بابا آدم جان خدا رحمتت کند !

بابای همه ی ما  

دو تا پسر داشت 

یکیش هابیل بود و اون یکی قابیل  

از اول دَرهم بود . 

 

این جمله ای بود که امروز ، حین ِ انجام ِ کارام از تلویزیون که داشت سریال ِ ستایش رو پخش می کرد ، شنیدم و توجهمو جلب کرد . 

 

کلی سوال ذهنمو درگیر کرد ! 

بالاخره ما نفهمیدیم خدا خوبی و بدی رو با هم آفریده  

یا خوبی رو آفریده و با وجود ِ خوبی بود که ما بدی رو شناختیم 

یا بالعکس ؟!!! 

بعد ، آیا از اول قابیل بَد بوده  

یا تحت ِ یه شرایطی بَد شده ؟! 

آخه مگه نمی گن هر انسانی که زاده می شه ذاتش پاکه چون از ذات خداونده ؟! 

چرا قابیل بَد شد ؟! چرا جنس خراب از آب در اومد ؟! 

وَلَد ال . ز . ن . ا  هم که نبوده ، چون زن ِ دیگه ای به غیر از حوا وجود نداشته ؟!

پس ماجرا چی بوده آخه ؟! 

آخه اگه قابیل هم خوب بود همه ی دنیا رو خوبی و خیر می گرفت و دیگه نه گُناهی بود ، نه عذابی ! همه می شدن فرزند ِ پیغمبر ! 

خدایا ، اگه یه سری از بنده هات بَد از آب در اومدن خب چه گناهی داشتن که از فرزندان ِ قابیل بودن ؟! 

خب اگه دست ِ خودشون بود که قابیل رو به عنوان ِ پدر انتخاب نمی کردن ! 

آخه نمی شد اصلاً قابیل آفریده نمی شد ، همون هابیل می موند ، عُمرشم طولانی تر می شد ، تازه اون موقع دو تا زن هم نصیبش می شد !  

من که نفهمیدم چی شد ؟!!! 

اصلاً انگار فضولی به ما نیومده... 

 

 

 

تَه نوشت نداریم .

یک روز سگی

ساعت ۶:۳۰ دقیقه ی صبح ، هوا نیمه روشن ، همه جا سوت و کور . 

 

توو عالم ِ خواب سیر می کردم ، شب ِ قبل هم با تشویش خوابیده بودم . تنها چیزی که یادمه صدای بلند ِ پارس ِ یه سگ بود و صدای فریاد های جگر خراش ِ یه دختر یا شایدم یه پسر ِ نوجوان که هنوز صدایش خش دار نشده : وااااااااااااااااااااااااااااااااای ! وااااااااااااااااااااااااااااای ! واااااااااااااااااااااااااااا... 

آنچنان از خواب پریدم و خودمو رسوندم دم ِ پنجره و انقدر ترسیده بودم که صدای بلند تپش های قلبمو می شنیدم . احساس می کردم قلبم داره از دهنم میاد بیرون ، گفتم الانه که سکته کنم . از پُشت ِ پنجره سعی می کردم ببینم چه اتفاقی افتاده و به زور تونستم از بین ِ شاخه های درختا سگی درشت و زیبا ، شبیه ِ بل ، سگ ِ سپاسلین البته سفید با خال خال های قهوه ای ، رو ببینم . صدای پارس سگ قطع شده بود و صدای ناله های اون شخص می اومد ، ناله های از ترس ! دنبال ِ اون آدم می گشتم و فک کردم سگ بهش حمله کرده و گازش گرفته و حتماً الان خونین و مالین روو زمین افتاده ، اما هر چی نگاه کردم چیزی ندیدم . تپش های قلبم همچنان ادامه داشت . سگ آرام و خرامان از کنار پیکان زرد رنگی که کمی آن طرف تر از ساختمان ِ ما پارک شده بود ، گذشت و پُشت ِ آن پنهان شد. چند شب قبل هم کسی را همینطور ترسانده بود . دوباره به رختخواب برگشتم اما انقدر بَد و وحشتناک از خواب پریده بودم که نه تنها خواب به چشمم نمی آمد بلکه تپش های بلند و ضربات ِ محکم ِ قلبم ، دردی در ناحیه ی سینه ام ایجاد کرده بود . نفس هایم کمی سنگین تر شده بود . دوباره دقایقی بعد صدای پارس ِ بلند ِ سگ را شنیدم و خانومی که سعی داشت فرزندش را آرام کند که ظاهراً او هم ترسیده بود . انگار این حیوان از ترساندن ِ آدم ها لذت می برد و هربار که کسی از کنار ِ ماشین عبور می کرد ، بی خبر از حضور ِ سگ پشت ِ ماشین ، ناگهان بیرون می آمد و شروع به پارس کردن می کرد و شاید حتی از دیدن ِ آدم هایی که از ترس فریاد می زدند یا فرار می کردند ، در دلش می خندید . خواستم به ۱۳۷ ، تلفن ِ شکایات ِ شهرداری زنگ بزنم و اطلاع دهم اما ... اما دلم نیومد چون می دونستم دیر یا زود کسی دیگر این کار را انجام خواهد داد و آنها هم تنها کاری که می کنند این است که سگ را می برند و می کُشند . چند وقت پیش هم این اتفاق افتاد و چون محله پُر از سگ شده بود مراسم سگ کُشی راه انداختند و حیوان های بدبخت را نیست و نابود کردند . تا دلتان بخواهد گربه بود که در کوچه ولو بود و در سطل آشغال ها می لولیدند . دو روز بعد از آن صبح ِ پُر استرس و وحشتناک دیگر از سگ خبری نبود و الان چند روز است که گوش می کنم تا شاید باز هم صدای پارس کردن هایش را بشنوم ولی خبری ازش نیست. به گمانم به ملکوت ِ اعلی پیوست . حیوان ِ بیچاره ! به کسی لطمه ای نمی زد فقط از ترساندن ِ آدم ها لذت می برد . سگ های زیادی هستند گُنده تر و زشت تر و وحشتناک تر از این سگ های خیابانی که نه تنها آدم ها را می ترسانند بلکه لطماتی سخت و جدی هم به جسم و روح ِ آنها می زنند اما به چه کسی ، چه شماره ای باید از آنها شکایت کرد ؟!!!! 

 

 

تَه نوشت ۱: دوباره ۲ روز بود که به خاطر بارندگی های شدید تلفنمون قطع شده بود و بلاخره امروز وصل شد . تعدادی از کامنت های پُست ِ قبل بی پاسخ موند که عذر خواهی می کنم از دوستان و اگه فرصت کردم پاسخ می دم . 

 

تَه نوشت ۲: میلاد عزیز هدیه ای بهم داده که خیلی خوشحالم کرد . چند تا تصویر جالب که خودش طراحی کرده بود . واقعاً ازت ممنونم میلاد ، واقعاً ! می گم تو واقعاً قصد نداری وبلاگ بزنی ؟! قول داده بودیا ! بابا وبلاگ بزن دیگه تا بتونم پاشم بیام وبلاگت و ازت تشکر کنم ! تازه اگه وبلاگ داشتی الان لینک وبلاگتو می دادم ! زود باش دیگه ! دوستان ، میخوام اون تصاویر رو توو ادامه ی مطلب بزارم تا شمام ببینین ! پس لطفاً به ادامه ی مطلب سری بزنید ! 

 

تَه نوشت ۳: این مدت یه مقدار کم کارتر شدم ، کمتر اینجا می نویسم ، می دونم ! راستش دارم تلاش می کنم که یه تعادلی بین ِ کارهام برقرار کنم و یه برنامه ریزی بکنم تا از وقتم به خوبی استفاده کنم و به همه کارهام برسم . چند وقته برنامه ی خوابم بهم ریخته ، شبا تا ۳ ، ۴ صبح بیدارم و روزا تا ۱۰ خوابم و این بموقع نخوابیدنا کِسلم می کنه ! باید برنامه ی خوابمو تنظیم کنم . باید خوب شم ، باید بهتر شم ! باید ! 

 

ادامه مطلب ...