باران که ببارد چتری خواهم شد برای تو...

پشت پنجره که می ایستم ، 

تماشای باران آن چنان مرا به وجد می آورد که 

باورم نمی شود تا همین چند سال پیش  

روزهای ابری و بارانی  

دلگیرترین روزهای زندگیم بودند... 

حالا اگر ده روز هم پشت سر هم باران ببارد 

دلم نمی گیرد 

و برای آفتاب هم چندان دلتنگ نمی شوم... 

اصلاْ باران که می بارد احساس سبکی عجیبی می کنم . 

فقط گاهی یکباره دلم ناآرام می شود 

و نگران آنهائی می شوم که سقفی ندارند  

یا اگر دارند سقفشان سوراخ است 

یا خانه ی گرمی ندارند...

احساس سرما می کنم 

تنم مور مور می شود 

و زیر لب برایشان دعا می خوانم... 

کاش هیچکس زیر این باران بی سقف نباشد  

کاش هیچ سقفی سوراخ نباشد و باران از آن چکه نکند 

کاش هیچ خانه ای سرد نباشد

کاش بارش باران برای همه شادی آفرین باشد 

کاش هیچ دلی گرفته نباشد... 

 

 

تَه نوشت ۱: حالم این روزها کمی بهتره ، این مدت ننوشتم چون خیلی خوب نبودم . بعضی از دوستان نگرانم شده بودند ، ممنونم که به فکرم بودید و شرمنده اگر نگرانتون کردم. دلم عجیب برای اینجا و همه تون تنگ شده بود ! به زودی برای خوندن تک تکتون می آم ! 

 

تَه نوشت ۲: توو این مدت توو بلاگستان خیلی خبرا بوده ، از جمله بازی های پر هیجانی که کیامهر راه می ندازه و متاسفانه دو دفعه ست که نتونستم توو این بازیا شرکت کنم و واقعاْ دلم تنگ شده ، تاپ ۱۰ و خیلی چیزای دیگه ! امیدوارم بتونم دوباره حضورمو پر رنگ تر کنم و باز بیشتر کنار دوستای خوبم باشم . همین جا از کیامهر ( بابک اسحاقی عزیز ) تشکر می کنم به خاطر تمام زحماتی که می کشه تا بچه ها رو دور هم جمع کنه و اینکه یکی از پست هام رو جزو پست های خوب در تاپ۱۰ مهر ماه معرفی کرد. مرسی کیامهر ، مرسی. البته از تک تک دوستانی هم که وقت گذاشتن و پستم رو خووندن و لطفی که داشتن به من ، ممنونم واقعاْ ! ببخشید اگه یک سری از کامنتها بی پاسخ موند ! 

 

دنیا را لمس می کنم...

یک خیابان ِ طولانی ، مسیرِ پیاده روی ِ هر روزم شده ، هر روز ِ هر روز هم که نه ، حداقل چهار روز در هفته ! قدم زدن در آن خیابان از خود بی خودم می کند ، یادم می رود که کجایم و غرق در دنیای اطرافم می شوم . در هر دو سمت ِ خیابان ، درختانِ بلندِ کاج کنار ِ هم ایستاده اند و تا انتهای مسیر همراهیت می کنند . انتهای مسیر ، همچون دو خط موازی که آرام آرام به هم نزدیک شده اند ، چیزی به رسیدنشان به یکدیگر نمانده ، اما هر قدر جلو می روم رسیدنی در کار نیست و آن فاصله ی کوتاه همچنان باقی می ماند و حتی بیشتر و بیشتر می شود . عابران دورند ، ریزند ، جلوتر می روم ، نزدیک تر می آیند ،‌ بزرگ می شوند ، نگاهشان می کنم ، نگاهم می کنند و می گذرند . دارم چیزی زیرِ لب زمزمه می کنم . ماشین ها ، بعضی تند و بعضی آرام از کنارم می گذرند . برگهایِ خُشکِ پائیزی زیر ِ کفش هایم خُرد می شوند و صدایشان در گوشهایم می پیچد ، تک و توک میوه های کاج که بر زمین ریخته اند ، با یک ضربه ی آرام ِ پا به این سو و آن سو پرتاب می شوند . همینطور آرام آرام جلو می روم انگار لحظه به لحظه که به پایان ِ مسیر نزدیک تر می شوم قدم هایم هم کُند تر می شوند ،  دلم نمی خواهد که این راه انتهائی داشته باشد ، ولی دیگر به جائی رسیده ام که دو خط ِ موازی کاملاْ از هم فاصله گرفته اند ، آخرین درختان ِ کاج هم از گوشه ی چشمانم عبور می کنند و اینجا خیابانی دو طرفه ، پایان ِ این مسیر است . باید از آن عبور کنم ، به چپ نگاه می کنم ،‌ تا وسط ِ خیابان می روم و حالا به راست چشم می دوزم ! ماشین ها آنقدر با عجله عبور می کنند که باید بایستم ، مکث کنم تا شاید یک لحظه مجالی برای عبور پیدا کنم . نمی دانم اینها با این عجله به کجا می روند... ؟! از خیابان عبور کرده ام ، دلم باز هم پیاده روی می خواهد اما شانه هایم ، چشمانم ، پاهایم ، خسته اند ، استراحت می خواهند . درون ِ تاکسی نشسته ام ، در میان ِ راه زنی با کودکی در آغوشش کنارم می نشیند . دست ِ کوچک ِ دخترک که شاید به زور ۵ ، ۶ ماهش است به دستم می خورد . یخ کرده ! دستش را در دستم می گیرم ، عجیب است که یکبار هم که شده دستان ِ من گرم است ، ذوق می کنم ! دست ِ کوچکش را آرام نوازش می کنم ، از مادرش اسمش را می پرسم ، می گوید : « همتا ! » لبخند می زنم و می گویم : « دستش یخ کرده ! » مادرش نگاهم می کند و لبخندم را پاسخ می دهد . دستم را از دست ِ همتا جدا می کنم و نگاهم را به سمت ِ خیابان بر می گردانم . احساس می کنم انگشت ِ اشاره ام فشرده می شود . نگاه می کنم ، همتا با دست ِ کوچکش انگشتم را گرفته و سفت فشار می دهد. لبخند می زنم و شوقی در دلم احساس می کنم و بی اختیار زمزمه می کنم : « جانم ! » همچنان انگشتم را محکم فشار می دهد و با دست ِ دیگرم آرام آرام دست ِ کوچکش را نوازش می کنم. پیاده می شوند ، همتا می رود ، در حالی که دست ِ کوچکش گرم است و من نشسته ام ، به خیابان چشم دوخته ام و انگشت ِ اشاره ام را بر لبانم می گذارم ، سرد است... 

 

 

تَه نوشت : دلم برایتان تنگ شده بود...