بخوان تا بدانی !

یکی از لذت بخش ترین سرگرمی هام خوندن کتابه ! یه مداد می گیرم دستم و هر قسمت از متن ِ کتابو که دوست داشته باشم زیرش خط می کشم تا هر وقت که دلم خواست دوباره به اون کتاب رجوع کنم و قسمت های دوست داشتنیش رو مرور کنم. گاهی هم با ماژیک های رنگی متن های دلخواهمو های لایت می کنم و یا با مداد ها و خودکارهای رنگی زیرشون خط می کشم ، اما بیشتر ترجیح می دم با همون مداد ِ سیاه ِ معمولی این کارو بکنم. 

 

اینم یه قسمت از اون متن های برگزیده ی بنده ست از کتاب ِ ( آتش ِ بدون ِ دود ) اثر ِ نادر ابراهیمی ِ عزیز ، روحش شاد !  

 

ما ، پیش آمده است که سال تا سال همدیگر را ندیده ایم ، اما در قلب هایمان باور داشته ییم که شانه به شانه ی هم راه می رویم . چرا ؟ چون همه ی آنها که به سوی یک قله می روند ، اگر از هزار راه بروند ، احساس ِ همسویی و همقدمی می کنند . این احساس ِ جدایی ست که جدایی را باعث می شود نه نفس ِ جدایی . 

 

آنچه تو را نگران می کند ، فی الواقع ، سنگینی ِ بار ِ غم است نه بُعد ِ مسافت و جدایی ِ جسمانی و مادی و ما ، در هیچ حال ، قلب هایمان خالی از غم نخواهد شد ، چرا که غم ، ودیعه یی ست طبیعی که ما را پاک نگه می دارد . بَدکاران ، غُصه دار می شوند اما غَم زده نمی شوند . انسان های بی اندوه ، به معنای مُتعالی ِ کلمه ، هرگز « انسان » نبوده اند و نخواهند بود . از این صافی ِ انسان ساز نترس ! دور شویم و تحمل کنیم ، دور شویم و این احساس را که بی فاصله ی از هَمیم در قلب های غمگین مان تقویت کنیم... 

 

و در جای دیگه میگه : 

 

گریه ، چه نعمتی ست واقعاً ! 

گمان می برم که اگر خداوند ، صد هزار گونه خنده می آفرید اما رسم ِ اشک ریختن را نمی آموخت ، قلب ، حتی تاب ِ ده روز تپیدن را هم نمی آورد . 

گریه ، چه نعمتی ست واقعاً برای آنکس که قلبی دارد. 

 

 

 

تَه نوشت۱: این چند روز که ننوشتم ، خیلی از لحاظ روحی خوب نبودم ، خالی بودم ، ذهنم لال بود . اینجا می اومدم ولی کم ، بیشتر وقتم به فکر کردن و مطالعه گذشت ! هنوزم خوب ِ خوب نیستم ولی باید بهتر بشم ! 

 

تَه نوشت۲: من هر وقت یه کتابی خریداری می کنم حتماً تَه ِ کتاب ، قسمت ِ داخلی ِ جلد ِ پُشت ِ کتاب ، یا مثلاْ پُشت ِ آخرین صفحه ی کتاب ، تاریخ ِ خرید ِ کتاب و نام کتابفروشی ای که ازش خریداری کردم و نام ِ خودم رو می نویسم ! خیلی خوب و جالبه ! اینطوری همیشه تاریخ ِ خرید ِ اون کتاب و مکان ِ خریدش یادتون می مونه و چه بسا خاطراتی رو هم براتون زنده کنه ! هر کس ِ دیگه ای هم ببینه متوجه می شه که کتاب متعلق به شماست و چه زمانی و از کجا خریداری کردینش ! 

 

تَه نوشت ۳: مرد ِ افسانه ای ِ صحرا...

سمت ِ نگاهت روو به آرزوهایت بود...

خرید کرده بودم و دستم پُر از کیسه های خرت و پرت بود . قدم زنون می رفتم تا برسم به چهار راه و برم اون سمت ِ خیابون و سوار تاکسی شم و برم خونه ! همینطور که نزدیک چهار راه می شدم متوجهشون شدم ! جلوی ویترین ِ یه مغازه وایساده بودن و زُل زده بودن به شیشه ی مغازه . حدوداً ۵۰ قدمی باهاشون فاصله داشتم و نمی تونستم تشخیص بدم که به چی نگاه می کنن ؟! یکیشون بزرگ تر بود و حدوداً ۱۲ ، ۱۳ ساله و اون یکی کوچیکتره که جلوتر و نزدیکتر به شیشه ی مغازه بود ۷ ، ۸ ساله بود . سراشونو مثل ِ سربازا تراشیده بودن و لباس های چرک و کثیفی تنشون بود .بزرگه یه چیزایی زیر ِ بغلش بود که چون تاریک بود خوب متوجه نشدم و کوچیکتره یه اسفند دون دستش بود . طوری به شیشه ی مغازه زُل زده بودن که هر چی آدم از جلوشون رفت و آمد می کرد ذره ای نگاهشون یا سرشون منحرف نمی شد و من متعجب بودم که این دوتا ، توو فاصله ای که چراغ سبز بود و ماشین ها در حال ِ رفت و آمد ، محو ِ چی شدن که هیچ چیزی نمی تونه اونهارو از عالم ِ خودشون بیرون بیاره ؟!!!  

 

دیگه تقریباً نزدیکشون شده بودم ، نگاهی به صورت های چرک و خسته و چشم های خیرشون انداختم و سمت ِ نگاهشون رو گرفتم تا رسیدم به یه تلویزیون ال سی دی ِ بزرگ که متعلق به یه کلوپ بود و یکی از جدیدترین کارتون هاش رو به نمایش گذاشته بود... 

 

 

 

تَه نوشت ۱: بالاخره مرحله ی اول ِ آکادمی ِ موسیقی ِ کیا به اتمام رسید و فینالیست ها اعلام شدند و من در کمال ِ ناباوری دیدم که اسم ِ من هم جزو ِ ۱۰ نفر ِ برگزیده ی این مسابقه هست ، اول خیلی ذوق کردم و خوشحال شدم ولی بعد که متوجه شدم دو تا از برندگان ِ این مسابقه ، خود ِ کیامهر و حمید باقرلو انصراف دادن ، خیلی ناراحت شدم ! در واقع با انصراف ِ اونها اسم ِ من جزو ۱۰ نفر قرار گرفت و اگه اونها می موندن و ادامه می دادن من حقیقتاً خوشحال می شدم ! برای من بُرد و باخت و اینکه بین ِ ۱۰ نفر برتر باشم چندان هم اهمیتی نداشت ، البته نمی خوام کلاس ِ بی خودی بزارم و تعارف کنم و بگم اصلاً اهمیتی نداشته ، چرا داشته ولی بیشتر ِ قصد ِ من از شرکت کردن در این مسابقه یا بازی ، شور و حالی بود که این بازی می تونست به فضای بلاگستان بده و بیشتر بچه ها و بخصوص بلاگرا رو دور ِ هم جمع کنه و باعث دوستی ها و آشنائی های بیشتر بشه ، که همونطور هم شد ! از کیامهر ِ عزیز به خاطر ِ تمامی ِ زحماتی که در این یک هفته کشید و وقت و انرژی و پُست هاش رو صرف ِ این بازی و دور ِ همی و شادی کرد ، صمیمانه سپاسگزارم . 

 

تَه نوشت ۲: گاهی وقتا حس می کنم چشمه ی نوشتنم خشک شده ! بدجورم خشک شده ها ! انگار ذهنم لال ِ ، دلش می خواد بنویسه ولی خب زبون ِ بیان کردنشو نداره ! اینطور موقع ها احساس می کنم خیلی از خودم دورم ، خیلی ! 

 

تَه نوشت ۳: گاهی وقتا که برا پُست هام دنبال ِ تصویر ِ مناسب می گردم انگار هیچ تصویری نیست که بیان کننده ی اون چیزی باشه که من می خوام ! پس ترجیح می دم تصویری نزارم تا خودتون تصویرشو بسازید ، اون شکلی که دوست دارید ، اون جوری که من می خوام !  

 

تَه نوشت ۴ :  شور ِ شاعر شدن...