آخه بی خیالی که دَوای درد نمی شه...

فکر ، فکر ، فکر... 

نمی شه فک نکرد ، با وجود ِ این همه اتفاقای عجیب غریبی که برات می اُفتن و احساس می کنی که همشون یه نشونه اَن ! گاهی می مونی که واقعاً چی می خوان بهت بگن ، چی رو بهت بفهمونن ؟!!  

 

وقتی دو تا تیکه کاغذ که در واقع یادگاری هایی هستن که خیلی برات عزیزن و نزدیک به یکساله که توو کیف ِ پولت قایمشون کردی تا هر وخ بیرون هم می ری پیشت باشن و دست ِ هیچکس بهشون نرسه ، که یجورایی خیلی خیلی محرمانه اَن برات و از طرفی نزدیک به ۷ ، ۸ ماهی هست که بازشون نکردی و همونطور تا خورده ، موندَن توو مخفی ترین جای ِ کیفت ، چون دل ِ باز کردن و خووندنشون رو نداشتی و تازه نزدیک به یه هفته بود که خیلی خیلی بهشون فک می کردی که این جرئت رو به خودت بدی و برای آخرین بار بخوونیشون و اگه اشک و سوز ِ دلی باقی مونده ، بیرون بریزی و بعد هم از بین ببریشون تا خیالت راحت شه که هیچوقت دست ِ کسی بهشون نمی رسه و برای همیشه تنها توو یاد ِ خودت باقی می مونه ؛ درست توو همین زمان که بعد از کلّی کلنجار رفتن با دلت تصمیمتو می گیری که این درست ترین کار ِ و باید توو همین روزا انجامش بدی ، کیف ِ پولت رو سر ِ یه اتفاق ِ ساده گُم می کنی ، اونم توئی که هیچوخ توو عُمرت چیزی گُم نکردی ، دُرس یه هفته بعد از گُم شدن ِ اِتودت ! کیف ِ پول و محتویاتش مهم نبود ، اما اون دو تا کاغذ... خدای من ! ... بعد از چَن روز یه نفر زنگ می زنه و آدرسی بهت می ده که بری کیف ِ پولت رو تحویل بگیری . خوشحال می شی ! سریع راه می اُفتی و می ری به اون آدرس ، بی هیچ سوالی کیف ِ پولت رو تحویلت می دن ، گویا یه نفر پیدا کرده و داده بهشون ! کیف رو باز می کنی ، چَن جاش پاره شده ، پولارو که حدود ِ پونزده هزار تومنی می شد برداشتن ، تمام ِ جیب هاشو زیر و رو کردن و یه سری کاغذ ماغَذا و کارت ِ ویزیتهای مختلف ، به اضافه ی کارت ِ عابر بانکتو همینطور قاطی پاتی گذاشتن تووش ! اما اون دو تا کاغذ ، اون دو تا کُجان ؟! هر چی کیفو زیر و روو می کنی اثری ازشون نیس ! آخه اون دو تا تیکه کاغذ به چه درد ِ اون یارو می خورده ! اون دو تا برای من خیلی ارزش داشتن ، آخه چیکارشون کرده ؟! چرا برشون داشته ؟! چرا همه چیمو گذاشته توو کیف ، فقط اون دو تا کاغذو...؟!!!! این می شه که گیج و سر درگُم بر می گردی خونه ! این می شه که می مونی توو این همه اتفاقی که توو این مدت برات افتاده و می افته ، خواب های عجیب و غریبی که می بینی ، حس می کنی همه شون یه نشونه اَن و چیزی می خوان بگن ، حکمتی دارن !  

نمی شه فک نکرد ! نمی شه ! گاهی انقدر غرق می شم توو خودم که دنیای اطرافم یادم می ره !  

 

خسته ام ! خیلی خسته ام این روزا ! دلم یه مدت نبودن می خواد ، هیچ جا نبودن ! به چشم ِ هیچکس دیده نشدن ! یه رهائی از هر چی باید و نبایده ، هر چی قید و بنده ! دلم برای خودم بودن می خواد ! فقط برای خودم باشم و بس ! یه خلاء ، یه تنهائی ! یا بودن در جمعی که خودم آدمهاشو انتخاب کرده باشم ! خیلی وقته که دلم یه مسافرت می خواد اما سفری که تنها برم یا همسفرم کسی باشه که خودم انتخابش کنم ، باهاش صمیمی باشم و باهاش احساس ِ راحتی کنم ! دلم می خواد خودمو بزنم به بی خیالی ... دلم می خواد بکَنم ، از ریشه بکَنم از چیزایی که دست و پامو بستن ... خسته ام ! خیلی خسته ام ! دلم یه دل ِ سیر خندیدن می خواد... خنده های از ته ِ دل ... بی فکر... بی خیال...

نمی شه فک نکرد... نمی شه ... 

 

 

تَه نوشت ۱: این پُست فقط محض ِ درد و دله ! فقط محض ِ خالی شدن ِ ! انقدر پُرم این روزا که با نوشتنش خواستم فقط یه کم ، یه کم سبُک کنم خودمو ! اگه کسی سر نزنه ، نخوونه ، یا بخوونه و کامنتی نزاره  گِله ای نیس ! هیچ گله ای نیس !  

 

تَه نوشت ۲: زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام ِ دنیا در حال ِ خندیدن است  

 و زمانی که یک انسان ِ ناتوان را خستگی از پای در می آورد ، گمان می بَرَد که خستگی ، سراسر ِ جهان را از پای در آورده است .  

چرا ناامیدان دوست دارند که نا امیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند ؟ 

چرا سَرخوردگان مایلند که سَرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ِ ازلی - ابدی قلمداد کنند ؟ 

چرا پوچ گرایان ، خود را برای اثبات ِ پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم ، پاره پاره می کنند ؟ 

آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح ِ دیگران سرایت کند ، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ِ ایشان نیست ؟ 

من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه یی از این سفر ِ دشوار ، گرفتار ِ نا امیدی نباید شد ، من می گویم : به امید بازگردیم - قبل از آنکه ناامیدی ، نابودمان کند . 

 

عاشق ، تکدّی نمی کند . 

عاشق ، حقارت ِ روح را تقبُّل نمی کند . 

عاشق ، تَن به اعتیاد نمی دهد . 

عاشق ، سرشار است از سلامت ِ روح ، و ایمان . 

عاشق ، زمزمه می کند ، فریاد نمی کشد... 

                                                                        ( نادر ابراهیمی ، یک عاشقانه ی آرام )

نظرات 22 + ارسال نظر
خاطرات یک آتش نشان چهارشنبه 26 مرداد 1390 ساعت 23:25 http://www.firemanney.blogsky.com

سلام

زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام ِ دنیا در حال ِ خندیدن است
موافقم
ممنونم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام.

کلاغ پیر پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 01:09 http://www.pirkalagh.persianblog.ir



سلااااااااام
چطوری؟
حالت خوبه؟ من قار قار میکنم تو هم اهنگشو بزن با فلوتت !!!

سلااااااااااااااااااااااااااااااام.
خوبم .
تو چطوری؟
باشه !

کلاغ پیر پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 01:10 http://www.pirkalagh.persianblog.ir

متاسفانه خیلی ها فک که نمیکنن هیچی
فک هم می زنند !!!
قید و بند که نباشه ما هم نیستم پس به نبودش فکر نکن فکر کنم باشه بهتره !!!

آخه بعضی قید و بندها هستن که بدجور اسیرت می کنن ! اونان که دست و پات رو می بندن و نمی زارن اونجور که می خوای زندگی کنی ! اونان که خستت می کنن ! می دونم ، همه ی قید و بندا بد نیستن ، ولی بعضیاشون...

ریحانه(خواهری) پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 09:21

سلام خواهری
می دونم می فهمم خسته ای
از چهرت می فهمم خوب می فهمم
منم خسته ام
همه ماها مثل پرنده ای می مونیم که تو قفس اسیره
آدمهای اطراف خیلی مهربوننا اما گاهی حتی مهربونیشونم نمی خواد
ولی خوب چاره ای نیس
شاید خیلی های دیگه قید و بند زندگیشون از منو تو بیشتر باشه محصوصا اونایی که نقص جسمی دارن شاید براشون سخت تر باشه آخه اونا اگه نخوانم مجبورن آویزون کسی باشن
پس خدارو شکر اقلا تنمون سالمه
کمتر فکر کن یه مدت برو تو بی فکری
سخته ولی ممکنه
بی فکری آدمو بی خیال می کنه
دوستت دارم

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.

نمی شه بی فکر بود ! نمی شه بی خیال بود ! هر کاری هم بکنم نمی شه ریحان !
می دونی ، این قفسو مسلماً اول خودمون برای خودمون ایجاد می کنیم بعد دیگران ، توسط ذهنمون ! منم یه زمانی این قفسو برا خودم ایجاد کرده بودم و همین باعث شد که دیگران هم این کارو بکنن و حالا دیگه نمی خوام اینطوری باشه ، نمی خوام هیچ قفسی برا خودم بسازم و نمی خوام اجازه بدم دیگران هم برام قفس بسازن ! ما آدمها حتی اگه نقص جسمی هم داشته باشیم ، اگه خودمونو باور داشته باشیم و به خودمون اعتماد کنیم نیازی نیست آویزون کسی باشیم و می تونیم از پس ِ خودمونو و زندگیمون بر بیائیم فقط باید خیلی پر طاقت باشیم تا در مقابل رفتار و افکار و اعمال دیگران تاب بیاریم و عکس العمل مناسب رو نشون بدیم . خیلی سخته ولی باید تاب بیاریم .

ریحانه(خواهری) پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 09:23

لطفاً خودتو به مردن نزن!!

شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو.

نرمش کن. بدو. کم غذا بخور.

زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن.

در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.

سفید بپوش. آب نبات چوبی لیس بزن.

زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش.

به دوست های قدیمیت تلفن بزن.

شمال برو . شنا کن.

هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن.

خواب ببین . شعر بخوان . بدو . چای بخور و برای دیگران چای دم کن.

دنبال بازی کن. اگرنشد وسطی بازی کن .

به برگ درخت ها دقت کن به بال پروانه ها دقت کن.

قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین.

از خواب های بد بپر و آب بخور.

بسم الله الرحمن الرحیم بگو .
به باغ وحش برو . چرخ و فلک سوار شو . پشمک بخور.

کوه برو . هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده.

خواب هات رو تعریف نکن . خواب هات رو بنویس.

بخند. چشم هات رو روی هم بگذار . شعر بخون . سپید بپوش.

ریحانه(خواهری) پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 09:24

شیرینی بخر . با بچه ها توپ بازی کن . برای خودت برنامه بریز.

قبل از خواب موهات رو شانه کن. به سر خودت دستی بکش.
خودت رو دوست داشته باش برای خودت دعا کن!

برای خودت دعا کن که آرام باشی.

وقتی توفان می آید تو همچنان آرام باشی

تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.

برای خودت دعا کن تا صبور باشی؛
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون

کنار بروند و خورشید دوباره بتابد.

برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی.

بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری.

برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی.

برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛

چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است.

ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی.

برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛
برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی

چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن

به سراغ آدم بیاید، خیلی دردناک است.
هیچ وقت خودت را به مردن نزن.
برای خودت دعا کن که زنده بمانی . زنده ماندن چند راه حل ساده دارد!
برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت

بیشتر از چیزی که نیاز داری بخوابی.


باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد.
بیداری هایی آمیخته با روشنایی ، صدا ، نور ، حرکت.
تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی.همیشه سهمت را بخواه.
و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی


بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند.

برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و


نگذاری هیچ چیز ی سینه ات را آلوده کند.
برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد.
هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها

بخواه قلبت را معاینه کنند . دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را

و ببینند به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت

پنجره وبه آسمان نگاه کنی . آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن


تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛

آن وقت صدایش کن؛

به نام صدایش کن؛


او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!

تو صریح و ساده و رک بگو.

هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه. خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند.

شادمان باش او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند

که زنده بمانی . از او کمک بگیر. از او بخواه به تو نفس

پشمک ، چرخ و فلک ، قدم زدن ، کوه ، سنگ ،

دریا ، شعر ، درخت ، تاب ، بستنی ، سجاده ،

اشک، حوض، شنا ،راه ، توپ ، دوچرخه ،

دست ، آلبالو ، لبخند ، دویدن و عشق بدهد.


آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده.

که زندگی از این که تو زنده هستی به خودش ببالد!!

دیگران را فراموش نکن !

خلاصه اینکه اگه دوست داری بمیری برو خودکشی کن اما خودتو به مردن نزن!!!

مرسی قربونت برم.

ریحانه(خواهری) پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 09:27

من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه یی از این سفر ِ دشوار ، گرفتار ِ نا امیدی نباید شد ، من می گویم : به امید بازگردیم - قبل از آنکه ناامیدی ، نابودمان کند .

فوق العاده بود
جمله زیبایی بود

آره ، منم این جمله رو خیلی دوستش دارم.

حمید پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 19:55 http://abrechandzelee.blogsky.com/

هرکی بوده عجب آدم اهل دلی بوده...

به نظر منم نشونه اس...شاید اگه با خودت بود هیچوقت گمشون نمیکردی...

چی بگم والله ؟!!

آره ، شاید همین دَس دَس کردنام باعث شد که این اتفاق بیافته ! ولی مطمئنم حکمتی تووشه ، مطمئنم !

عسل پنج‌شنبه 27 مرداد 1390 ساعت 21:19 http://www.bipardeh.blogfa.com

واییییییییییییییییییی !
خیلی قشنگ نوشتین !
خوشحال میشم به منم سر بزنین !

مرسی عسل جان.
حتماً !

علی لرستانی جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 03:14 http://alilorestani.persianblog.ir/

راس میگی کاش میشد فک نکرد!!!! اما چه میشه کرد ما هستیم در هجوم این تند بادهای خیال

حتی یه لحظه هم نمی تونم خودمو به بی خیالی بزنم...کاش می تونستم!

دلارام جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 10:58 http://delaramam.blogsky.com

نمیدونم حکمتش چیه ولی میدونم هرچی که هست حتما به صلاحته .

در مورد نا امیدی هم ، من همیشه این شعر رو میخونم :

ای باغ بزرگ نا امیدی کفر است
تو تجربه شکوفه دادن داری

آره دلارام...حتماً همینطوره !

شعر قشنگیه ! مرسی عزیزم.

کاغذ کاهی(نازگل) جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 12:11 http://kooche2.blogfa.com/

قربون اون درد دلت برم من ...
این پر بودن هم خوبه ... گاهی لازمه ... بعد که خالی میشی یه حس خوب سبکی میکنی ... اگه دلت پر نبود اون حس خوب بعدش هم نبود ...

من خیلی این کتاب نادر ابراهیمی رو دوست دارم ... یه زمانی حدودا 10 سال پیش خیلی سعی کردم جمله هایی ازش رو حفظ کنم ..

خدا نکنه عزیزم.
اما این پُر بودن دیگه زیادی داره طولانی می شه ! خیلی وقته که پُرم ، پُر ِ پُر ! هر قدر هم سر ریز می شم چیزی از حجم ِ پُر بودنم کم نمی شه نازگل...

آره ، نادر ابراهیمی نوشته هاش حرف نداره !

فاطمه شمیم یار جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 13:00

سلاممم حنانه جانم
منم گاهی این جور میشم..ولی موقتیه..خوب میشه..
چون ذات آدم متفکر خستگی ها رو رد می کنه...
در ضمن نظرات ریحانه خواهری هم عالیه..
ته نوشت ۲ عالی بوود..

در ضمن دردل هم که باشه می خونیمش حنانه جان..

سلااااااااااااااااااااااااااااااااام فاطمه جان.
رد کردن خستگی ها خوبه ولی هر بار شکسته ترت می کنه !
اوهوم.
مرسی فاطمه ی عزیزم.
قربونت برم من مهربون .

وانیا جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 13:01

قربون اشکات برم من دختر !

پـا ب هـوا ! جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 18:01

من دیگه دارم به این نتیجه رسیدم که روزگار داره بام لجبازی می‌کنه !
ته نوشت دوم‌ت خیلی ب دلم چسبید

نمی دونم ، لابد این لجبازیه هم به نفعته ؟!

خوشحالم.

جوجه کلاغ جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 18:20 http://6277799926.persianblog.ir

سلااااااااااااااااااام حنانه ی گلم ..
عزیزم درد دل هاتو بنویس .. اینجوری آرومتر میشی ..
قول یمدم همه رو بخونم و خودمو شریک درد دل هات کنم تا از غم دلت کم بشه ...
مراقب خودت باش بانو ..
عزیزم منم الان یه کم در همم .. بعدا میام بیشتر باهات حرف میزنم گلم ...
برام دعا کن فلوت زن خوش آهنگم ..
خیلی خیلی خیلی دوستت دارم ..

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام مریم جان.
مرسی قربونت برم.

امیدوارم هر چی که هست بر طرف شه و بازم خوب و رو به راه شی !
برات دعا می کنم.
تو هم مراقب خودت باش !

منم دوستت دارم عزیزم.

مامانگار جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 19:30

...سلام حنانه جان....
..با گم شدن اون کاغذها..خیالت راحت شد..دیگه دغدغه و فکرش ازت کلن دور و جداشد..هرچی بود انگار باید تموم میشد عزیز..
...به کامنتهای پرانرژی ریحانه خواهرت هم یه لایک محکم میدم...واز همینجا بهش سلام میدم و آرزوی شادی و سرزندگی برای تو و خواهری نازنینت میکنم..
...خوب و پرامید باشی گلم..

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام مامانگار نازنین.
بله ، درسته تا چند روزی مات و مبهوت ِ گم شدنشون موندم و در حسرت ِ یک بار دیگه خووندنشون ، اما مطمئنم هر چی که بوده حکمتی داشته و به قول ِ شما دغدغه و فکرش ازم دور شد...

ممنونم مامان ِ مهربان.
قربونتون برم.

الهه جمعه 28 مرداد 1390 ساعت 20:02 http://parcgah.blogfa.com

ما کملا درکتان میکنیم

مرسی عزیزم.

گلاله شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 10:13 http://shelman13.persianblog.ir/

سلام
امروز وبگردیم گل کرده
مگه میشه اینو بخونی و کامنت نزاری؟
دختتتتتتتتتتتتتتتر تو پانزده عدد هزارتومانی در کیفت داشتی؟؟؟

میدونی دختر خدا گفته این که دلش نمیاد کاغذارو بیخیال شه بزار خودم دست به کار شم

همون کاری رو بکن که دلت میخواد ...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
مرسی عزیزم.

بله ، فک کنم ، دقیق یادم نیست ! البته ۲ عدد ۵۰۰۰ تومنی بود و ۲ عدد ۲۰۰۰ تومنی و مابقی هم خورد بود .

آره به گمونم ، کار خدا بود...

اگه بتونم !

افشانه شنبه 29 مرداد 1390 ساعت 12:15 http://mahemehri.blogsky.com/

سلام
.
منم یه چند وقتی بود که چند تا اس ام اس یه نفری رو واسه روزای خاصی تو ذهنم داشتم و هر روز اونا تو فکرم بود هر روز به امید اینکه باهاشون تلافی میکنم زهر خودمو میریزم و اینا میگذشت تا یه روز که رفتم سراغشون دیدم هیچ کدومشون نیستن نمی دونی چقدر سبک شدم -دیگه میدونم نیستن و خودم جرات پاک کردنشونو نداشتم...
اینا همون ارزوهایی هستن که بر اورده میشن!!!
.
امروز احساس خوبی نداشتم ولی این جمله مثل بمب انرژی بود برام-زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام ِ دنیا در حال ِ خندیدن است
.مرسی عزیزم!

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام افشانه جان.
اینا اتفاقی نیست افشانه ! باور کن اینا یه نشونه ان ، یه حکمتی دارن که ما نمی دونیم !

خواهش می کنم خانومی . خوشحالم !

آسانا یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 00:07 http://asanaaa.blogfa.com/

سلام حنانه جونم:
خوبی؟

منم نمیدونم این حکمت ها چیه

آخه منم جدیدا اینجوری شدم

این نشونه ها آدمو گیج میکنه

نمیدونم چی میخوان بگن

نمیدونم حکمتش چیه

بی خیال به این چیزا فک نکن چون اینارو فقط خدا میدونه و بس

حکمت خدا حتما دلیل داره اونم یه دلیل خوب که به صلاحمونه این مطمئن باشه

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
خوبم. تو چطوری؟

راستش نمی تونم فک نکنم آسانا جان ، دوست دارم بفهمم معنیشونو ! حس می کنم اینا یه نشونه ان و مسلماً نشونه ها معنی دارن و خدا می خواد با این نشونه ها چیزی بهم بگه ، پس باید بفهمم !
فکر می کنم تا شاید بفهمم !

آسانا یکشنبه 30 مرداد 1390 ساعت 00:07 http://asanaaa.blogfa.com/

تن سالم،دل بی غم،جیب پر پول و عاقبت بخیری دعای من در شب های قدر برای تو

مرسی عزیز دلم ، مرسی مهربون !
انشالله برای تو هم همینطور باشه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد