دیروز راه ِ بهشت گلباران بود...

دیروز بهشت ِ زهرا بودم ، مراسم ِ هفت ِ یکی از فامیلهامون بود . هوای خوبی بود ، نه گرم و سوزان ، نه طوفانی . مُلایم بود ، نسیم ِ خنکی می وزید . درون ِ قاب ِ عکس ِ چوبی به ما خیره شده بود ، به ما که نه ، نگاهش به دوردست ها سفر کرده بود . مرد ِ خوبی بود ، آرام و ساکت . نمونه ی یک شوهر ِ مهربان و همراه برای همسرش و یک پدر ِ محکم و دلسوز برای فرزندانش . این را از گریه ها و ضجه های همسر و دخترانش می شد فهمید . نمونه ی یک مرد بود ، مرد ِ واقعی . این را از گریه های خواهران و دوستان و فامیل و همسایگانش می شد فهمید . 

 

بعد از فوت ِ بابا یَدی  این اولین مجلس ِ ختمی بود که تووش شرکت می کردم . چقدر بزرگ تر شده بودم و چقدر دیدگاهم متفاوت تر شده بود ، هم نسبت به ۱۵ سال پیش و هم حتی نسبت به یک سال ِ پیش . با قضیه ی مرگ خیلی راحت کنار میام و اصلاً به مرگ خیلی علاقمند شدم. احساس می کنم ترسی از مرگ ندارم . به نظرم مثل ِ یک شروعه ! آغاز ! آغاز ِ سفری جدید و پُر فراز و نشیب و در عین ِ حال لذت بخش و پُر بار . کشف ِ دنیائی جدید و پیدا کردن ِ پاسخ های تمام ِ سوالاتی که داری و تمام ِ مجهولات ِ ذهنی . مثل ِ زندگی که پُر از ناشناختست و کشف ِ تمام ِ این ناشناخته ها و فهم و درکشون در عین ِ حال که پُر رنجه ، لذت بخشه و ارزشمند و همانطور که هر چیزی بهائی داره و ارزان بدست نمیاد که اگر ارزان باشه پس باارزش نیست ، زندگی کردن هم بهائی داره ، درک ِ ناشناخته ها هم بهائی داره ، تکامل ِ روح هم قطعاً بهائی داره ! پس اگر رنجی رو متحمل می شیم باید بدونیم که رنج ها ، زخم ها و ... همه برای درک و شناخت ِ بیشتر و تکامل ِ روحمون لازمه !  

 

چند ردیف آن طرف تر مادری فوت شده بود و مدّاحی ناله ی مادر مادر سر داده بود و حضّار گریه می کردند . زنی هندوانه قاچ کرده بود و درون ِ سینی نامنظم چیده بود و به هر کس که می رسید هندوانه تعارف می کرد برای خیرات ! وقتی مدّاح ِ ما شروع به خووندن کرد هر شعر ِ سوزناکی که دلش می خواست می خووند و هر حرف ِ جانکاهی که می تونست به زبون ِ می آورد و سوز و گدازش رو هم زیاد می کرد تا اشک ِ مردم رو بیشتر در بیاره و تا صدای ناله های جگر خراش ِ دختر ِ بزرگ ِ مرحوم رو نمی شنید که « بابا ، بابا » می کرد ، آرووم نمی گرفت ! چقدر دلم می خواست یه لحظه ، فقط یه لحظه خفه خون می گرفت و اجازه می داد همه توو سکوت ِ خودشون غرق بشن و اون دختر هم با آرامش گریه هاشو بکنه و آرووم بگیره ! هر چند اون مدّاح در مقابل ِ دقیقه ای ۱۰۰۰ تومنی که می گرفت باید هم اونجوری روضه ی رقیه و زینب می خووند و به گریه های آرووم ِ اون دختر بسنده نمی کرد . فقط نفهمیدم این اتفاق چه ربطی به کربلا و رقیه و زینب و حسین و سر ِ بُریده ی اون بزرگوار داشت ؟!!!! 

 

دختر ِ بیچاره ی اون مرحوم هم تا داغ ِ دلش تازه می شد و اندام ِ لاغر و استخونیش رو در آغوش ِ خاکی ِ پدر رها می کرد و گریه و ناله سر می داد ، زود دورش جمع می شدن و زیر ِ بغلش رو می گرفتن و چیزهایی در ِ گوشش می گفتن و بلندش می کردن . چرا نمی زاشتن گریه کنه آخه ؟! الان گریه نکنه پس کِی گریه کنه ؟! او هم با از دست دادن ِ پدر ، یک مرگ ِ دنیوی رو تجربه کرده ، داره رنج می کشه و با این گریه ها در حال ِ بیان و ابراز ِ رنجشه ، تا خالی شه ، تا بتونه دوباره قدرت بگیره ، بزارین توو آغوش ِ خاکی ِ پدر گریه کنه تا سبُک شه ، تا آرووم شه ، تا باور کنه که ازین به بعد ِ جسم ِ بابا نیست ، اما روحش همیشه مراقبش خواهد بود و هواشو داره ! آخه یه بابا هیچوقت دلش طاقت نمیاره که دخترش رو تنها رها کنه ! 

 

روح ِ باباهای آسمونی شاد ! 

 

قدر ِ باباهای زمینیمونو که روح ِ آسمونی دارن ، بدونیم ! 

 

 

تَه نوشت ۱: پسراش محکم و مردونه ایستاده بودن و به قبر ِ بابا خیره شده بودن ، به خواهرشون که صورتش رو روی قبر ِ بابا گذاشته بود و هِق هِق گریه می کرد . می تونستم بفهمم بار ِ غمی رو که روی قلبشون و بار ِ مسئولیتی که روی شونه هاشون سنگینی می کرد ، که ساکت بودن اما شونه هاشون می لرزید... 

 

تَه نوشت ۲: از لحظه ای که وارد ِ بهشت ِ زهرا شدیم به یاد ِ شیرزاد بودم . دلم می خواست سری به مزارش بزنم ولی تنها نبودم و اختیارم دست ِ خودم نبود و از طرفی یادم نبود که در کدام قطعه ازین بهشت خانه دارد . از دور براش فاتحه ای خووندم و سلامی کردم . 

 

تَه نوشت ۳: تنها مرگ و عشقند که همه چیز را دگرگون می کنند. « جبران خلیل جبران »

نظرات 28 + ارسال نظر
پونه یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 01:40 http://jojo-bijor.mihanblog.com

اوللللللللللللللللللللل
برمیگردم

آره ، اول !

پونه یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 01:47 http://jojo-bijor.mihanblog.com

خدا رحمت کنه بابامو
مامانم همیشه به خالم که 2 تا پسر داره میگه وقتی فوت بشی دختر نداری که برات گریه کنه
نمیدونم چرا این حرفو میزنه....
دختر ها دلسوز پدر مادراشون هستند

خدا رحمتش کنه پونه جان. روحشون شاد !
آره دختر دلسوزتره ولی پسرها هم دلسوزن فقط به خاطر شخصیتشون و خب افکار و باورها و عقایدی که در جامعمون وجود داره ، این حسشون رو پنهان نگه می دارن و بیشتر توو خودشون می ریزن !

ما (ریحانه) یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 01:57 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام عزیزم.. حنانه کامنت فرستادم به چه بلند و بالایی .. بعد گفت به دلیل وجود بعضی کلمات امکان درج کامنت وجود ندارد!!!!
این دیگه چیه؟؟؟ فیل. تر نصب کردی رو کامنت دونیت؟!!!!

سلاااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.
آخی ! می فهمم الان چه حسی داری ! خودمم این حس رو تجربه کردم ! کُفر آدم در میاد !
فک کنم آره ، اون موقع که این وبلاگو ساختم کامنت دونیمو نسبت به یکی دو کلمه حساس کردم . در اولین فرصت به این موضوع رسیدگی می کنم و واقعاً عذرخواهی می کنم عزیزم.
مرسی از کامنت بلند بالات که پرید !

ما (ریحانه) یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 02:00 http://ghahvespreso.persianblog.ir

مرگ واقعیت تلخیه که آدم رو به یاد این می اندازه که همه این دنیا یک بازی مسخره بیشتر نیست...
واقعا دردآوره..خدا تازه درگذشته رو بیامرزه..

اما ریحانه ، به نظر من مرگ ، تنها واقعیت ِ شیرینیه که وجود داره ! واقعیتی که به ما می فهمونه مدت ِ زیادی در این دنیا نخواهیم بود و بهتره به جای حرص زدن ، سطحی نگری ، محدود کردن خودمون و دیگران و خیلی چیزهای دیگه که مارو از اصل ِ زندگی دور می کنه ، بیشتر تفکر کنیم در معنا و مفهوم ِ زندگی ، تا به عمقش پی ببریم و بفهمیم واقعاً برای چی به این دنیا اومدیم ! بد به حال ِ کسانی که ناآگاه میان و ناآگاه هم می رن !

ممنونم. خدا بیامرزتش !

تیراژه یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 02:46 http://tirajehnote.blogfa.com

سلام حنانه بانو
پست تلخی بود....دلم میخواد همه ی کاش هایی که تو این پست نوشتی رنگ واقعیت به خودش بگیره..

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام تیراژه ی عزیز.
اول از کامنت خصوصیت و راهنمائی و یادآوریت ممنون. فک کنم اون روزی که وبم رو ساختم کامنت دونیمو نسبت به یکی دو کلمه حساس کردم که باید درستش کنم .

من هم امیدوارم !

جوجه کلاغ یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 02:52

سلااااااااااااااام حنانه جونم ...
غمگین بود بانو ...
خیلی غمگین ...
منم از مرگ هراسی ندارم .. اما همیشه مرگ عزیزان حقیقتی تلخ و دردناکه ...
در مورد مداحان هم که باید بگم من که خیلی هاشونو قبول ندارم ... اکثرا فقط می خوان حرفای سوزناک بکن حتی شده به دروغ ... توو کارشون میمونه آدم ...

سلاااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
تلخ و دردناک بودن ِ مرگ ِ عزیزانمون به این دلیله که در واقع ما غصه ی خودمون رو می خوریم که یک نفر ِ دیگر رو از دست دادیم و تنها شدیم . اما در حقیقت باید انقدر قوی باشیم و قدرت ِ تحملمون رو بالا ببریم که بتونیم یک روز با این اتفاقات نا به هنگام کنار بیائیم .

من که ذره ای حرفها و روضه های مداحان به دلم نمی نشینه ، شاید چون حرفاشون دلی نیست ، بر حسب ِ وظیفه و شغلشون یه مشت حرفای باربط و بی ربط می گن تا زودتر پولشونو بگیرن و برن !

جوجه کلاغ یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 02:55

خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه عزیزم ....
الهی که روحشون قرین رحمت الهی باشه ...
خدا بابا یدی مهربونتو رحمت کنه گلم ...

انشالله !

ممنونم عزیزم.

جوجه کلاغ یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 02:58

عشق معجزه میکنه .. مرگ هم اعجاز زندگی دوباره س ...
عشق مانند مرگ همه چیز را دگرگون می کند ...

و عشق و مرگ هر دو شروع ِ رابطه ای روحانی هستند... تجربه ی این رابطه لذت بخش است...

جوجه کلاغ یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 02:59

راستی خسته نباشی از کار بانو ...
خوددت چطوری ؟‌

خسته نیستم . خوبم جوجه کلاغی !

حریر یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 05:54 http://harirestan.blogsky.com

سلام دوست من
پست خوبی گذاشتی
به نظر منم مرگ تنها اتفاق زندگیه که نمیشه تغییرش داد
یعنی هر طوری زندگی کنی و چه شاهزاده باشی یا گدا وقتش که برسه باید همه رو جا بزاری و فقط با یه کفن بری
فکر می کنم این تنها قانون طبیعت هست که عادلانه رعایت می شه

سلاااااااااااااااااااااااااااااام حریر مهربان.
ممنون.
از دیدگاهت نسبت به مرگ خوشم اومد ! منم اینطور فکر می کنم .

سحر یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 07:55 http://dayzad.blogsky.com/

سلام حنانه جان
بابا تو که سوزناک تر نوشته بودی دختر!
اشکمان درآمد
آدرس خونه ی شیرزاد: بهشت زهرا-قطعه ۷۴-ردیف ۴۵-شماره ۷۷.
امیدوارم ی روز بتونم بیام بهش سر بزنم!

سلاااااااااااااااااااااااااااام سحر جان.
واقعاً فک نمی کردم تا این حد سوزناک شده باشه !!

یه روزی که سر فرصت بتونم برم اونجا سری به خونش می زنم !

انشالله !

فرزانه یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 08:00 http://www.boloure-roya.blogfa.com

سلام حنانه جان
به نظرم اونی که میره رنجی نداره. حالا اون طرفی باشه یا نباشه دیگه همه چی تموم میشه. درد و رنج مرگ همیشه برای اونهائی هست که باقی میمونن. روح همه رفتگان قرین شادی و آرامش مخصوصا شیرزاد

سلااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.

بله ، برای اونی که می ره در واقع مرگ پایان ِ درد و رنجهاشه ! این مائیم که می مونیم و احساس ِ تنهائی می کنیم . اگر از مرگ می ترسیم به این علته که مرگ برامون یه ناشناختست و ناشناخته ها ناخواسته وجود ِ آدم رو پر از شک و تردید می کنن !

روحشون شاد !

مامانگار یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 09:03

..مرگ و عشق !!...
...وقتی پیرتر ها.. که دیگه دلبستگیاشون به دنیا کمتره رو ..موقع مرگ می بینم...انگار با حال و هوا و رضایت غریبی پر می کشن !!...باعشق !!..
...دیدت به مرگ خیلی خوبه...درووووود..

چه توصیف ِ جالبی داشتین مامانگار ! راست می گین ! اونائی که دلبستگی ِ کمی به این دنیا دارن و خودشون به مرگ رضایت دارن ، حتی به مرگ هم عشق می ورزن و پر کشیدنشون هم با عشقه !

ممنون مامانگار نازنین.

فرناز یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 09:04 http://www.zolaleen.persianblog.ir

خوبی دختر؟

خوبم فرناز .

جزیره یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 09:37

سلام
چه غمناک بود

سلاااااااااااااااااااااااااااام.
آخی ! همه اینو می گن ! واقعاً خودم فک نمی کردم تا این حد غمناک باشه !

کورش تمدن یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 09:54 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خوبه که آدم از مرگ نترسه
نمیدونم میترسم یا نه
روضه خون ها رو نگو.از مرثیه سرایی فقط کربلا رو بلدن
حتما حرف دیگه ای بلد نیستن

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
آره خوبه ! من که مدتیه احساس می کنم اصلاً از مرگ نمی ترسم و تازه یه حس ِ خوبی نسبت بهش دارم . خدا کنه همیشه اینطوری بمونه !

مسلماً ! چون یه سری حرف و شعر و روضه حفظ می کنن و هی تکرار می کنن و تکرار می کنن ! کاش به جای اینا یه نفر بیاد یه دو کلوم حرف ِ حساب بزنه و مردم رو شده برا یک دقیقه به فکر فرو ببره !

کیانا یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 10:02 http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

سلام عزیزم
از دست دادن همیشه سخته حالا اگه چیزی ک از دست میدی یه عزیز باشه خیلی سختر و دردناک تر میشه
خدا ایشاا.. رحمتشون کنه ...

خیلی خوب به مرگ نگاه میکنی ...اما من هنوز تکلیفم با خودم روشن نیس

سلااااااااااااااااااااااااااااام خانومی.
آره از دست دادن سخته ، اما باید در زندگی کلی ازین از دست دادن ها تجربه کنیم ، رنج بکشیم تا بفهمیم و رشد کنیم .
انشالله !

روشن می شه کیانا جان ، به وقتش ! عجله نکن ! فقط هیچوقت از واقعیات ، دردها و رنج ها و اتفاقات ِ مختلف ِ زندگیت فرار نکن و ساده نگذر !

دلارام یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 12:13 http://delaramam.blogsky.com


به احترام پدر از دست رفته ، گریه های دخترش ،شونه های لرزان پسرانش و غم همسرشسکوت میکنم.
روحش شاد ، دل باز مانده ها صبور

ممنون دلارام عزیزم.

انشالله !

رها بانو یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 13:16 http://rahabanoo.blogsky.com/

سلام حنانه جونم ...

پدر ... بابای آسمانی ... دختر گریان و پسرهای محکم و همسر تنها ... یاد خودمون افتادم ...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام رهای من.

قربونت برم من . روح ِ بابای نازنینت شاد ! سخته ! خدا بهتون صبر بده ! این اتفاق ها برای هممون می افته فقط دیر و زود داره !

عبدالکوروش یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 16:44 http://www.potk.blogfa.com

اشکم درومد...
اصلا طاقت ندارم مرگ کسی رو ببینم...

واقعاً قصد نداشتم با نوشتن این پست اشک ِ کسی رو در بیارم ولی مثل ِ اینکه برعکس شد !

سخته ! ولی خب باید تاب بیاریم چون یه حقیقته که مدام اتفاق می افته و مرگ ِ هر انسان چه از نزدیکان و عزیزان ِ ما باشه و چه از غریبه ها ، تلنگری ِ برای ما که ممکنه هر لحظه این اتفاق برای خودمون بیافته پس قدر ِ لحظه های زندگیمونو بدونیم و طوری زندگی کنیم که نه تنها زندگیمون بلکه مرگمون هم دیگران رو تحت تاثیر قرار بده !

علیرضا یکشنبه 5 تیر 1390 ساعت 20:18 http://yek2se.blogsky.com/

خیلی شختهههه
برای کسایی که یه عمر سر یه سفره با هم بودن
و حالا دیگه ..
روحش شاد

بله ، سخته ! خیلی سخت !
جای ِ خالی ، خاطرات ، خوبی ها و نیکی ها و یادگارهایی که از اون شخص به جا می مونه مدام انسان رو تحت تاثیر قرار می ده ولی بالاخره باید باور کرد ، پذیرفت و کنار آمد...
روحش شاد.

سوریا دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 01:32 http://soorya.blogfa.com

سلام فلوت زن مهربان
ممنون که به من سر زدی
به یادتم. میدونی چجوری؟اینجوری: یادم باشه یادم نره به حنانه سر بزنم!
اما بازم من میمونم و فراموشیهام...
خلاصه شرمنده
جدا ازینکه کلا حالم خوب نیست الانم وقت امتحاناست و ...
دوستت دارم

سلاااااااااااااااااااااااااااام سوریا جان.
خواهش می کنم.
دشمنت شرمنده عزیزم. خود منم خیلی دوست دارم تند تند بهت سر بزنم ، نه تنها به تو به تک تک ِ بچه ها ، ولی فرصت نمی کنم و مجبور می شم اینجوری دیر به دیر بیام .
هر وقت فرصت کردی و دوست داشتی بیا !
امیدوارم به قول ِ خودت کوک باشی !
تو امتحاناتت هم موفق باشی.
منم دوستت دارم.

ترنج دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 10:25 http://toranj90.blogsky.com/

سلام عزیزم
من از مرگ میترم بااینکه خیلی دوست دارم کشفش کنم دوست دارم واردش بشم اما حنانه جون از طرفی دوست هم دارم زندگی کنم با همین ادمهایی که اطرافم هستن در واقع این مرگ نیست که ازش میترسم این وابستگی من به کسانی است که دوسشون دارم و دلم میخوادهمیشه همیشه باهاشون بمونمو باهام بمونن
ولی نسبت به مرگ حس بدی ندارم وقتی کسی میمیره خیلی راحت باهاش کنار میام خوب قرار این بوده مقدر این بوده زیاد اهل زجه زدن نیستم با اینکه میدونم اون موقع هرچی گریه کنی حالت برای بعد وپذیرفتن اون واقعه بهتر میشه

سلاااااااااااااااااااااااااااام ترنج جان.
می فهمم ترنج ! در واقع این وابستگی های زیاد ِ ما آدمها به اطرافیان و حتی متعلقاتمونه که باعث می شه دوست نداریم ازین دنیا دل بکنیم و حتی شنیدن خبر مرگ هم برامون سخت و تکون دهنده می شه گاهی ! از مرگ می ترسیم چون از دل کندن از وابستگی هامون می ترسیم ! ولی وقتی آدم روو خودش کار می کنه تا دل بستگی هاشو کم کنه نسبت به همه چیز ، اون موقع هم راحت تر زندگی می کنه و هم راحت تر با قضیه ی مرگ کنار میاد !

بهی (دختر خوانده خدا) دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 11:16 http://khoda1.blogfa.com/

چه غمگین

واقعاً ؟!

علیرضا دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 13:12 http://yek2se.blogsky.com/

شخت=سخت
بازم شدم 19 !

به تو می گن شاگرد خوب و مثبت ، منم غلطاتو نمی گیرم خودت می گیری !

بچه مثبت دوشنبه 6 تیر 1390 ساعت 21:56 http://o-mosbat.blogfa.com/

منو یادته
فراموش نشدیم که
شرمنده که نبودیم مشغول درس و ...


مگه می شه فراموشت کنم عزیزم؟!
خواهش می کنم . منم این مدت فرصتم خیلی کم بوده و هست و نتونستم بهت سر بزنم و سراغی ازت بگیرم ولی باور کن چند وقتی بود به فکرت بودم و هی از خودم می پرسیدم این بچه مثبت کجاست خبری ازش نیست ؟!
موفق باشی توو درسا !

آلنی سه‌شنبه 7 تیر 1390 ساعت 12:28 http://alone-version.blogsky.com

سلام حنانه
منو یاد وصیت خودم انداختی. به مامان اینا گفتم مدیونید اگه من مردم و تابستون بود جای هندونه چیز دیگه ای بدین دست مردم واسه خیرات. آخه هندونه خیلی دوست دارم. زمستونم اگخ مردم شیرکاکائو بدن. من مردن رو دوست دارم. نه اینکه کسی بمیره ها. نه. اما لفظ مرگ منو فلفلک میده. حالا چرا نمی دونم. خیلی وقته اینقدر درگیر کارم شدم که وقت نمی کنم برم بهشت زهرا. خوش به حالت. راستی برای پست بالات خودم از قصد کامنت نزاشتم. آخه حرفی برای گفتن ندارم در باره این موضوع.

سبز باشی و بی کران

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام آلنی ِ عزیز.
حالت چطوره ؟
دو سه روزی خبری ازت نبود ؟ به یادت بودم !

انشالله سال های سال زنده باشی و البته به خوشی زندگی کنی ، اما وصیت ِ خوبیه ! منم هندونه خیلی دوست دارم !

مرگ برای من هم چیز ِ جالبیه ! از فک کردن بهش ترس و وحشتی ندارم ! فک می کنم یکی از زیباترین اتفاق های زندگی ِ آدمه مثل ِ تولد ! یکی از شگفتی های ِ طبیعت و سرنوشت ِ انسان ! یک شروع ِ جدید و یک سفر ِ دیگر گونه !

انشالله درگیریهات کم شه و بتونی به زودی یه سر بری !

باشه ! اشکالی نداره ! چه کامنت بزاری و چه نزاری با حضورت خوشحالم می کنی ! با کامنتت خوشحال تر !

آلنی چهارشنبه 8 تیر 1390 ساعت 10:05 http://alone-version.blogsky.com

الان خوشحال باش. من بازم کامنت گذاشتم. ببخشید. بخدا درگیر کارم. شبا 11 یا خیلی زود برسم 10 می رسم خونه. دیگه جون ندارم بیام نت. چرا فلوت زن مثل سابق نیست؟ جدی شده انگار. اه دوست ندارم اینجوری

خوشحالم !
مرسی.
می دونم ! توقعی ندارم ازت ! فقط چند روزی نبودی نگران شده بودم که چرا خبری از آلنی نیست ؟!
امیدوارم توو کارت موفق باشی !

فلوت زن مثل ِ سابق نیست چون من هم دیگه مثل ِ سابق نیستم ! دست ِ خودم نیست ، تغییر کردم ، خیلی !
اما سعی می کنم بازم گاهی مطالب ِ طنز یا سبک ِ فلوت زنی ِ سابق بنویسم که دوست داشته باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد