بشتابید ! بشتابید ! وقت تنگ است !

اگر به دنبال ِ یک شور و حال ِ درست و حسابی هستید  

اگر به دنبال ِ یک تفریح ِ سالم هستید  

اگر حوصله تان به شدت سر رفته  

اگر دلتان حسابی تنگ است  

اگر احساس دِپسُردگی و آرزوی ِ مرگ و اینا دارید  

اگر هم نه بر عکس حالتان به شدت خوب است  

اگر کبکتان خروس می خواند  

اگر قورباغه ی دلتان هوس ابو عطا خواندن کرده و آب هم سر بالا می رود (چه ربطی داشت ؟!) 

اگر تنهائید  

اگر تنها نیستید  

اگر صدایتان خوب است و در آرزوی خواندن به سر می برید و استعدادی کشف نشده دارید اما هیچ کس حاضر نیست شما را کشف کند  

اگر صدایتان بد است ولی باز هم آرزوی خواندن دارید  

اگر ... نمی دانم دیگه !  

هر چی هستید و هر جا هستید و هر کار می کنید ، بکنید فقط یه لحظه آب دستتونه بزارید زمین و آوازی بخونید و صداتونو ضبط کنید چون : تنها صداست که می ماند ! نه ، یعنی : 

آکادمی ِ موسیقی ِ کیا تقدیم می کند : 

یک بــــــــازی ِ وبلاگی ِ دیــــــــــــــــــــــــــــگه !!! 

بشتابید که وقت تنگ است ! 

فایل ِ ضبط شده ی صدایتان را به این آدرس kiamehr.bastani@gmail.com ارسال کنید و در این بازی یا بهتر است بگویم مسابقه شرکت کنید ! مطمئن باشید کلی هم خوش می گذرد ! 

برای کسب ِ اطلاعات ِ بیشتر به اینجا مراجعه کنید . 

 

 

تَه نوشت 1: اول از کیامهر تشکر می کنم که دوباره با راه اندازی ِ یک بازی ِ دیگه تصمیم داره بچه هارو دور ِ هم جمع کنه و شور و حالی در فضای بلاگستان ایجاد کنه ! مرسی کیامهر ! انشالله دلت همیشه شاد باشه !  

تَه نوشت 2: من یکی که تصمیم دارم در این مسابقه شرکت کنم ، حالا هر چقد صدام بد و گوش خراش و زاقارت و اینا باشه ! اصلاً چرا شکسته بندی می کنم خیلی هم صدام خوبه ، تازه افتخار می دم بهتون که اجازه می دم صدامو بشنوید !

 

تَه نوشت 3: این چند روزه انقد سرم شلوغ بود وقت نمی کردم آپ کنم یا وبلاگ خونی کنم . البته هنوزم کلی کارام مونده ولی نمی شد به این بازی که مطمئنم پُر شور و حال ترین بازی خواهد بود لینک ندم و خبرتون نکنم ! الکی لوس بازی در نیارید که آی صدام خوب نیست ، آی سرما خوردم ، آی برف باریده ، آی سیل اومده و اینا ! جان ِ من شرکت کنید ! جان ِ من ! 

دنیای ِ یه آدم ِ معمولی

من یه آدم ِ معمولی ام !  

 

وقتی بدنیا اومدم دختر بودم ، دختر ِ دوم ِ خانواده ! نه فرزند ِ ارشد بودم که همه بی صبرانه منتظر ِ اومدنم باشن و برام سیسمونی دُرُس کنن و ازون چند روزگی قربون صدقم برن و نه تَه تغاری بودم که بگن این دیگه آخریه و عزیز کرده ی خونَس ، هر چی می خواد براش فراهم کنید و نازشو بکشید ! پسرم نشدم که توو دید ِ دیگران اگه پسر می شدم بعدِ یه دختر ، جفت جور می شد و دو بچه کافی بود .  

 

  

  

معمولی و طبیعی بدنیا اومدم ، غذای معمولیه بچه هارو خوردم و لاستیکی شدم ! کم پیش می اومد اسباب بازی های نو و متعلق به خودم داشته باشم ، بیشتر اسباب بازی های خواهرمو بازی کردم و البته اونائی رو که اون طفلک حسرت ِ بازی باهاشونو داشت ، من خراب کردم . 

 

 دختر ِ کچل و بوری بودم ، چشمای ریز و فکور و پر از سوالم به بابام کشیده بود و تیپ ِ کلی صورت و سفیدیم به مامانم ! نه خوشگل بودم که دل ِ اطرافیانمو ببرم و هی برام اسفند دود کنن ، نه زشت بودم که غیر قابل تحمل باشم . از قرار ِ معلوم شیطونم بودم ( خب معمولاً بچه ی آروم توو نگاه ِ دیگرون دوست داشتنی تره ، البته بی ادب نبودم ) .  

  

 توو مدرسه دولتی درس خووندم و با بچه های معمولی دوست شدم . انضباطم همیشه بیست بود ولی وضع ِ درسیم معمولی بود . نه شاگرد زرنگ و نور چشمی معلما بودم ، نه شاگرد تنبل و شلوغ ِ کلاس ! ازون کودکی به هنر ( نقاشی کردن ، حفظ کردن شعر و آواز خووندن ، داستان های خیالی نوشتن و حتی شعرای من در آوردی خوندن و ... ) علاقه ی زیادی داشتم . همیشه توو گروه های سرود مدرسه شرکت می کردم و یه بارم توو گروه تئاتر با اشتیاق ِ تمام عضو شدم ولی نقش های خوب به دیگران سپرده شده بود و یه نقش ِ کوتاه ِ معمولی قسمتم شد .  

 

 خودم می رفتم و از ناظم و معلم ِ پرورشی خواهش می کردم که اجازه بدن مثلاً فُلان شعری که آماده کرده بودم سر ِ صف بخوونم و بالاخره راضی می شدن ! نمی فهمم چرا همیشه توو مدرسه ها به تعدادی دانش آموزای خاص خیلی اهمیت می دن و هی به اونا می گن بیا شعر بخوون و اینو بخوون اونو بخوون و حاضر نیستن بین ِ دانش آموزای دیگه جستجو کنن و استعداد هارو کشف کنن ؟! صِدام عالی نبود ولی بدم نبود ! دوستام همیشه تشویقم می کردن که برو حتماً شعرتو بخوون !    

 نه علاقمند به رشته ی ریاضی بودم ، نه تجربی و انسانی ! چیزی که من دنبالش بودم هنر بود اما توو اون شهرستانی که ما زندگی می کردیم هنرستان نبود و البته مشاور ِ مدرسمون هم ( مثلاً مشاور بود و باید راهنمائی می داد ) فک می کرد که من چون دختر ِ بابامم ( چون بابام آدم ِ شناخته شده ای بود و همیشه این موضوع عرصه ی زندگی رو در اون شهرستان بر ما تنگ و تنگ تر می کرد ) باید حتماً ریاضی بخوونم و هر چی می گفتم علاقه ندارم نمی پذیرفت و منم مجبور شدم که رشته ی کامپیوتر ( فنی و حرفه ای ) رو انتخاب کنم !  

 

 زندگی ِ خونوادگیمون یه زندگی ِ معمولی بوده همیشه ! نه ثروتمند و بی درد بودیم ، نه محتاج و نیازمند ! بابام مدیر ِ مدرسه بود و یه حقوق ِ معمولی ِ کارمندی می گرفت و مامان خانه دار ، به قول ِ معروف همیشه اون آب باریکه رو داشتیم ، کم و زیاد می شد ولی قطع نمی شد !  

 

 بالاخره بعد از گرفتن ِ دیپلم ازون شهرستان و زیر ِ ذره بین بودن خلاص شدیم و باز هم اتفاقاتی توو زندگی افتاد که منو از چیزایی که بهشون علاقه داشتم دور و دورتر کرد ، اما من هیچ وقت رویاها و علاقه هام رو فراموش نکردم !  

 

 معمولی بزرگ شدم و گاهی دلم می خواست جای فلان آدم ِ خاص بودم که به خاطر ِ موقعیتش ، هنرش ، ظاهرش یا ... توو چشم و مهم بود و گاهی دلم می خواست هیچی نبودم ، حتی یه آدم ِ معمولی ! اما گاهیم فک می کردم معمولی بودن از همه چیز بهتره !  

 

 همیشه معمولی بودن بهتر از اینه که یه مدت خاص باشی و بعد ِ یه مدت تبدیل به یه آدم ِ معمولی بشی یا اصلاً هیچی نباشی و دیگه هیچ کس حتی اسمتم به زبون نیاره ! حالا اگه ازین معمولی بودنت به یه جائی برسی که خاص بشی خوبه ، ولی هیچ وقتم یادت نره که یه روزی یه آدم ِ معمولی بودی !  

 

آدم های معمولی مثل ِ من توو این دنیا زیادن ، گاهی که بینشون راه می ری ، می شینی و حرف می زنی یواش یواش گم می شی و یادت می ره که تو هم یه آدم ِ معمولی ای !  

 

 

 

 تَه نوشت ۱: وقتی مامی دامنشو بالا می زنه و پاها و زانوهای کج و وَرم کردشو نشونم می ده و از درد ِ پاهاش ناله می کنه ! وقتی غرق ِ حرف زدن می شه و قصه و خاطره تعریف می کنه و می خنده ، یهو وسطش بُغض می کنه و اشک توو چشماش جمع می شه  ، بعد ِ یه کم نشستن هم از درد ِ کمر و پُشتش روو تختش ولو می شه و از خدا مرگ می خواد ، توو فکر فرو می رم ، چند سال  بعد ِ خودمو می بینم ! دردهای آدمی هیچوقت تمومی نداره ! به نظرم بدترین دعایی که می شه در حق ِ یه جوون کرد اینه که بگی الهی پیر شی ! 

 

تَه نوشت ۲: دخترک ِ زبون دراز هم اومد توو همسایگی ِ ما ! خوش اوومدی ! 

 

تَه نوشت ۳: دلو سوزوندی و رفتی...