به ما سر نزدی هم سر نزدی..
من که تا حالا ثواد ندیدم!!

قربونت برم عاطفه جونم.
مرسی که همیشه سر می زنی عزیز دلم!

ولی من این ثواد و یه جائی دیدم !

کیانا دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 09:05 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلام حنانه جونم
صبحت بخیییییییییییییر...
ماسک،منم خیلی دوست دارم اینجور ماسکارو گاهیم خودم میزنم ...یعنی یه چنتایی مال خاهر کوچیکه هس که کش میرمو میزنم رو صورتم ...آخ خیلی حال میده وقتی توو ماشین نشستیو اون ماسک رو صورتت،هرکی از کنارت رد میشه یه نگاه عاقل اندرسفیه بهت میکنه و ...خب همه اینا از اثرات کودک موندن توو سن 19 سالگیه دیگه نمیشه کاریش کرد ....درواقع میشه اما من اینجوری لذت میبرم
متفاوت بودن همیشه لذت بخشه .....

تو چه تحملی دختر 45 دقیقه اونجا منتظر بودی...من اگه بودم تهش 10 دقیقه بود بعدش میرفتم ...اصلن تحمل بدقولیو ندارم و جووووووووووش میارم بعد اونجاس که همه از این دختر کوچولو میترسن

طولانی بنویس من که نوشته هاتو دوس دارم ....بذار امتحانام تموم بشه ....

وای خدا ...باز زدم توو خط پر حرفی ....دیگه بسه دیگه
موفق باشی عزیزمممممممممم

سلااااااااااااااااااااااااااااااام کیانا جان.
آره عزیزم متفاوت بودن لذت بخشه ، پس همیشه ماسکتو بزن و متفاوت بمون ، به نگاه های عاقل اندر سفیه مردم هم کار نداشته باش !

اوه اوه پس ترسناکم هستی !

مرسی عزیزم. لطف داری !

قربونت برم ، تو هم موفق باشی.

کیانا دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 09:09 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

ااااااااااا ببخشید یادم رف راجع به تاکسیا بگم
50 تومن که خوبه ،اینجا همچی تمیز میگه خورد ندارمو خلاص ...
یه رفتم سوار تاکسی شدم کرایه ام میشد 600 ، 1000تومنی دادم بهش ....راننده گفت خورد ندارم خانومووووووووووو پاشو گذاش رو گاز بابایاییییییی حرصم گرفته بوووووووود 4000 تومن منو دودر کرد

وجدان کاری نمرده ...فسیل شده بجون خودم

یه صفر اضافه گذاشتی ، ۴۰۰ تومن ! نه ۴۰۰۰ تومن !

یعنی ۴۰۰ تومنتو بالا کشید ! ای نا جنس !

ما(ریحانه) دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 10:11 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلااام حنانه جان.. آخ که چقد منم از این برنامه به هم زدن بدم میاد...
دوستم این ماسک های نقاب چهره که هر روز به خودمون میزنیم و میاییم بیرون منبع درآمد و شهرت و آبرو شده برای هممون.. نه فقط عده خاصی.. برای هممون..و البته متاسفانه..
بعدم این که هر چقدر دوست داری بنویس.. مهم اینه که بعد از این مدتی که خوندمت فهمیدم پرت و پلا نمینویسی و یک رویه خاص و منظور خاصی رو دنبال میکنی.. در واقع نوشته ات هدف داره و جملاتت هدف رو دنبال می کنه.. از سوژه پرت نمیشه.. پس بنویس.. اونایی که برای نوشته ات ارزش قائل باشن می خونن و اونایی که حوصله تفکر و تعمق رو ندارن نمیخونن.. به نظرم دلیل نداره نوشته رو محکوم کنیم به کوتاه بودن فقط به خاطر بی حوصلگی...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام ریحانه ی گلم.
آره ریحانه جان متاسفانه بدون این ماسک ها زندگیمون مختل می شه انگاری !
مرسی عزیزم از حرفای زیبا و دلنشینت ! مرسی از لطفت !
آره منم نمی تونم حرفایی که می خوام بزنمو کوتاه کنم و احساس می کنم باید کلمه به کلمشون باشن تا اون حسی که می خوام رو به خواننده القا کنن !

جزیره دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 11:02

سلام
ببین حنانه جان من اگه جای تو بودم همچین سر بالا سینه بالا، یه ابرو هم بالا، درحالیکه از بالا داشتم به اون اقایی که داشت درو باز میکرد نیگا میکردمو میگفتم من از بی نظمی متنفرم تکرار نشه.اوهووووووووووووو
طرف باید حساب کار دستش بیاد خب

ببینم چرا این پستت اینقدر درب و داغون بود(منظورم از اینقدر فقط دوجاشه) خط خطی کرده بودی که دیده نمیشد؟

بعدشم سواد با س خب دیگه.بی سوات.هی من میگم تو شغلتو زیر سوال میبری قبول نمیکنی

سلااااااااااااااااااااااااااااااام جزیره جان.
آخه چجوری از بالا به اون آقا نگاه کنم در حالی که همش ۱۵۶ سانت قدمه و اون آقا دو کله از من بلندتره ؟!

منظورت کجای پستم بود که گفتی خط خطی کرده بودم ؟! متوجه منظورت نشدم ؟!

واقعاً ؟! اما من سواد با ث رو یه جائی دیدم !

فرناز دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 11:52 http://www.zolaleen.persianblog.ir

من اودم کلی عشق برات بفرستم همین

قربونت برم عزیز دلم که انقدر با محبتی !

سحر دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 12:57 http://dayzad.blogsky.com/

چطوری سحر جونم؟

رها بانو دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 15:32 http://rahabanoo.blogsky.com

سلااااااااام حنانه جووووونم
میدونی ؟ هرچند منم از به هم خوردن برنامه ها بدم میاد ولی تا جایی که میتونم سعی میکنم در این زمینه انعطاف پذیر باشم ... اینجوری واسه اعصابمم بهتره در این وانفسا !

آخی ... نازی ... چه ماسک و چه بچه ای ! خیلی بامزه بود !
کاش ماسکایی که آدم بزرگا به صورتشون میزدن هم به جای اینک اشک بقیه رو در بیارن ، خنده به لبشون می اوردن ...

بعضی راننده تاکسیا واقعا میرن رو اعصابم ! حالا بقیه ی پول رو نمیدن بیخیال ! بعضیاشون با مسافرا دعوا میکنن وقتی مسافر خورده نداره !

عزیزم 100 صفحه هم که بنویسی اونایی که باید بخونن میخونن ! من که نوشته هاتو قورت میدم درسته !

فدااااااااات

سلااااااااااااااااااااااااااام رهای گلم.
آره رها ِ مجبوریم آرامشمونو حفظ کنیم و بقول تو انعطاف پذیر باشیم ، اونوقت راحت تر هم می تونیم حرفامونو بزنیم !

هنوزم اون چهره ی ماسکی ِ دوست داشتنی توو خاطرمه رها !
آره کاش اینطور بود رها !

راننده تاکسیامونم اعصاب ندارن ! مملکته داریم ؟!

قربون تو برم نازنین ِ من که همیشه مهربونی و لطف داری !

مواظب خودت باش خانومی.

آسانا دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 17:59

سلام عزیزم:

خوبی؟

مرسی که سر زدی

منم به زمان خیلی اهمیت میدم ولی اگه کسی به زمان من اهمیت نده خیلی ناراحت میشم

یه جور ارزشو احترامه دیگه

من برعکس تو هرچی میخوام طولانی تز بنویسم خودم حوصله ام نمیکشه
یه جوری مینویسم که در کوتاهترین مطلب منظورمو برسونم
نوشته هامو که دیدی همشون تقریبا کوتاهه

اول فک کن ببین باید چی بنویسی بعد اونو به طور خلاصه بنویس اینجوری مطالب حاشیه ایو اضافی رو حذف می کنی وبهترینکلمه رو استفاده می کنی وکوتاه میشه

موفق باشی

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام آسانای گلم.
خوبم. تو چطوری؟
خواهش می کنم .

آره آسانا ، زمان برای من خیلی مهمه وقتی دیگران به زمان و وقت ِ من بی احترامی می کنن خیلی ناراحت می شم !

آره نوشته های تو خوبه ! کوتاه ! مختصر مفیده !

بارها خواستم ولی نشده آسانا جان، احساس می کنم باید تمام ِ احساساتم رو با کلمات به خواننده منتقل کنم و همین می شه که طومار می نویسم !

آسانا دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 18:01

من اول کامنت شکلک نذاشته بودم که

اینم از خدمات ِ دیگه ی بلاگ اسکایه !

فاطمه (شمیم یار سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 01:08

سلاممم حنانه عزیزم
آخ که گفتی..ته نوشت ۲ رو میگم..همچین لجم میگیره این جور وقتا
بعد برا ته نوشت ۵ هم عزیزم منم اغلب گاهی این جوری بودم
الان بهتر شدم ولی نمی دونم چه جوری شد که این جور شدم که بهت یاد بدم خوب
بعدش هم به قول رها بانو ب نازنینم ما که نوشته هات رو بی تعارف دوست داریم ولی خوب برای تنوع و احترام
به بقیه سلایق بعد نیست گاهی مینی بنویسی خانومی

سلااااااااااااااااااااااااااااام فاطمه جان.

مرسی عزیزم. باشه سعی می کنم یه بارم که شده این نوشته های مینی رو امتحان کنم ! باید خوب باشه !
البته قبلاً هم داشتم ولی خیلی کم !

آوا سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 03:19

حنانه بانو..خصوصی ما را دریافت
فرمودید؟شما طولانی
نوشته هایتان هم
خوب است.....
موفق باشید
یاحق...

امروز خصوصی گذاشته بودی ؟ نه ، عزیزم . متاسفانه ازت خصوصی نداشتم !
مرسی خانومی.

ساره سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 08:07 http://fereshtegaan.mihanblog.com/

اونایی که سر پاساژ داد میزنن حتی تاسوعا و عاشورا و سیزده به در هم می رن سر کار !

کار اونا واقعاً سخت تره !!!

آلنی سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 08:53 http://alone-version.blogsky.com

سلام فلوت زن
خیلی وقت بود صدای فلوتت رو نشنیده بودم.
روزهای تعطیل خدایی همیشه حال میده. حتی وقتایی که آدم بیکاره باز هم روز تعطیل خواب یه چیزه دیگست.
زمان از ما فرار می کنه. آره... برای همه ما زمان شتابش دو برابر شدهانگار این روزها. اما خاطرات... چه تلخ چه شیرین. چه گس همیشه مزه هاشون همراهمون هستند. حسای قشنگی که داریم انگار دلشون نمیاد که خاطرات رو هم باهامون شریک نشن....

سبز باشی و بی کران

سلااااااااااااااااااااااااااااام آلنی عزیز.
صدای نه چندان دلچسب فلوت ِ من همیشه این دور و برا هست و به گوش می رسه ! هر وقت دوست داری بیا و بشنو !
آره روزای تعطیل خوبن بخصوص آدم وقتی سر کار می ره نیاز داره که یک روز رو برای خودش داشته باشه ، استراحت کنه ، به کاراش برسه ولی احتمال زیاد روز تعطیل نداشته باشم چون امروز زمزمه هایی می کردن که ازین به بعد جمعه ها هم فروشگاه باز باشه صبح و بعد از ظهر ! اینجوری یکم سخت می شه !
خاطرات می مونن ، جدا نشدنی ان ! فراموش نشدنی ان ! بخصوص خاطراتی که مربوط به یه بخش ِ مهم از زندگیت باشن تا آخر ِ عمر همراهت هستن ، توو خاطرت می مونن و با کوچکترین اشاره ای ، تلنگری ، اتفاقی مثل ِ فیلم از جلوی چشمات می گذرن...

آلنی دلم برای شعرات تنگ شده !

آبی باشی و دریائی

رها پویا سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 09:05 http://gahemehrbani.blogsky.com/

اول که ماسک سبز رنگ غورباقه نشان خندان رو دوست داشتم و اون بچه سرتق رو که با اشتیاق منتظر واکنش بقیه بود.
باهات در مورد افراد بی ملاحظه ای که به دیگران و وقت اونها بی اعتنایی میکنند موافقم که باید باهاشون برخورد بشه که حداقل متوجه بشن که متوجهی و برات مهمه. مخصوصا کسانی بیشتر از این مسئله ناراحت میشن که قول و قرار و دیگران و حرفشون براشون مهمه. وقتی حرفی میزنی یه چیزی پشتش بوده که گفتی.
در مورد پست های طولانی هم صادقانه بگم که من به شخصه وقتی پست طولانی میبینم اگه کاری نداشته باشم همون موقع میخونم و اگه منو با خودش بکشونه تا انتها میرم. اما اگه نه خوب ترجیح میدم که بذارم سر یه فرصت مناسب تر یا شایدم اصلا نخونم.
خودم کامنت عریض و طویل گذاشتم تا احساس غربت نکنی یه وقت

آره رها ، متاسفانه هر قدر بعضی آدم ها حساسن به این مسائل ، بسیاریشون بی خیالن و همون آدم های بی خیال در کار آدم های منظم هم خلل وارد می کنن !
منم پست های طولانی رو می خوونم بخصوص که نویسندشو بشناسم و با سبک نگارشش آشنا باشم و بدونم نوشته هاش باب سلیقمه ، ولی گاهی هم حتی اگه چندان با سبک نگارش نویسنده آشنا نباشم شروع به خووندن می کنم و به قول تو ممکنه نوشته منو تا اخر همراه خودش بکشونه !
اما خب برا تنوع و رفاه ِ حال ِ خوانندگان ِ عزیز ، گاهی باید پست های کوتاه بنویسم !
قربون کامنت عریضت !

مامانگار سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 12:34

...برنامه ریزی خیییلی خوبه حنانه عزیزم!...اما همیشه لازمه بوسعت مشگلات و ندانم کاریها و بی خیالیهای دیگران..انعطاف داشته باشیم..تا اذیت نشیم !!...
...کارت تو کتابفروشی خیلی محشررره !...میتونی همینجا تو وبلاگت یه بخش معرفی کتاب راه بندازی و مارو با کتابهای جدید یا ناشناس..و غیره آشنا کنی...
...یا برای کسی مثل من راحت طلب..چکیده ای از کتاب رو هم بنویسی..
...قبلن قبلنش ممنون..

بله مامانگار عزیز ، درست می گین ! من آدم حساسیم و دوست دارم هر روزم رو برنامه ریزی کنم اما خب دور و برمون آدم هایی هستن که به این چیزا اهمیت نمی دن و بقول شما به خاطر خودمون هم که شده مجبوریم تا حدودی انعطاف داشته باشیم در مقابل اونها !

مرسی مامانگار ! راست می گین ! سعی می کنم اگه فرصت کردم این کار رو بکنم ، چون خودم هم برای این کار نیاز دارم اطلاعاتم راجع به کتاب بالا باشه هر روز مطالعه می کنم و اگه کتابی به نظرم خوب و جالب بود حتماً معرفی می کنم .
چکیدش رو هم بتونم بخاطر شما می نویسم !
خواهش می کنم مامانگار نازنین.

آسانا سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 17:45

سلام حنانه جان:

مرسی که سر زدی

همین کامنتای ساده و دلنشین شما دوستان باعث تسلی قلب منه و غم منو تا حدی کمتر میکنه

سلاااااااااااااااااااااااااام عزیزم.

خواهش می کنم.

قربونت برم . امیدوارم خدا بهت صبر بده !

نظر باز سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 20:02 http://pirohanchak.blogfa.com/

به نظر من ثواد همونه
عوض نکن
اساسا انسان نباس کم بیاره

مطمئنی ؟!

حتی اگه اشتباهم کرد یا مثلاً احساس کرد توو جائی ، توو چیزی اشتباه کرده ؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد