ترافیک ِ سنگین در محدوده ی بزرگراه ِ ذهنی ام !

پریشب که از کلاس اومدم ، دلم می خواست بشینم و پست جدید بنویسم و درباره ی مباحثی که اون روز توو کلاس صحبت کرده بودیم هم چیزهایی بنویسم و یا تقسیم بندیش کنم و در دو یا سه پست مجزا بنویسم که دیگه خیلی هم طولانی نشه و بعضی از دوستان که از طولانی بودن پست ها ایراد گرفته بودن و خواسته بودن به دو ، سه بخش کوتاه تبدیلشون کنم هم راضی باشن ! اما اون شب خسته بودم و هر کاری کردم دیدم نه ، نمی تونم بشینم پای نت و فکرامو جمع کنم . فردا شبش هم باز جور نشد و از طرفی حسش نبود ! گفتم امشب می نویسم که تا نشستم پای کامپیوتر و تصمیم به نوشتن گرفتم می بینم باز نمی تونم خوب افکارمو جمع کنم و در واقع بازم حس ِ نوشتنش نیست ! هی بخودم می گم کاش همون شب نوشته بودم ! آخه همون شب ِ اول که تنور داغه ، همچین این نونه بهتر می چسبه ! بهتر می شه به مباحث پرداخت ، توضیحشون داد ، تا حدودی تحلیلشون کرد و درک ِ خودم رو بهتر می تونستم بیان کنم . فِک نکنید دارم بهانه می یارما !! نه ! ولی خب الان واقعاً نمی دونم از کجا شروع کنم ؟!!! 

 

این بار هم جلسه ، جلسه ی پُر باری بود و مثل ِ هر جلسه با بیان ِ هر مبحث کلی توو فکر فرو می رفتم . صحبت باز هم از رنج ها شروع شد و اینکه باید بپذیریمشون ! 

 

در ماهیت ِ زندگی ، رنج و درد و تنهائی بخشی از بافت زندگیست . رنج هدیه ی حیات است . وظیفه ی ماست که ریشه ی رنج ِ خود را پیدا کرده ، ضعف ِ خود را ببینیم و از بیان ِ رنج ِ خود واهمه ای نداشته باشیم. 

وقتی سفر به ماورای رنج را یاد گرفتیم اجازه نمی دهیم رنج ، بالندگی و رشد ِ ما را بگیرد و به دردی مزمن تبدیل شود . در این سطح هدیه ی رنج را می بینیم ، احساس می کنیم ما جزئی از شبکه ی کائنات هستیم . رنج قدرت های ما را به ما نشان می دهد . 

 

بعد صحبت از مرگ شد و اینکه بزرگترین ترس ِ انسان ، ترس از مرگ است ، چون انسان همیشه از ناشناخته ها می ترسد و مرگ هم برایش ناشناخته است . 

ما در زندگی چندین بار مرگ را تجربه می کنیم اما مرگ هایی کوچکتر و به شکلی متفاوت تر ! اگر با مرگ های کوچکتر خوب روبرو نشویم با مرگ ِ بزرگ نمی توانیم به خوبی روبرو شویم . این مرگ های کوچک در پایان یافتن ِ هر رابطه یا دوره ای از زندگیمان اتفاق می افتد : 

پایان ِ کودکی ، پایان ِ نوجوانی ، پایان ِ تجرّد ، پایان ِ یک رابطه ، پایان ِ جوانی ، پایان ِ میانسالی ، پایان ِ زندگی و آغاز ِ مرگ . 

هنگامی که از دوره ای یا مقطعی یا رابطه ای خداحافظی می کنیم در این هنگام می توانیم تعریف ِ جدیدی از خود ارائه دهیم و آن را جایگاهی برای رُشد ِ خود بدانیم . 

افرادی که نمی توانند به خوبی و با رُشد ِ لازم از رابطه ای خداحافظی کنند دچار یبوست روانی هستند . تجربیات ِ زندگی چه تلخ و چه شیرین ، غذای رُشد ِ روانی ، عاطفی و روح ِ ما هستند . باید عصاره و معنای این تجارب را گرفته و خود ِ تجربه را رها کنیم . به معنای تمام ِ اتفاقات ِ زندگی ، حتی ساده ترین اتفاقات توجه کنیم و از آنها درس بگیریم . 

در سفر ِ پُر پیچ و خم و مشکل ِ زندگی ناخالصی های درون ِ ما پالایش شده و تاریکی های ما تبدیل به روشنائی می شوند .  

 

این مختصری از دو مبحث ِ اولیه این جلسه بود . در رابطه با مباحث ِ بعدی اگر فرصت و البته حوصله بود توضیح خواهم داد و سعی می کنم بهتر از این پست باشه چون می دونم مثل ِ پست های قبلی کامل و پُربار نبود و با حوصله بیان نشد . البته تاکید می کنم اگر فرصت و حوصله و حسش بود چون درگیری های ذهنی ِ این روزهام خیلی زیاده ! من که کلاً همیشه ذهنم زیادی شلوغه ولی الان دیگه خیلی شلوغه ! شاید واسه همینه که این بار نتونستم پست خوب و کاملی در رابطه با این جلسه ی کلاس ِ یونگ بنویسم . گاهی بعضی اتفاقای به ظاهر کوچیک ، تاثیر ِ عمیقی روو آدم می زارن و تمرکز و آرامش ِ انسان رو به هم می ریزن ! در تلاشم برای دوباره آرووم کردن ِ خودم و حل کردن ِ بعضی مسائل ! توو تَه نوشت ِ ۳ پُست ِ قبل ، گفتم که همه چیز آرووم نمی مونه ، زندگی مثل ِ آبه ، همیشه در جریانه و هیچوقت شکل ِ ثابتی به خودش نمی گیره ! آب رو حتی اگه درون لیوان یا ظرفی ریخته باشی باز هم با کوچکترین تکان یا تلنگری شروع به حرکت و لرزیدن می کنه ! زندگی هم همینطوره ! گاهی که فکر می کنی همه چیز آرووم و یکدسته ، یکدفعه تغییری ایجاد می شه یا شایدم لرزه هایی رو حس کنی که این یکدستی رو به هم می ریزه ! فقط این وسط خودتی که باید به هم نریزی ، خودت رو نبازی و مطمئن باشی که باز هم می تونی همه چیز رو آرووم کنی .  

 

 

تَه نوشت ۱: تا حالا یه بچه گربه ی لِه شده دیدین ؟! من امروز دیدم ! گوشه ی خیابون افتاده بود ، انگار یه ماشین از رووش رَد شده بود ! صحنه ی دلچسبی نبود که بخوام با جزئیات توضیحش بدم تا تصویر سازیش کنین ، هر چند می دونم که همین الان هم تصویر سازیش کردین ! حتماً می تونین حس کنین که چه حالی شدم وقتی دیدمش ! حالا حس و حالم و اینا بماند ، درسی که ازش گرفتم این بود که مواظب باشین زیر ِ چرخ های ماشین ِ زندگی این جوری لِه نشین ! دقت کنین ! دقت ! 

 

تَه نوشت ۲: ریشه در اعماق دارد گر چه تاریکی ، ولی 

باز هم شب ، همچو شب های دگر دلواپس است  

در نگاهش موج ِ تشویشی گران پیداست  

می داند : 

نور هم از عمق می آید ! 

( حسین اکبری ) 

 

نظرات 25 + ارسال نظر
الهه چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 01:25 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام حنانه جونم....
خوبی عزیزم؟
امیدوارم کلاسها تغییرات مثبتی تو حال و احوالت ایجاد کرده باشه......
گربه رو ولش کن!تجربهٔ دیدنش رو دارم و حال وحشتناکیه!
"نور هم از عمق می آید"....دقیقا......

سلااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
چقدر دلم برا کامنتات تنگ شده بود !
خوبم . گاهی طوفانی ، گاهی آرام ، گاهی ابری ، گاهی آرام و این داستان ادامه دارد...
آره الهه ! وحشتناکه !

جوجه کلاغ چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 02:58

سلااااااااااااااااااام بانو ...
اشکال نداره که اون شب نشد بنویسی ... مهم اینه که به یادمون بودی و هستی ... هنوزم تنور داغه ها .. آخه من که به اندازه ای که باید ازش استفاده بردم ..
دست گلت درد نکنه حنانه جونم ...
الهی که هر چی می خوای خدای مهربون سر راهت قرار بده ...

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
خوشحالم که اینو می گی ! آخه خودم نسبت به پستم حس خوبی نداشتم ، انگار راضیم نمی کرد .
خواهش می کنم خانومی.
قربونت برم . برای تو هم همینطور باشه عزیزم.

جوجه کلاغ چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 03:01

ته نوشت ۱ : حنانه جونم ... اتفاقا منم چند روز پیش داشتم از کلاس بر می گشتم یه همچین صحنه ای دیدم توو خیابون ...
هنوز تلخیش توو ذهنمه ...
ته نوشت ۲ :‌ انتخاب فوق العاده ای بود ... آفرین به سلیقه ت بانو ...

من نمی فهمم این گربه ها چرا انقد زاد و ولد می کنن آخه ؟!

مرسی عزیزم. خوشحالم دوست داشتی.

کیانا چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 06:31 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلاااااام حنانه جونم!
چقد این پستاتو دووس دارم.خیلی چیزا بهم یاد میدن....
حس خوبی دارم موقع خوندن پستات مرسی عزیزم
اخ بچچه گربه ها،دلم کباب میشه وقتی جنازه شونو میبینم....تو خیابون وقتی از دور میبینم یه چیزی وسط افتاده فقط دعا میکنم گربه نباشه..
درس قشنگی بود...

سلااااااااااااااااااااااااااااااام کیانا جان.
خوشحالم که دوست داری عزیزم.

خواهش می کنم .

انقد زیادن و همینطور ول توو خیابونا ، پس دور از انتظار نیست که شاهد جنازه های پرس شدشون کف ِ خیابونا باشیم .

آلنی چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 09:22 http://alone-version.blogsky.com

سردر تمام فروشگاه ها نوشتند..
انسانیت تمام شد...
بجای آن...
باورهای ِ کثیف ِ عربی
وارد شد...

سبز باشی و بی کران

خواندمت آلنی .
تلخ ، اما زیبا بود...

انسانیت ... تمام شد ... اما هنوز در بعضی فروشگاه ها یافت می شود ... باید بگردی ! خیلی بگردی !

فرزانه چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 09:40 http://www.boloure-roya.blogfa.com

سلام حنانه جون
من منتظرم که این دوره ات تموم شه و اون وقت نظرت رو راجع به کل دوره بپرسم. همه پست هات رو میخونم ولی اگه برای بعضی هاشون کامنت نمیگذارم دلیلش اینه که میخوام راجع بهشون فکر کنم.
شاد باشی دختر خوب

سلااااااااااااااااااااااااااااااام فرزانه جان.

کلاسم یک ماهش گذشته و دو ماهش مونده و البته این یک مرحله از دوره ی یونگه ! بخوام ادامه بدم حالا حالاها ادامه داره و نزدیک به ۱۰ مرحله ست و هر مرحله هم فک کنم همون حدود ِ ۳ ماه طول بکشه که اگه بتونم و برگزار هم بشه حتماً ادامه می دم ! خیلی خیلی این دوره رو دوست دارم. خیلی بهم کمک می کنه !
عزیزم هر جور که راحتی ! همین که می خونی و راجع بهشون فکر می کنی ممنونم و خوشحال ! کامنتم که بزاری بیشتر خوشحال می شم .

قربونت برم. تو هم شاد باشی.

مامانگار چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 10:23

سلام حنانه گلم !..
.. رنج و درد رو مثبت و سازنده دیدن..نصف مشگل رو حل میکنه عزیزم...
...چون خیلی از ما فکرمیکنیم درد و رنج.. رنگی سیاه به زندگی مون می پاشه !..و دیگه سپیدی هارو نمی بینیم..
...اما وسط معرکه سختی و رنج..دیدن رشد و بالندگی و قدرتمندشدن !..یعنی لبخند و پذیرش...یعنی آسان شدن سختی و رنج !...
...حنانه جان اگه مثل امروز مطلب رو چکیده تر بنویسی ..حال و حوصله نوشتنت هم بیشتر میشه !..
...یابنده و پاینده باشی عزیز...
...

سلااااااااااااااااااااااااااااام مامانگار عزیزم.
ممنونم ازتون برای این حرفای زیبا ! راس می گین ، دارم تجربه می کنم . واقعاً روبرو شدن با درد ها و رنج ها و پذیرش اونها به جای فرار از آنها ، خودش مقدار زیادی به آدم کمک می کنه و دید ِ آدم رو بازتر می کنه برای ادامه ی مسیر ! مسیر ِ سختیه ! پُر از فراز و نشیب ، پُر از سنگ و مانع و نیاز به قدرت و استقامت ما داره ! نیاز به صبر و تحمل و ایمان و امید ! دلم می خواد تا آخرش برم مامانگار ! با اینکه هنوز آن چنان قدرتمند نیستم ولی می خوام تا آخرش برم !

بله ، اگه بتونم بعد ازین چکیده تر می نویسم .
ممنونم از لطف و محبت های همیشگیتون ، همراهیاتون و آرزوهای خوبتون ! شما هم سلامت و پایدار باشین .

کیارش چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 12:20 http://neveshtehakiarash.blogfa.com/

دوست گرامی
چقدر از خواندن نوشته ها یت لذت بردم دلنشین و واقعی
بی اجازه لینکتان کردم امیدوارم شما هم به وب من بیائید

ممنونم از شما !
انشالله میام !

پونه چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 13:51 http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلام حنانه جونم
دلم برات تنگ شده بود
شاد باشی عزیزم

سلاااااااااااااااااااااااااااااام پونه جونم.
منم دلم برات تنگ شده بود خانومی.
قربونت برم. تو هم همینطور !

رها پویا چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 14:53 http://gahemehrbani.blogsky.com/

خوبی حنانه جان؟
خوب ذهنت شلوغه تو هم دختر
این آروم بودنی که گفتی عزیز دلم خیلی هنر میخواد. باید خیلی روی خودت کار کنی تا بتونی یه صفت بد رو از خودت دور کنی و آستانه تحملت رو ببری بالا تا بتونی با این همه آدم کنار بیای و یه جوری برخورد کنی که آرامشت بهم نریزه.
فقط نباید غافل شی غافل شی کار تمومه
آرامش همراه همیشه ات باشه الهی

خوبم رها جان.

آره ، رها ذهنم این روزا بدجور درگیره ! از اون ور پایدار نگه داشتن ِ این آرامش سخته ! با کوچکترین تلنگری آرامش ِ آدم به هم می ریزه ، فقط باید سعی کنیم که دوباره خیلی زود اون آرامش رو برگردونیم . خوشبختانه برا دوباره آرووم کردن ِ خودم چندان مشکلی ندارم و بهتر از قبل می تونم آرامش رو به خودم برگردونم . سخته ولی می شه !

مرسی عزیزم. تو هم همیشه آرووم و خوب باشی .

رها پویا چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 15:01 http://gahemehrbani.blogsky.com/

در مورد بچه گربه هم باید بگم که راستش من هر چی حیوون از گربه و سگ و روباه بگیر تا پرنده و چرنده و خزنده رو تو جاده و کف خیابون و توی جوی آب و کنار پیاده رو میبینم و دلم هم کباب میشه.
من هم البته امیدوارم که زیر فشارهای زندگی له نشیم. تا جاییکه بتونیم مقاومت میکنیم.

مگه تو کجا زندگی می کنی رها که همه نوع حیوون اونجا یافت می شه ؟!!

آره ، اگه خدا بخواد لِه نمی شیم !

فرناز چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 16:18 http://www.zolaleen.persianblog.ir

حالا کم کمبه جایی هم می رسی که نمیتونی حرف بزنی و حتی نمی خوای که بزنی...............عشق واسه تو

تازه کم کم به این مرحله می رسم ؟! آخه یه بار این مرحله رو رد کردما فرناز ! هنوزم کمابیش این حالتو دارم !
عشق واسه دوتامون !

دلارام چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 18:52 http://delaramam.blogsky.com

" رنج هدیه حیات است" خیلی بهش فکر میکنم و خیلی تلاش دارم که باورش کنم.که کمتر غر بزنم !
با اینکه ترافیکت سنگین بود اما پلیس بزرگراه ذهنت تمام تلاشش رو برای روان کردن این ترافیک کرده بود.

من دیگه باورش کردم واقعاً !

خوشحالم که اینو می گی ! امیدوار شدم ، این پلیس بزرگراه باید همون شخصیت ِ بالغم باشه که داره رشد می کنه و قدرتمند می شه و اونوقت می تونه تمام جنبه های روحی و جسمی و فکری و احساسیم رو متعادل کنه !

برنا چهارشنبه 1 تیر 1390 ساعت 23:25 http://www.bornaweb.blogfa.com

نور از عمق می آید ...
چقدر به دلم نشست ...
خب اوضاع احوال چطوره ؟ خوش میگذره ؟
پاینده باشی ...

من همیشه فکر می کردم در جائی که نور نیست تاریکی بوجود می آید اما حرفی که استادم زد کاملاً برعکس ِ این بود ! گفت : نور همیشه از عمق ِ تاریکی میاد دقیقاً مثل ِ گفته ی این شعر !

بهترم برنا ! ممنون.

فاطمه (شمیم یار پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 00:56

سلاممم حنانه عزیزم
باید دوره های جالبی باشه..خوبه که بهترین بهره رو داری ازشون می بری...دوره ها و کلاس ها رو میگم..
از اون تصویرهای وحشتناک منم زیاد می بینم چون شهرستان میرم اغلب..حس بدی داره..
امیدوارم صحنه های خوب خیلی بیشتر باشه تو زندگی آدم ها و مخصوصا تو عزیز جان

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام فاطمه جان.
آره ، این دوره فوق العاده ست ! خیلی داره کمکم می کنه !

ممنونم عزیزم. برای تو هم همینطور نازنین !

جوجه کلاغ پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 08:22

فدای مهربانی ها ی تو بانو ...
من هم بی صبرانه منتظر اون روزم ..
چقدر قدرت درک فوق العاده تو دوست دارم حنانه جونم ... تو محشری ...

قربون تو عزیزم. تو مهربونی !

عزیز دلم ، تو همیشه بهم لطف داری ! تو هم قدرت درکت بالاست ، می فهمی ، خیلی هم می فهمی و این فوق العاده ارزشمنده و باید بگم تو هم محشری مریم جون!

کورش تمدن پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 11:14 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
تا رنجی نباشه آرامش و خوشی معنا پیدا نمیکنه
از توضیحاتت درباره مرگ خیلی خوشم اومد
دیدگاه جالبی بود که ما چند بار مرگ رو تجربه میکنیم
منتظر میمونم بازم در این باره توضیح بدی

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام کوروش خان ِ تمدن .
خوشحالم که این مبحثو دوست دارین .
خود ِ من هم خیلی خیلی از شنیدن ، درک و حتی بیان ِ این مباحث لذت می برم ، به نظرم فوق العادست و تکرارش هم مدام تاثیر بهتری روی آدم می زاره ! هر چیزی که توو کلاس بشنوم و یاد بگیرم و بفهمم حتماً به صورت ِ خلاصه اینجا می نویسم تا استفاده کنید و امیدوارم لذت ببرید .

آسانا پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 14:12

سلام عزیزم:

من حالا فقط پاراگراف اولو خوندم

به نظر من علت طولانی بودن پستای وبلاگت اینه که زیاد میری تو حاشیه

مثلا لزومی نداشت پاراگراف اولو بنویشی چون هیچ کس به خاطر دیر نوشتن مطلب چیزی بهت نمیگه

هر وقت تونستی بنویس باشه؟

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام آسانا جان.

آره ، راس می گی ! اما گاهی وقتا فقط دلم می خواد یه چیزایی اضافه بنویسم تا یکم افکارم آرووم شه و این می شه که پستهام طولانی می شه !
چشم ، سعی می کنم ازین به بعد زیاد حاشیه نویسی نکنم و در ضمن سر ِ حوصله بنویسم .

آسانا پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 14:22

مباحثی که به رنگ ابی و قرمز نوشته بودی عالی بود

برای من خیلی مفید بود

حنانه جان به شما کتاب خاصی معرفی کردن که بخونین؟

همین مبحثی که الان گفتی رو میخوام و مباحثی که بهتون میگن

خیلی عالیه

میشه از وان شناست بپرسی و اسم کتاب رو بهم بگی ؟

خدا رحمتش کنه گربه رو میگم

نتیجه خیلی خوبی ازش گرفتی

راستی خیلی وقته میخوام بگم ولی یادم میرفت

من نوشته هاتو دوست دارم خیلی هم دوست دارم همیشه با دقت میخونم

میدونم که همه اینارو از ته دلت می نویسی یه جورایی خالصن

نمیدونم چطور بگم؟

خلاصه ازت ممنونم

امیدوارم هر روز حال و زندگیت بهتر از دیروز باشه

خوشحالم که دوست داشتی آسانا جان.

کتاب که فعلاً فقط کتاب ِ (خود آموز یونگ) رو استاد معرفی کرد و گرفتم و دارم می خوونم . کتاب ِ خوبیه و بهم در درک ِ بیشتر مطالب کمک می کنه ، البته کتاب ِ سنگین و عمیقیه و درک ِ مطالبش سخته و اگه جائی رو خوب متوجه نشم توو کلاس از استاد می پرسم و یا در طول ِ دوره متوجه می شم و پاسخ ِ سوالام رو می گیرم .

ممنونم عزیز دلم و خوشحالم که اینو می گی ! منم ، تو رو دوست دارم .

مرسی گلم. تو هم هر روز بهتر و سرحال تر از دیروزت باشی .

مفهومات پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 15:42 http://www.88888888.blogsky.com

رنج هدیه حیات است"
چقدر بعضی حس ها یهم نزدیک است..گاهی..

اوهوم. می فهمم چی می گی !

حمید پنج‌شنبه 2 تیر 1390 ساعت 23:29 http://www.abrechandzelee.blogsky.com/

خوشحالم که انقدر با حوصله و لذت از این کلاس و مباحثش حرف میزنی...این یعنی دوسش داری و روت تاثیر گذاشته...و چقدر خوبه که از اون دسته آدمایی هستی که از تاثیرپذیر بودنشون استفاده مثبت میکنن...متاسفانه در اکثر اوقات برعکسه...

ممنون حمید .
من معمولاً خیلی زیاد تحت ِ تاثیر ِ اتفاقاتی که دور و برم می افته ، حتی ساده ترین اتفاقات قرار می گیرم ، خیلی ذهنم رو درگیر می کنن ! خیلی فکر می کنم و همیشه دنبال ِ یه نتیجه و درسی ازون اتفاق هستم ! دنیال ِ حکمتی که تووشه ! این کلاس و مسیری هم که من رو به این کلاس رسوند برام ارزشمنده چون فکر می کنم پر از حکمت بود ، پر از درس ، انگار همه چیز دست ِ به دست ِ هم داده بود تا منو ببره توو مسیری که حتی فکرش رو هم نمی کردم ! سخت بود ، خیلی سخت اما احساس می کنم نتایج ِ خوبی داره و دلم می خواد تا اخرش برم و معنی ِ خیلی چیزا رو بفهمم...

جزیره جمعه 3 تیر 1390 ساعت 14:43

یا خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااچه هوا نوشته ه ه ه ه ه ه ه ه

چـــــی مـــــی گـــــــی ؟!!!!

جزیره جمعه 3 تیر 1390 ساعت 14:49

پستتو خوندم ولی این کامیه بی شعورم نمیزاره کامنت بزارم.همین رو هم به زور دارم میزارم ایشالله بعدا خدمت میرسیم

کامیتو یه فَص کتک بزنی درست می شه ! بچچه که انقد پر رو نمی شه ، بچچه هم بچچه های قدیم !

علیرضا جمعه 3 تیر 1390 ساعت 18:57 http://yek2se.blogsky.com/

سلام
بعضی وقتا از این بحثا تو چت روم جوگیریات پیش میاد
خیلی جالبن
ارز کلی فکر کردن و دارن
اینکه رنج و درد ها هیچ وقت تموم نمیشن ولی اگه بتونیم باهاشون کنار بیایم و حلشون کنیم قوی و قوی تر میشیم برای زندگی و مشکلات بعدی که شاید بزرگتر هم باشن...
:)

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
پس که اینطور ؟! همینه هر شب اونجا شب نشینی دارین ؟!!! منم که متاسفانه فرصت نمی کنم یه شب به جمعتون بپیوندم ! خوشحالم که اینجور بحثا مطرح می شه ، خیلی از بحث کردن و گفتمان راجع به اینجور چیزا لذت می برم !
درسته ! رنج و درد رو باید با تمام ِ وجود حس کرد ، لمس کرد و بدون ِ ترس از اونها ایستاد و سعی کرد قدرت ِ تحمل رو بالاتر برد برای اینکه اگر دوباره با اونها روبرو شدیم زمین نخوریم ، یا اگه زمین خوردیم ، دوباره خیلی زود بلند شیم ،محکم و استوار و بدون ِ کمک ِ دیگران !

ماه نو-بهار شنبه 4 تیر 1390 ساعت 18:40 http://thenewmoon.blogfa.com/

چه شعر زیبایی نوشتی

خوشحالم دوست داشتی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد