فکر ، فکر ، فکر...
نمی شه فک نکرد ، با وجود ِ این همه اتفاقای عجیب غریبی که برات می اُفتن و احساس می کنی که همشون یه نشونه اَن ! گاهی می مونی که واقعاً چی می خوان بهت بگن ، چی رو بهت بفهمونن ؟!!
وقتی دو تا تیکه کاغذ که در واقع یادگاری هایی هستن که خیلی برات عزیزن و نزدیک به یکساله که توو کیف ِ پولت قایمشون کردی تا هر وخ بیرون هم می ری پیشت باشن و دست ِ هیچکس بهشون نرسه ، که یجورایی خیلی خیلی محرمانه اَن برات و از طرفی نزدیک به ۷ ، ۸ ماهی هست که بازشون نکردی و همونطور تا خورده ، موندَن توو مخفی ترین جای ِ کیفت ، چون دل ِ باز کردن و خووندنشون رو نداشتی و تازه نزدیک به یه هفته بود که خیلی خیلی بهشون فک می کردی که این جرئت رو به خودت بدی و برای آخرین بار بخوونیشون و اگه اشک و سوز ِ دلی باقی مونده ، بیرون بریزی و بعد هم از بین ببریشون تا خیالت راحت شه که هیچوقت دست ِ کسی بهشون نمی رسه و برای همیشه تنها توو یاد ِ خودت باقی می مونه ؛ درست توو همین زمان که بعد از کلّی کلنجار رفتن با دلت تصمیمتو می گیری که این درست ترین کار ِ و باید توو همین روزا انجامش بدی ، کیف ِ پولت رو سر ِ یه اتفاق ِ ساده گُم می کنی ، اونم توئی که هیچوخ توو عُمرت چیزی گُم نکردی ، دُرس یه هفته بعد از گُم شدن ِ اِتودت ! کیف ِ پول و محتویاتش مهم نبود ، اما اون دو تا کاغذ... خدای من ! ... بعد از چَن روز یه نفر زنگ می زنه و آدرسی بهت می ده که بری کیف ِ پولت رو تحویل بگیری . خوشحال می شی ! سریع راه می اُفتی و می ری به اون آدرس ، بی هیچ سوالی کیف ِ پولت رو تحویلت می دن ، گویا یه نفر پیدا کرده و داده بهشون ! کیف رو باز می کنی ، چَن جاش پاره شده ، پولارو که حدود ِ پونزده هزار تومنی می شد برداشتن ، تمام ِ جیب هاشو زیر و رو کردن و یه سری کاغذ ماغَذا و کارت ِ ویزیتهای مختلف ، به اضافه ی کارت ِ عابر بانکتو همینطور قاطی پاتی گذاشتن تووش ! اما اون دو تا کاغذ ، اون دو تا کُجان ؟! هر چی کیفو زیر و روو می کنی اثری ازشون نیس ! آخه اون دو تا تیکه کاغذ به چه درد ِ اون یارو می خورده ! اون دو تا برای من خیلی ارزش داشتن ، آخه چیکارشون کرده ؟! چرا برشون داشته ؟! چرا همه چیمو گذاشته توو کیف ، فقط اون دو تا کاغذو...؟!!!! این می شه که گیج و سر درگُم بر می گردی خونه ! این می شه که می مونی توو این همه اتفاقی که توو این مدت برات افتاده و می افته ، خواب های عجیب و غریبی که می بینی ، حس می کنی همه شون یه نشونه اَن و چیزی می خوان بگن ، حکمتی دارن !
نمی شه فک نکرد ! نمی شه ! گاهی انقدر غرق می شم توو خودم که دنیای اطرافم یادم می ره !
خسته ام ! خیلی خسته ام این روزا ! دلم یه مدت نبودن می خواد ، هیچ جا نبودن ! به چشم ِ هیچکس دیده نشدن ! یه رهائی از هر چی باید و نبایده ، هر چی قید و بنده ! دلم برای خودم بودن می خواد ! فقط برای خودم باشم و بس ! یه خلاء ، یه تنهائی ! یا بودن در جمعی که خودم آدمهاشو انتخاب کرده باشم ! خیلی وقته که دلم یه مسافرت می خواد اما سفری که تنها برم یا همسفرم کسی باشه که خودم انتخابش کنم ، باهاش صمیمی باشم و باهاش احساس ِ راحتی کنم ! دلم می خواد خودمو بزنم به بی خیالی ... دلم می خواد بکَنم ، از ریشه بکَنم از چیزایی که دست و پامو بستن ... خسته ام ! خیلی خسته ام ! دلم یه دل ِ سیر خندیدن می خواد... خنده های از ته ِ دل ... بی فکر... بی خیال...
نمی شه فک نکرد... نمی شه ...
تَه نوشت ۱: این پُست فقط محض ِ درد و دله ! فقط محض ِ خالی شدن ِ ! انقدر پُرم این روزا که با نوشتنش خواستم فقط یه کم ، یه کم سبُک کنم خودمو ! اگه کسی سر نزنه ، نخوونه ، یا بخوونه و کامنتی نزاره گِله ای نیس ! هیچ گله ای نیس !
تَه نوشت ۲: زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام ِ دنیا در حال ِ خندیدن است
و زمانی که یک انسان ِ ناتوان را خستگی از پای در می آورد ، گمان می بَرَد که خستگی ، سراسر ِ جهان را از پای در آورده است .
چرا ناامیدان دوست دارند که نا امیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند ؟
چرا سَرخوردگان مایلند که سَرخوردگی را یک اصل ِ جهانی ِ ازلی - ابدی قلمداد کنند ؟
چرا پوچ گرایان ، خود را برای اثبات ِ پوچ بودن ِ جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن می جنگیم ، پاره پاره می کنند ؟
آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح ِ دیگران سرایت کند ، دلیل بر رذالت ِ بی حساب ِ ایشان نیست ؟
من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه یی از این سفر ِ دشوار ، گرفتار ِ نا امیدی نباید شد ، من می گویم : به امید بازگردیم - قبل از آنکه ناامیدی ، نابودمان کند .
عاشق ، تکدّی نمی کند .
عاشق ، حقارت ِ روح را تقبُّل نمی کند .
عاشق ، تَن به اعتیاد نمی دهد .
عاشق ، سرشار است از سلامت ِ روح ، و ایمان .
عاشق ، زمزمه می کند ، فریاد نمی کشد...
( نادر ابراهیمی ، یک عاشقانه ی آرام )
ادامه ی مبحث ِ آرک تایپ ِ دهنده :
بسیاری از مواقع که دهندگی را در جمع انجام می دهیم ، در زیر ِ لایه های ِ آن ، در فکر ِ تائید گرفتن و خوب جلوه دادن ِ خودمان هستیم . از خود گذشتگی ِ مناسب به دهنده دانش ِ عمیق تری از ارزش ها و تعهداتش می دهد . در حالیکه دهندگی ِ نامناسب باعث می شود هویت ِ خود را گُم کنیم و ظرفیت های واقعی ِ خود را نشناسیم . دهندگی ِ ناسالم ظرفیت ِ عشق ورزیدن و صمیمیت و لذت ِ عمیق بُردن را در ارتباط ، از ما می گیرد . در نتیجه فرد هویّت ِ دیگری را جایگزین ِ هویّت ِ خود می کند .
دهندگی ِ واقعی وَندرری می خواهد . وَندرر مشخص می کند که ارزش های ما چه هستند و تعهّدات ِ ما تا چه اندازه است ؟ مرز ِ دهندگی کجاست ؟
تعهّد دو گونه است :
۱- تعهّد نسبت به خود ( آیا ما به خودمان مُتعهّد هستیم ؟ )
۲- تعهّد نسبت به دیگران ( تا چه اندازه به دیگران مُتعهّدیم ؟ )
من زمانی می توانم به دیگران متعهّد باشم که عمیقاً به خود مُتعهّد باشم .
اگر به خود مُتعهّد باشیم :
- خود را فراموش نمی کنیم .
- خود را سرکوب نمی کنیم .
- خود را نادیده نمی گیریم .
- به خود ظلم نمی کنیم .
- تلاش می کنیم که اعتدال پیدا کنیم .
- تنها به یک بخش از وجودمان اهمیت نمی دهیم .
- ...
مُتعهّد بودن نسبت به دیگران ، بدون ِ تعهّد نسبت به خود بی معنی ست . در واقع کسانی که به شدّت به دیگران مُتعهّدند ، جبران ِ عدم ِ تعهّد را نسبت به خود انجام می دهند . حتی من اگر نسبت به خود تعهّد نداشته باشم ، تعهّد به خدا هم بی معنی ست . چون جزء ، خصوصیات ِ کُل را دارد . وقتی ما خود را نمی شناسیم چگونه خدا را بشناسیم ؟ وقتی نسبت به خود مُتعهّد نیستیم چگونه نسبت به خدا مُتعهّد باشیم ؟
عده ای از افراد به هیچ وجه تعهّدی نسبت به خود و دیگران ندارند که در واقع این افراد کودکانی اند که بالغ ِ خود را فراموش کرده اند . عده ای هم بسیار بیش از حد متعهّدند که این افراد هم تحت ِ فرمان های والد ِ درون ِ خویشند و باز هم بالغ را فراموش کرده اند . در هر دو حالت خود ( بالغ ) فراموش شده است .
باید بدانیم که تا جائی به خودمان مُتعهّد باشیم که به خود و دیگران آسیب نزنیم . تا جائی به خود متعهّد باشیم که مانع ِ رُشد ِ خود و دیگران نشویم . همچنین تا اندازه ای به دیگران تعهّد داشته باشیم که در معرض ِ آسیب و زخم قرار نگیریم و خود را فراموش نکنیم . پدران و مادرانی که برای خودشان زندگی نکرده اند ، نه خود لذت می برند و نه اجازه ی لذت بُردن به فرزندان خود می دهند . آنها بچه های خود را تا آخر ِ عُمر اسیر ِ خود می کنند ، همانطور که خود یک عُمر اسیر ِ دیگران بوده اند .
همچنان ادامه دارد...
تَه نوشت ۱: تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر ِ رفتنش را جا گذاشت
هیچ وصلی بی جدائی نیست این را گفت و رود
دیده گُلگون کرد و سر بر دامن ِ صحرا گذاشت
هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن ِ خود را گذاشت
اعتبار ِ سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر ِ خود پا گذاشت
موج راز ِ سر به مُهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ِ ساحل و دریا گذاشت
( فاضل نظری )